- Jun
- 13,759
- 32,198
- مدالها
- 10


قسمت اوّل: خبر شوکه کننده!
تمامی عوامل کمک کننده دور هم نشسته بودند و با حرفهای معمولی خویش را مشغول میساختند، امّا در ذهن همگیشان... البته که استثنا را فراموش نکنیم، بله، به جز همان استثنای از همهجا بیخبر که عین خیالش هم نبود، در ذهن همگیشان یک مورد به شدّت مهم جولان میداد و خب اندکاندک باید نقشهی نه چندان طبیعیشان را به مرحلهی اجرا میرساندند. از همین رو، دوقلوها که خود را مشغول نشان دادن یک عکسِ طبق معمول جالب در یکی از پیجهای اینستاگرام نشان میدادند، رو به فرد روبهرویشان که کسی جز نفیسهی در حال جویدن پفک نمکی در درستش نبود، با ابروهای بالا انداخته بهطور همزمان پرسیدند:
- خب چی شد؟!
نفیسه که در حال لذّت بردن از لایهلایهی پفکش بود، از این سوال دخترها هول شده به سرفه افتاد و در حالی که جان داد تا آن تیکهی مانده در گلوی بیصا... وامانده را قورت دهد، به افراد دیگر جمع که حرکتی برای کمک به او از خود نشان نداند چشم غرهای رفت و بعد لبان پفکیاش را گشود:
- ناموساً دیگه وقتشه، از بس تخمه شکوندم فکم در حال جابهجا شدنِ.
بعد هم به درسا و هستی که وسیلهی اصلی این دورهمی در دست درسا بود و به سمت آنها قدم میزدند اشاره کرد. مهسا که دیگر از این بازی حوصلهش سر رفته بود، با لبانی کج شده و چهرهای بیحوصله لبانش را تر کرد و با لحن گلهمندی گفت:
- دو ساعته رفتین بیارینش یا بسازینش؟!
هستی و درسا که حال به آنها رسیده و قصد نشستن در کنارشان را داشتند، به یکدیگر با بیقیدی نگاهی انداخته و بعد از شانه بالا انداختن برای دیگری، درسا وسیله را در مرکز دایرهی تشکیل شدهیشان گذاشت و هستی که به قصد برداشتن چیپس سرکهای که با کمی فاصله از جایگاه او گذاشته شده بود، لبخندی بر لب نشاند و قبل از گذاشتن چیپس در دهانش گفت:
- راه به این زیادی رو ندیدین؟! بلاخره آدم خسته میشه، پس آروم اومدیم.
یلدا همانطور که به جملات بیپروای هستی که از گشا... تنبلیشان نشات میگرفت میخندید، با کنجکاوی که از حرکات و لحن متعجّبش مشخص بود پرسید:
- ساعت؟! برای چیه؟
سارینا که در تمام این مدّت در سکوت به تماشای این صحنهها ایستاده به بید مجنون تکیه داده بود، برای رفع کنجکاوی یلدا با جامعترین توضیحی که از دستش برمیآمد جواب داد:
- هیپنوتیزم!
همین واژهی مختصر امّا پرمفهوم کافی بود که قهقههی ثمین را به گوش فلک برساند و چند گنجشک بینوایی که در حال گفتوگوی جیکجیکی بودند، به حالتی ترسیده از شاخههای درخت پریده و به پرواز در آیند، در آن سمت هم گویا به یلدا خبر برنده شدن مبلغی هنگفت را در لاتاری داده باشند، با سرعت غیر منتظرهای سرش را با شتاب فراوانی بلند کرده و با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده و البته صدایی که میتوان عنوان جیغ را به او نسبت داد پرسید:
- هیپنوتیزم؟!
***
قسمت دوم: سفر به فضا، با هلیکوپتر!
- خب بسه دیگه، حالا ما یه چیزی گفتیم دیگه جدیجدی که قصد هیپنوتیزم کردنت رو نداریم. الان هم با بشکن من چشمهات رو میبندی و وانمود میکنی که به خواب رفتی، بعد هم هر چیزی که ما میگیم رو تصور میکنی.
صدای خندههای ریز جمع پس از به اتمام رسیدن جملاتش بلند شد، البته که علت اصلی خندههای آنها چشمان درشت شدهی یلدایی بود که از فرط تعجّب نمیدانست چه کند. امّا بعد از کمی تعلل سعی کرد به دستورات گفته شده عمل کند. سپس چشمانش را بسته و بعد دقیقاً در میان جمع به حالت خوابیده در آمد تا بهتر بتواند آن حالت خوابیده را به تصویر بکشد و همین حرکت سریع او باعث شد تا دوباره صدای خندهی جمع به گوش کائنات بخت برگشته که مطمئن بودند این گوشها دیگر برایشان گوشهای سابق نمیشود رسید. درسا که منتظر این حرکت بود، با یک سرفهی مصلحتی و دمی عمیق تعریفش را آغاز کرد:
- فکر کن همین الان یه هلیکوپتر میاد اینجا و ما رو سوار میکنه، البته امیدوارم همهمون جا بشیم. بعد هم با سرعت زیادی شروع به اوج گرفتن میکنه. انقدر بالابالا میریم که دیگه آدمها، خونهها، کوهها و... مثل نقطههای کوچیک دیده میشن و ما داریم از جو زمین خارج میشیم.
بقیهاش به عهدهی کانی بود که بدون مکث پس از درسا ادامه داد:
- حالا تو فضاییم، میتونیم به راحتی سیارهها رو ببینیم. کلی ستاره دورمون رو گرفتن، حالا داریم به سمت ماه حرکت میکنیم، دیگه بهش رسیدیم، داریم روی ماه فرود میآیم، از هلیکوپتر پیاده میشیم و شروع میکنیم به تماشای اطراف، باید دنبال یه جای مناسب برای نشستن بگردیم. خب پیداش کردیم.
و ادامهی داستان که دست بر قضا قسمت آخر هم محسوب میشود را به عهدهی هانی گذاشته بودند:
- الان نشستیم، تو مثلاً ذوق مرگ شدی و داری با هیجان همهجا رو نگاه میکنی. یهکم از نشستنمون نگذشته که یه کیک جلوی چشمهات قرار میگیره. بله، کیک، درست متوجّه شدی. امروز تولدت و ما هم به میمنت این اتفاق مثلاً خوش اومدیم رو ماه تا برات تولد بگیریم. حالا همه با هم، یک، دو، سه؛ تولدت مبارک!
@شاهدخت