جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سیاه چاله‌ی نفرت] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepideh_ با نام [سیاه چاله‌ی نفرت] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 241 بازدید, 3 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سیاه چاله‌ی نفرت] اثر «سپیده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepideh_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
نام رمان: سیاه چاله‌ی نفرت
نویسنده: سپیده
ژانر: تخیلی، ترسناک
عضو گپ نظارت: S.O.W (۶)
خلاصه: قوی خوشبختی دخترک را در هم کشید و جانش را گرفت؛ تیرِ نفرتی که مبدأ مشخصی نداشت اما بی‌شک مقصدش زندگی او بود. سیاه چاله‌ای که ناخواسته درونش گرفتار شده بود و حال دامان زندگی‌اش را پر از بذر وحشت کرده بود. تنها راه نجاتش برگشت به گذشته بود اما مگر می‌شد از دست رفته‌ها را بازگرداند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
246
مدال‌ها
2
با تمام سرعت از اتاق به سمت آشپزخانه دویدم. چراغ‌ها پشت سرم خاموش می‌شدند و تاریکی حریص‌تر برای در آغوش کشیدنم پیش می‌آمد. به آشپز‌خانه که رسیدم سریع به سمت کشوی چاقو‌ها رفتم. بزرگ‌ترین چاقو را در دست گرفتم و زل زدم به در ورودی. کمی گذشت و خبری نشد، نه چراغی خاموش و نه صدای زوزه و خنده‌ی منزجر کننده‌ای. گلویم خشک شده بود و نفسم در گلو گیر می‌کرد. به سمت یخچال رفتم تا کمی آب بنوشم، در یخچال را که باز کردم آن چنان صدای خنده‌ای در فضا پیچید که دو متر خودم را به عقب پرت کردم، جیغ‌هایم مرز‌های صوت را رد کرده بود، دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و با تمام توان جیغ زدم. گلویم سوخت و نفسم در ترک‌های خشکی گلویم گرفتار شد اما باز هم کوتاه نیامدم و به جیغ زدن ادامه دادم. کمی بعد بی رمق روی زمین دراز کشیدم. نفهمیدم چه شد، از هوش رفتم یا نفسم یاری نکرد، شاید هم خواب بود که به کمکم آمد؛ همان‌جا کف آشپزخانه چشمانم بسته شد و دیگر هیچ نفهمیدم.
با کمر درد شدید و نوری که به شدت بر صورتم تابیده می‌شد چشم باز کردم. صبح شده بود شاید هم ظهر. خدا را شکر که روز بود، با نوری که نمی‌توانستند با کلید خاموشش کنند. با روشنایی که هیچ وحشتی با خود حمل نمی‌کرد و هیچ مخوفی در آن جای نداشت. بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم. آبی به دست و صورتم زدم. آرام بودم زیرا نه تاریکی بود و نه مردابی که مرا تا مرز سکته پیش ببرد و دقیقه‌ی آخر با خنده‌ای وحشتناک رهایم کند. موهایم را شانه زدم و آماده شدم بروم سر کار. می‌دانستم مرداب دیگر در خانه‌ام نیست، او فقط شب‌ها می‌آمد. تصمیم داشتم شب را به خانه نیایم. در‌ها و پنجره‌ها را بستم و به سمت بیمارستان رفتم. دم در ورودی بیمارستان آیهان منتظرم بود. با خنده به سمتش رفتم.
- سلام آیهان. منتظر کسی بودی؟
می‌دانستم منتظر من بوده، ولی باز هم پرسیدم. نیاز داشتم یکی منتظرم باشد، برای یکی مهم باشم و دوستم داشته باشد. نیاز داشتم بگوید که منتظرم بوده. حالاتش عجیب شده بود. دست‌هایش را مدام در هم قلاب می‌کرد و مردمک چشمش دو دو می‌زد. بالاخره قلاب دست‌هایش باز شد و مردمک‌های در حال فرارش ساکن شدند. در چشمانم خیره شد و گفت:
- نه، منتظر نگین بودم. هفته دیگه عقدمونه باید مرخصی بگیریم بریم دنبال کار‌ها.
تعجبم به بهت و ناباوری مبدل شد. چه می‌شنیدم؟ هنوز یک هفته از قهر من و آیهان نگذشته بود. حتی برای آشتی کردن تلاش هم نکرد و حال داشت ازدواج می‌کرد؟ چه سناریوی جالبی داشت زندگی‌ام. لبخندی زورکی زدم و گفتم:
- اووو! چقد هم سرعت عملتون بالاست ماشاالله. خوشبخت بشید.
با سرعت از کنارش گذشتم و وارد بیمارستان شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین