در ادامه یک انشا درباره سفر به تبریز آورده شده است که اصل آن واقعیت دارد اما اتفاقات آن به دلیل سن پایین نویسنده و به خاطر نداشتن وقایع از قوه خیال مایه گرفته است.
نقل است زمانیکه من یکسال بیشتر نداشتهام، والدینم مرا به شهر تبریز بردهاند. مثل اینکه پدرم آنجا کاری داشته و به این بهانه اولین سفر من با هواپیما اتفاق میافتد.
خب واضح است که منِ یکساله که به ابزار زبان مجهز نبودهام و تازه چشمم به دنیا باز شده بوده، هیچ چیزی از آن سفر به تبریز به خاطر ندارم. اما الان که زبان را آموخته ام و مغزم یک جورایی شده که میتوانم آن سفر را هر جوری ببینم، توان آنرا دارم که با قوهی مقدس خیال آن سفر را بازآفرینی کنم.
پس بسم الله، شروع میکنم. من فکر میکنم از هواپیما که پیاده شدیم، پدرم ماشینی گرفته و مارا به هتلی برده که ستارههای زیادی دارد. البته من نمیدانستم ستاره و هتل چند ستاره چیست اما از تخت تمیز و نرمی که داشته و غذاهای داغ و خوشمزه اش متوجه شدهم که حتما جای خوبی است.
بعد که در هتل مستقر شدیم، پدرم رفته و برای ما سفارش غذا داده و مادرم با من بازی میکرده و جغجغه.ام را بالای سرم، روبروی چشمان از حیرتْ به تمامی باز من، تکان میداده است.
من هم گاهی نق می زدهم و گاهی میخندیدم، گاهی بهانه شیر داشته.ام و گاهی شیطانیام گل می کرده و میزدم وسایل بابا را که مرتب روی میز چیده شده بوده، میانداختم و میشکاندم.
بیرون از هتل اما برعکس، سرد سرد بوده. مادرم مرا داخل چند لباس و پتو میپیچید که یک وقت سرما نخورم که اگر میخوردم چه ماجرایی بوده و چه بدبیاریای می شد سفر.
خلاصه از شواهد و اذکار اینگونه بر میآید که نه تنها سرما نخوردم که سرحال و سالم بودم و کمی هم به واسطه سفر و آب و هوای ناب تبریز چاق هم شدهام.
این قصه چند روزی ادامه داشته تا اینکه بالاخره کار پدر انجام گرفته و پس از کمی گشت و گذار در شهر و دیدن دیدنی های تبریز باز با یک هواپیمایی که از قضا قصد سقوط هم نداشته به تهران این شهر تعریف ناپذیر بازگشتهایم.
این هم گوشه ای از خیال من بود، که اگر خیال همه چیز نیست، پس چیست!