جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط م.سنجاقک با نام [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 557 بازدید, 13 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [سوزن‌زار] اثر «م.سنجاقک کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع م.سنجاقک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط م.سنجاقک
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
InShot_20241215_124715668.jpg
نام اثر: سوزن‌زار
نویسنده: م.سنجاقک
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W(۱۱)
خلاصه‌:جسم کوچکی که سال‌هاست در جستجوی حقیقتِ وجود و هویت خود، از آخرین طبقه‌ی آسمان خراش شنی به آسمان خیره شده؛ خویش را به فراموشی سپرده‌است. این داستان سفری است به اعماق قلب انسان، تلاشی برای درک خود در میانه‌ی خلأ و تنهایی و کشف معنا از دل بی‌معنایی.

مقدمه:
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

F.S.Ka

سطح
2
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,654
10,587
مدال‌ها
5
1720886536152.png


-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
روزی‌روزگاری، در بیابانی دورافتاده و خشک، مردمانی شبیه به انسان زندگی‌می‌کردند. این موجودات می‌توانستند بدون خوردن و آشامیدن و تنها با نگاه‌کردن به آسمان زندگی‌کنند.
او یکی از این موجودات بود. در بالاترین طبقه‌ از یک آسمان‌خراش شنی، روبروی تنها پنجره‌ای که داشت، نشسته و به آسمان خیره‌شده‌بود. از زمانی که خودش را شناخته بود به‌تنهایی در این آسمان‌خراش زندگی‌می‌کرد. از زندگی روی زمین خاطرات کم و گنگی داشت. خاطرات محوی از غلت‌زدن در میان دانه‌های گرم شن و تصاویری از موجوداتی که هم‌قدوقواره‌ی خودش بودند و صداهای عجیبی از گلویشان خارج‌می‌شد. صداهایی که شبیه به هیچ کدام از آواهایی که او حالا می‌توانست بسازد نبود.
او اسمی نداشت. و نیازی هم به اسم نداشت. در آنجا هیچ‌ک.س، دیگری را صدا نمی‌زد. بنابرین نیازی به جملات، کلمات و حتی بیشتر معانی، نبود. آن‌ها صداهای محدودی از حنجره خارج می‌کردند که پرکاربرد ترین آن‌ها صدای هـای بود.
همانطور که بدون لحظه‌ای پلک‌زدن به آسمان خیره‌بود، می‌توانست از گوشه‌ی چشم آسمان‌خراش‌های دیگری را هم ببیند. بعضی از آن‌ها، از آسمان‌خراش او بلند‌تر بودند و بعضی کوتاه‌تر؛ ولی تمامشان مکعب‌های کشیده‌ی شنی بودند که از دل بیابان بیرون‌زده‌بودند. روی هر آسمان‌خراش، موجودی کمابیش شکل خودش، یا شبیه تصوری که او از خودش داشت، زندگی می‌کرد. آن‌ها همگی روبروی تنها پنجره‌شان می‌نشستند و درحالی که با چشمانی اشکبار به آسمان خیره‌بودند می‌گفتند:
- هـای!
موجوداتی هم روی زمین خانه داشتند. روی خاک. آن‌ها موجودات پست‌تری بودند. او، به‌ندرت به پایین، به شن‌زار، نگاه می‌کرد. تنها قسمتی از شن‌زار که به آن علاقه داشت، بخشی بود که همیشه تصویر آسمان را منعکس می‌کرد. این ناحیه، که مانند حلقه‌ای بزرگ تمام خانه‌ها و آسمانخراش‌ها را درمیان گرفته بود، از جایی که خانه‌ها تمام‌می‌شدند شروع‌می‌شد و به شکل پراکنده‌ای در بیابان پیش‌می‌رفت. او هیچ اطلاعی از ماهیت آن بخش نداشت اما گاهی جریان‌های کوچک آب را می‌دید که از هر آسمان‌خراش و خانه‌ای، به آن سو جاری می‌شدند. موجودات روی زمین برای گفتنِ هـای به آنجا نگاه‌می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
آن روز صبح، مثل هر روز دیگری، مقابل پنجره‌ی آسمان‌خراش نشست و تماشاکرد چطور سیاهی شب آرام‌آرام جای خود را به آبی دوست داشتنی او می‌دهد. طلوع، شگفت‌انگیزترین لحظه بود. خورشید که بالا می‌آمد نه تنها آسمان، بلکه حلقه‌ی دور آبادی که تصویر آسمان را بازتاب می‌داد، آبی رنگ می‌شد. انگار شن‌های بی‌رنگ و پست، نورانی می‌شدند و با رنگ‌های آبی و طلایی می‌درخشیدند.
مشتاقانه کف دست‌هایش را به سمت آسمان گرفت، از لابه‌لای انگشت‌های گشوده‌اش به آسمان نگاه کرد و احساس لذتی دردناک به او دست‌داد. حسی گنگ، مانند به‌یادآوردن خاطره‌ای شاد و ازدست‌رفته. هر چه بیشتر به آسمان نگاه‌کرد و فکرش را از هر آنچه غیر از آسمان، خالی کرد این احساس شعف بیشتر شد و هم‌زمان، غمی که قلبش را می‌فشرد، قوی‌تر ‌شد. او به روال هرروزه، بی‌اختیار زمزمه‌کرد:
- هـای
هرچه آن غم و شعفِ توامان، بیشتر در جانش رخنه‌کرد، آوازِ های را بلندتر و کشیده‌تر خواند:
- هـــای
قطراتی از چشم‌هایش روی شن‌ها چکید. کم‌کم در مقابلش، حوضچه‌ای از آن آب ساخته‌شد. او به آبی بی‌کران نگاه‌ کرد، تا وقتی که تاریکی از راه ‌رسید. سپس، از مقابل پنجره بلندشد، به طرف دیوار ‌رفت و انگشت‌هایش را روی سطح زبر دیوارها کشید.
این کار هر روزش بود. دانه‌های شن، از دیوار جدا می‌شدند و روی کف اتاق می‌ریختند. او، انقدر این کار را ادامه می‌داد که ضخامت دیوارها نصف می‌شد. بعد شن‌های روی زمین را جمع می‌کرد و در حوضچه‌ی آب چشم‌هایش می‌ریخت و هم‌می‌زد. قطرات آب، جذب شن‌ها می‌شدند.
در زیر نور ماه، بلورهای سوزنی شکل ریزی در شن پدیدمی‌آمدند که می‌درخشیدند. او در سیاهی شب، به آبی آسمان می‌اندیشید و به همه‌چیز، حتی به ذرات ایجاد شده در شن، بی‌توجه بود. شن‌های خیس را که حالا خمیری شکل شده‌بودند، به شکل توپی بزرگ درمی‌آورد و روی دوشش می‌گذاشت، دستش را به لبه‌ی پنجره می‌گرفت و خودش را تا بالای بام می‌کشاند که طبقات جدیدی بسازد و بالاتر برود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
او سال‌ها بود که این کار را می‌کرد. از همان وقتی که خودش را شناخته‌بود. از زمانی که دیگر توی شن‌های گرم غلت‌نمی‌زد. در واقع او بیشتر از هر چیزی در دنیا، از شن‌ها متنفر بود. زمانی که از پنجره‌ی آسمان‌خراش به آسمان نگاه‌می‌کرد، تنها چیزی که نمی‌گذاشت او تماماً و فقط آسمان را ببیند، شن بود. اگرچه از آن بالا با زمین فاصله‌ی زیادی داشت ولی همین که می‌دانست آن پایین شن‌زاری هست که اگر سرش را پایین بگیرد دیگر آسمانش را نخواهددید، ناراحتش می‌کرد. حتی آسمان‌خراش خودش و مرزهای شنی پنجره هم آزارش می‌داد. او فقط آسمان را می‌خواست. بی هیچ مانعی. بی هیچ مرزی. و شن، شن‌زار، آلودگی‌هایی بودند که جلوی دیدن تمام آسمان را می‌گرفتند. برای همین بود که او می‌خواست بالاتر برود. برای همین بود که او طبقات بیشتری می‌ساخت.
آن شب، او چند طبقه‌ی دیگر به آسمان‌خراشش اضافه‌کرد. طبقات جدید کوچک‌تر بودند و زخامت دیواره‌ها، از همیشه کم‌تر بود. او با خودش فکرمی‌کرد روزی خواهدرسید که او آنقدر ماهر شود که طبقه‌ای به‌زخامت فقط یک دانه شن بسازد و شاید ... شاید، اگر خوب و از ته دل به آسمان نگاه‌می‌کرد می‌توانست طبقه‌ی بعدی را بدون هیچ شنی بسازد. طبقه‌ی آخر. او تمام شب را با فکرکردن به طبقه‌ی آخر می‌گذراند. و زیر لب های می‌گفت و قطرات از گوشه چشمش روی شن‌هایی که هنوز خیس بودند می‌چکید. زندگی او برای سال‌ها به همین شکل بود تا زمانی که اتفاق غیرمنتظره‌ای رخ‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
صبح روز بعد، وقتی تاریکی رنگ باخت و آبیِ محبوب او، در چشمانش نشست، صحنه‌ای عجیب دید. در تیررس نگاهش، نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، آسمان‌خراشی هم‌ارتفاع او قرارداشت که تنها پنجره‌ی آن، درست در مقابل پنجره‌ی او، به سمت مغرب باز شده‌بود.
پیش‌تر هیچ‌وقت این آسمان‌خراش را ندیده‌بود؛ چون همیشه سعی کرده بود نگاهش را به چیزی جز آسمان ندوزد. ولی آن آسمان‌خراش یک‌شبه ساخته نشده‌بود. قبلا هم بود؛ ولی یا بلندتر از آسمان‌خراش او بود و یا کوتاه‌تر. به‌هرحال این طور کنایه‌آمیز هم‌ارتفاع او نبود. اندیشید که حتما شب قبل، هر دو آسمان‌خراش چند طبقه‌ای بلندتر شده‌اند و برحسب‌اتفاق، امروز هر دو درست در یک ارتفاع قرارگرفته‌اند.
درمیان انبوهی از آسمان‌خراش‌های کوتاه‌وبلند و خانه‌هایی به پراکندگی دانه‌های شنی که باد میانشان افتاده‌باشد، دو آسمان‌خراش شنی، درست به یک اندازه در آسمان قدکشیده‌بودند. درمیان هرکدام، موجودی تنها، با قلبی تپنده و محزون، در قاب پنجره‌ی خود نشسته و به آبی بی‌انتها چشم‌دوخته‌بود.
درحالی که نگاهش دوخته به آسمان بود، اولین وسوسه‌ها را احساس‌کرد. انگار آسمان پرنورتر از همیشه بود و روشنی، چشم‌هایش را می‌آزرد. در خود تمایلی مقاومت‌ناپذیر برای، لحظه‌ای، گرفتن نگاهش از آسمان، احساس کرد. چشمانش، پایین سرید و روی آسمان‌خراش روبرو آرام‌گرفت و او را دید که سرش را بالاگرفته و در آبی آسمان، غرق بود.
مدت‌ها بود که موجودی را از این فاصله ندیده‌بود. آن‌قدر نزدیک بود که می‌توانست بازتاب آبی رنگ آسمان را در چشم‌های او ببیند. خیال‌کرد: «شاید هم چشم‌هایش آبیست!» و این اولین فکر او پس از مدت زمانی طولانی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
نگاه آن موجود، به آسمان میخ شده‌بود و او نمی‌توانست رنگ را از انعکاس تشخیص‌دهد. دلش می‌خواست که او لحظه‌ای نگاهش را از آسمان بگیرد و نگاهش کند. مثل هر زمان دیگری بی‌حرکت نشسته‌بود و هیچ حالتی در چهره و اعضاوجوارحش پیدا نبود. ولی قلبش انگار نیمه پایین یک ساعت شنی بود که دانه‌های شن داغ به‌سرعت در آن می‌ریختند؛ صبرش داشت تمام می‌شد.
اراده‌کرد که او را صداکند ولی حتی نمی‌دانست که اسم چیست. برای همین به شکلی غریزی صدایی از حنجره‌اش خارج کرد تا توجه آن دیگری را جلب‌کند. صدایی که از حنجره‌اش خارج شد، طبق عادت، هاای بود. ولی صدای های، صدای متداولی بود. صدایی که از تمام پنجره‌ها و حتی از روی زمین به گوش می‌رسید. دستش را روی حنجره‌اش گذاشت. دانه‌های شنِ سرگردان در هوا را با دمی عمیق توکشید. و درحالی که از لای پلک‌های نیمه بسته به او چشم‌دوخته‌بود تمام حواسش را به کارگرفت تا صدای تازه‌ای بسازد:
- هِی!
موجود روبه‌رو به او نگاه‌کرد و لحظه‌ای خیره ماند و بعد بدون آن که متوجه باشد، صدایی از حنجره‌اش خارج شد:
- اوه!
شن‌های داغ، داشتند قلب او را می‌سوزاندند. هیجان زده از پاسخی که دریافت کرده‌بود روی پا بلند شد و تکرار کرد:
- هِی!
گوشه‌ی لب‌های دیگری به سمت بالا تاب برداشت. همان‌طور که نگاهشان در هم گره‌خورده‌بود، دیگری اینبار کشیده‌تر، شبیه آهی غم‌زده، تکرارکرد:
- اووه!
لحظه‌ای در چشم هم خیره ماندند و او فهمید که چشم‌های دیگری بدون انعکاس آسمان، به رنگ شن است. هر دو یکباره نگاه از هم گرفتند و باپشیمانی نگاهشان را به آسمان دادند و های های گریستند. آن روز دیگر هیچ کدام نگاهش را پایین نیاورد. ولی این دیدار، چیزی را در وجود او تغیرداده‌بود. او حالا، گرچه نمی‌دانست اسم چیست، ولی چیزی شبیه به آن داشت. دیگری به او نگاه‌کرده‌بود و گفته‌بود: اوه! و او توجه دیگری را با گفتن هِی! جلب کرده‌بود. اوه حالا دیگر می‌توانست به خودش و به دیگری فکرکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
آن روز، با این‌که اشک‌های زیادی جمع‌کرده‌بود، در مقابل آخرین پرتوی خورشید تصمیم‌گرفت که شب، هیچ طبقه‌ی جدیدی نسازد. نباید اجازه می‌داد نگاهش به سمتی غیر از آسمان روانه‌شود. می‌خواست در همان ارتفاع بماند تا هِی بالاتر برود. بااین‌حال، اوه تمام شب را به خودش و دیگری فکرکرد. زیر لب زمزمه‌کرد:
- اوه!
و دلش غنج‌رفت. گفت:
- هِی!
و وجودش از شن‌های داغ گرم شد.
صبح روز بعد، آفتاب داغ‌تر از هر روز دیگری بود و لایه‌های هوای گرم، منظره‌ی شنزار را مواج می‌کرد. اوه در مقابل پنجره نشسته‌بود و بی‌پرواتر از قبل، به هی نگاه‌می‌کرد. آن دو هنوز در یک ارتفاع بودند! دیگری به آسمان خیره بود و بلندبلند های می‌گفت. اوه چند بار اسم او را صدا زد ولی هی کاملا به او بی‌توجه بود. نمی‌دانست چرا هی هم در همین طبقه مانده‌است. می‌خواست بگذارد اوه از او عبورکند، یا قصد کرده بود با او هم‌ارتفاع بماند؟ شاید می‌توانست پاسخ را از چشم‌هایش بخواند اما هی نگاهش را از او، سخت دریغ کرده‌بود.
دو خورشید روشن در چشم‌های اوه نشست. چاره‌ی کار را یافته‌بود. به‌سرعت و بامهارت، روی دیوار روبروی پنجره‌اش، پنجره‌ی جدیدی ساخت و اینبار بلندتر از قبل فریاد زد:
- هی!
آوازش، زمزمه‌ی هاای را که مانند مهی سرتاسر آبادی را گرفته‌بود، شکافت و به آسمان‌خراش روبرو رسید. هی نگاهش‌کرد. چشمش به آسمانِ پشت سرِ او افتاد. سریع روی پا بلندشد. چشم‌هایش گرد شدند و لبهایش کش آمدند. از میان دو پنجره‌ی خانه‌ی اوه به آسمان خیره شد و چشم‌هایش از درخشش آبی‌رنگ لبریز شدند. هی تمام روز را از میان پنجره‌ی پشت سر اوه به آسمان نگاه کرد و گریست و اوه، به بازتاب آسمان در چشم‌های او خیره ماند و شب با رویای آسمان کوچک چشم‌های او به خواب‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
صبح روز بعد، اوه همانند مجسمه‌ای شنی، بی‌آن‌که توان حرکتی داشته‌باشد، در آستانه‌ی پنجره ایستاده‌بود. باد، ذرات بی‌ارزش شن را به رقص درنمی‌آورد. جهان او در سکون و سکوت فرو رفته‌بود. در مقابل مردمک‌های لرزانش، پنجره‌‌ای خالی بود و طبقه‌ای ترک شده. هی بالاتر رفته‌بود. چند طبقه بالاتر.
زانوهای اوه لرزید. روی زمین نشست. سرش را بالاگرفت تا شاید آسمان، قلبش را آرام کند. آسمان شبیه به انعکاسِ چشم های هی، آبی بود! اوه هاای هاای گریست.
های‌های گریست اما نگاهش، به جای آسمان، روی بالاترین طبقه از آسمان‌خراشِ هی، قفل‌شده‌بود. یکباره برقی در نگاهش نشست. روی پنجه‌ی پا پرید و گردن‌کشید تا هی را که آن بالابالاها در مقابل پنجره‌اش نشسته‌بود ببیند. نشد. نتوانست. از آن ارتفاعی که بود، هیچ جور قادر نبود داخل بالاترین طبقه‌ی آسمان‌خراش هی را نگاه کند. باید می‌پذیرفت که آن‌ها دیگر روبروی هم نبودند.
هنوز کورسوی امیدی برایش مانده بود. «اگر او بلندمی‌شد و لب پنجره می‌آمد... » فریاد زد:
- هی!
بارها و بارها با بلندترین صدایی که می‌توانست بسازد، فریاد زد. بی‌فایده بود. ناامید، روی زمین نشست و در خود فرورفت. خسته‌تر از آن بود که سرش را بالا بگیرد و به آسمان نگاه‌کند. تکیه‌اش به لبه‌ی پنجره بود و دست‌هایش را دور زانوها حلقه کرده‌بود. سرش، سنگین، روی شانه‌اش افتاده‌بود و کوچک‌تر و مفلوک‌تر از هر زمان به‌نظر می‌رسید.
با چشم‌هایی خالی و گنگ به شن‌زار خیره‌بود. موجوداتی شبیه به خودش، هرکدام به راهی می‌رفتند. در میان پچ‌پچ آهسته‌ای که از لبانشان بیرون می‌آمد و اوه آن را نمی‌شنید، گاه‌گاهی می‌ایستادند و به انعکاس آسمان در حلقه‌ی دور آبادی نگاه‌می‌کردند و بلند، های می‌گفتند. هیچکس سرش را بالا‌نمی‌گرفت تا با چشم‌های خودش به آسمان نگاه کند.
به صدها آسمان‌خراش کوچک و بزرگ که از دل شن‌زار بالا آمده‌بودند نگاه‌کرد. می‌دید که بیشترِ آن‌ها از او پایین‌تر هستند. حتی در میان بعضی‌شان می‌توانست پرهیب موجودات کوچک گریانی را ببیند که بی‌وقفه به آسمان خیره‌بودند. یکباره منظره‌ای که برای سالهای‌سال دیده‌بود، در نظرش عجیب و بی‌معنی نمود. با سی*ن*ه‌ای که بار هستی روی آن افتاده‌بود، و حنجره‌ای که داشت آتش می‌گرفت فریادزد:
- هـــای!
صدایش در میان آواز یکنواختِ های در محیط گم‌شد. هیچکس به او نگاه نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.سنجاقک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
37
426
مدال‌ها
2
در آن آبادی کوچک که از تمام جهان جدا شده‌بود، در میان حرکات بی‌معنی و پراکنده‌ی موجودات زمین و های‌های بی پایان ساکنان آسمان‌خراش‌ها، جریان باریک و پیوسته‌ی آب، بی‌صدا روی سطح شنزار می‌خزید. دست‌هایش را روی لبه‌ی پنجره گذاشت و سرش را به پایین خم کرد و برای لحظه‌ای به جویبار کوچکی که از آسمان‌خراش خودش بیرون آمده‌بود نگاه‌کرد.
اوه تمام روز را آنجا نشسته‌بود. نمی‌دانست چرا اینقدر غمگین است. انگار چیز باارزشی داشت از وجود او کنده‌می‌شد. وقتی به خودش آمد غروب شده‌بود. سرش را بالا گرفت و در آسمان کبودِ غم‌زده، دنبال ذره‌ای از آبی محبوبش گشت. نبود.
سراغ حوضچه‌ای رفت که این روزها اشک‌هایش را در آن جمع کرده‌بود. سطح آب پایین رفته‌بود و ته چاله، سوزن‌های کوچکی شبیه به نی‌های خودرو، روییده‌بودند. در روشنایی کم‌جان غروب، در اندک آب باقی مانده در چاله، تصویر خودش را دید. خم شد. کف دست‌هایش را دوطرف حوضچه گذاشت و با کنجکاوی به سوزن‌ها و به تصویر خودش، نگاه‌کرد. به حفره‌ای که صداها از آن خارج می‌شد، به دو سوراخ کوچک که خشکی شن‌ها را تو می‌کشید و دو جسم براق و لرزان که دیدنشان وجودش را از حسی ناشناخته پر می‌کرد.
همان طور خیره به تصویر خویش، تمام اجزای چهره‌اش را لمس کرد. حسی داشت که تا آن زمان تجربه نکرده‌بود. با فکری ناگهانی، و بی‌توجه به نوک تیز و تهدیدکننده‌ی سوزن‌ها، دو دستش را در گودال فروکرد و مشتی آب به صورتش پاشید. موجی قوی، که ناشی از خنکای آب و سوزش دست‌های سوزن خورده‌اش بود، تکانش‌داد. آنقدر ناگهانی و قوی که آسمان‌خراش به لرزه درآمد.
اوه به تکان‌های آسمان‌خراش توجهی نکرد. درونش حرکت و فهمی آغاز شده بود. چیزی که نمی‌توانست در همان نقطه متوقفش کند؛ باید ادامه‌اش می‌داد. همیشه آسمان را آبی دیده بود. اینبار سرش را بالا گرفت و به سیاهی، به شب، خیره‌شد. باد ملایمی به صورتش می‌خورد. ذره های شن معلق در فضا پوست خیسش را غلغلک می‌دادند. همانجا درمقابل پنجره‌ درازکشید. چشم‌درچشمِ سیاهی. هیچ!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین