جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء شادترین اتفاق زندگی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط آریانا با نام شادترین اتفاق زندگی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 166 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع شادترین اتفاق زندگی
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
من فکر می کنم شادی های دارای درجه بندی هستند. اما ازیک طرف هم فکر می کنم، شادی، شادی است درجه اش چه اهمیتی دارد. برای همین می خواهم قضاوت را به عهده ی خودتان بگذارم.

من شاهد بودم که دختر یا پسر بچه ای بعد خریدن یک جفت کفش آنقدر خوشحال شده است که گریه اش گرفته. خوب! در جایی هم دیده ام مشابه همان دختر و پسر، نه تنها از خرید کفش خوش حال نشدند، بلکه بی اهمیت هم بوده اند.

با دیدن این اتفاقات است که فکر می کنم شادی برای هر ک.س معنی و مفهومی دارد که با آن ارتباط می گیرد. شاد ترین اتفاقات زندگی را هم می توان به همین شکل دید. برای من شادترین اتفاق زندگی زمانی رخ داد که سال ها منتظر داشتن یک دوچرخه بودم.

هرسال پدرم می گفت اگر امسال با نمرات خوب قبول بشوی، برایت دوچرخه می خرم. نمرات خوب را کسب می کردم ، اما پدرم دوچرخه را نمی خرید. من غمگین می شدم وآرزو می کردم بالاخره پدرم به قولش عمل کند. آن روزها هنوز نمی دانستم او آنقدر پس انداز ندارد که بتواند برایم دوچرخه بخرد. اما برای من که داشتن دوچرخه آرزویی بزرگ بود، بی پولی او اهمیتی نداشت.
یادم است دو سال دیگر با همین قول و قرارها گذشت و من هر سال با بهترین نمرات قبول می شدم. دیگر قید داشتن دوچرخه را زده بود و فقط در رویاهایم آن را داشتم. سوارش می شدم و روی ابرها رکاب می زدم. به هر طرف می رفتم.

هر کجا که دوست داشتم. یک روز وقتی به مادرم گفتم : کاش پدر برایم دوچرخه می خرید، سکوت کرد و چشمانش پر اشک شد. دلم نمی خواست مادرم غمگین باشد. برای همین تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت اسمی از دوچرخه نیاورم.

درعصر یکی از تابستان های گرم، وقتی مشغول بازی با کرم های باغچه بودم، پدرم در حالی که یک دوچرخه ی دسته بلند را همراهش داشت، وارد حیاط شد. من فقط مات و متحیر نگاهش می کردم. قلبم به شدت می زد. مادرم دوید و دوچرخه را از زیر دست های پدرم بیرون کشید.

نمی دانم چه حسی داشتم. پدرم را می دیدم که می خندد و اشک می ریزد. حالا که خوب فکر می کنم، می بینم شادترین اتفاق زندگی من، نه شادی من، بلکه دیدن شادی پدرم بود.
 
بالا پایین