جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار سید عرفان جوکار جمالی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط mobina01 با نام سید عرفان جوکار جمالی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 288 بازدید, 15 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع سید عرفان جوکار جمالی
نویسنده موضوع mobina01
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
در وَفایِ تو بمانم تو نَمانی بی وفا
بی وَفایان را مباشد اندکی مهر و صفا

آید از سَنگِ لَحَد بویِ وفاداری دل
باوَفایانِ زمان را تا به کی جور و جفا؟

«گر تَنورِ تو بُوَد گرم و دعایِ تو قبول»
از غَمِ دل گو، مَگَر امشب دَهَد ما را شفا

ای فراموشی بِیا تا عرضِ ما را بشنوی
ورنه شب می میرم از یادش به غصه در خفا

خاکِ عالَم بر سَرَم بادا در این سودای عشق
تا به امشب می‌زند این عالَمی زخم و قفا
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
دل به داغت مبتلا کردم، چرا کردم چرا؟
عمرِ خود را وا نهادم من، جفا کردم جفا

من ز جان خویشتن جا مانده ام ای جان من
جان ز تن گشته برون عمری، جدا کردم جدا

عیب باشد عاشقی در درگهت مویه کند
عُذرِ من کن تا سحر هر شب، عزا کردم عزا

سالِکِ رهرو به جان آمد، نوایش می‌رسد
گویَمت جانا وصالت را نوا کردم نوا

آن خدایی که به بخشش عشق را هدیه نمود
حال در تو دیده ام، امشب ثنا کردم ثنا

همچو شمعم آتشِ دل در نهان دارم ز تو
اُف بر این عمری که رفت و خود فنا کردم فنا

دردِ من را یک شبی هجران و دوری آرزو
کشته ام خود را کنون، شاید دوا کردم دوا
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
سایه ام لبخندی زد
و به من گفت
خوشحالم که نیمه روز
از تو جدا می‌شوم
به گمانم تحمل دردهایم را نداشت
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
امشبی را با دلم سر کن نگارا جانِ من
عجز و سوز و خواهشم را بین خدارا جانِ من

سی*ن*ه ام با زخم هجران پاره پاره گشته است
ای رفو گر شرحه شرحه دوز ما را جانِ من

هر شب از داغِ فراقت خواب دارم من مگر
باده از میخانه آور غم گسارا جانِ من

شیشه ای نازک دلم من، با دلم بازی مکن
لختی عاشقت را کن مدارا جانِ من

قطره قطره اشک از رخسار دارد می‌رود
هم چو شمعم! دل نسوزان آشکارا جانِ من

شمعِ رقصان! با غضب هر دم مزن پروانه را
هم زبانم! کن مدارا آشنارا جانِ من

بی قرارم می‌فشارم سی*ن*ه‌ی افشرده ام
حال این افشرده جان را دِه شفا را جانِ من

می‌رود فصلِ بهاران، عمرِ من هم می‌رود
غم نباشد تو بیا تازه بهارا جانِ من

رهروانی در رَهند و غم گساران پشتِ در
خیره ام به در، تو آور این دوا را جانِ من

دردِ عشقی به دَرونِ استخوان پیچیده است
یک جهان شو سمعِ دردِ بی‌نوا را جانِ من

پاک بازان، گل عذاران، راد مردان در غمند
از سفر برگرد، کن خَتمِ عذا را جانِ من

من سراپا عشق هستم ای بهارِ دلکشان
بنگر این نقش به خون شسته رضا را جانِ من

هم نفس با نارفیقان، هم قدم با دشمنان
لااقل با نارفیقان کن وفا را جانِ من

ظالمان در پیچ و تاب زندگی جان می‌دهند
رو به پایان بخش این جور و جفا را جانِ من

می‌گریسم هر شبی دریا به دریا تا سحر
خوش سَرِ سبزت، بمان یارا کنارا جانِ من

بشنو «عرفان» کاروانِ مرگ می آید، لااقل
عالمی دیگر نظر افکن نگارا جانِ من
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
روزِگاری می‌رود عمرِ گِران آگاه باش
هین که می‌آید صدای کاروان آگاه باش

فرصت ما کمتر از آن که لبی را تر کنیم
پیش تر از آن که طی گردد زمان آگاه باش

گل به دامان گر بُوَد، آخر مسافر می‌شود
ای مسافر تا به کی چون و چنان آگاه باش

این جهان پیرِ عجوزی که جوانی می‌برد
این جوانی در کَفَش همچون عِنان آگاه باش

رهگذر! در کوچه ای دنبالِ مهمانی نباش
رهگذر را نیست فکرِ آشیان آگاه باش

می‌رود فصلِ بهاران ای جوان بازی مکن
تا اَبَد گل را نباشد سایبان آگاه باش

پاک بازان، گل عذاران، راد مردان می‌روند
گل به دامان می‌برد این باغبان آگاه با‌ش

زد شبیخونی به ما این زندگانی ای عجب
تا به کی پیکار با این خونفشان آگاه باش

زندگانی چون رباطی در میان سیل هاست
هان! مسازی آشیان در این میان آگاه باش

تا به ملک و منزِلِ خود باز می گردی بگو
کی بُوَد این زندگانی جاودان آگاه باش

از تَن و جانْ آدمی هرگز نیابد ارمغان
جهد کن نامِ تو مانَد بایگان آگاه باش

اختَرِ تابانِ ما رو به خموشی ‌می‌رود
سایه اُفتد بر زمین و آسمان آگاه باش

مالِ دنیا را مباشد هیچ، تا آن وقت که
می فروشی عمر خود را رایگان آگاه باش

راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین
غم نباشد تا که باشد ساربان آگاه باش

عمرِ سرگردان بسانِ دوره گردان می‌رود
دوره گردان را نباشد پاسبان آگاه باش

داد از داغِ جوانی ام که بر سی*ن*ه نشست
می‌روی «عرفان» به سویِ رفتگان آگاه باش
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
آرزو دارم ببوسم ساقی میخانه را
مستم و با ترس می‌بوسم لَبِ پیمانه را

مستم و با آن همه مستی نچرخانم زبان
شور مستی میکند رسوا دل دیوانه را

همچو شمعم آتشی دارم درون سی*ن*ه ام
گرد من باید بچرخانی. گل و پروانه را

غالبا نامهربانی زخمِ روحِ شاعر است
گاه گاهی مرحمت کن شعرِ این ویرانه را

«یادِ آیینِ بِلادِ نامسلمانی بخیر»
این مسلمانی پراند عاشِق مستانه را
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
اهلِ دل هستی اگر، بگشا گره از مشکلی
مثلِ نورِ حق تعالی پرتو افکن در دلی

آشیانی گر نسازی ، خانه ای ویران نکن
ورنه ویران می‌کند کاشانه ات را عادلی

در مرام نیک نامان نیست کِبر و رشک و آز
گر تو داری این زهی باشد خیال باطلی

شمع سان گر تو بسوزی در حریم خلوتی
روشنی افروز باشی چون چراغ محفلی

فرض آن پیرِ خراباتی، به حُکمِ عُزلَتت
نیست زهدت را از این دریوزگی ها حاصلی

شعر عرفان نیست جز پندی سراسر سودمند
پندِ او را می‌پذیرد هر وجود عاقلی
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
کرده ام گم من ورایِ خویش اصلِ خویش را
می دَرَم خود را که یابم رازِ جعلِ خویش را

خویشِ خویشِ من سراپا عشق بود و اهلِ دل
خود به گردن می نهم آهسته قتلِ خویش را

همچو نی می‌نالم از سودایِ دل ای خویشِ من
شب که شد زاری مکن، خود کرده عزلِ خویش را

می‌زند دستِ زمان چوب حراجی بر دلم
برده ام شاید که خویشم کرده حملِ خویش را

روحِ سرگردانِ من هر جا بخواهد می‌رود
دیده ام عمری به چشم خویش رَحلِ خویش را

«بزم سازانِ جهان می از سَبویِ پر خورند»
من به عشقِ خویش از پیمانه عقلِ خویش را
 
موضوع نویسنده

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,231
مدال‌ها
9
ای بشر جز نام خوش چیزی نمی‌ماند برایت
هیچ، جز نُطقِ شکر ریزی نمی‌ماند برایت

تا توانی دل به دست آور که گر فردا شود
جز همین، کارِ دلاویزی نمی‌ماند برایت

خُلقِ نیکو آدمی را می‌رساند تا فلک
غیر از این، خرده پشیزی نمی‌ماند برایت

اهل ظلم در پیچ و تاب روزگار پابند شوند
حق به جا آور که تجهیزی نمی‌ماند برایت

یک علیلی مشت خاکی را نشانم داد و گفت
جز همین یک مشتِ ناچیزی نمی‌ماند برایت

هرچه دیدم زندگانی را به خود گفتم که گر
مرگ آید، راه گریزی نمی‌ماند برایت
 
بالا پایین