جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,276 بازدید, 23 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه کَرکَس] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
Negar_1709789186470.png
نام داستان: شامگاه کَرکَس

ژانر: تراژدی، جنایی، معمایی

نویسنده: سبا گلزار


عضو گپ نظارت: (3)S.O.W

خلاصه: قطرات آفتاب قرمز بد طالع بامداد، می‌کِشند لایه‌ای خونین بر شیشه‌های بی‌روح. نزدیک‌ترند از رگ گردن آفتاب‌های بی‌جان و هالک قتال چون کاغذیست لبه تیز و چه نگون بخت است دیده‌‌‌های شامگاه‌های دردناک.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
E86D0F25-911A-44A1-A849-0519306ECE5B.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مقدمه: تارهای پوسیده و مرده گیسوان فرود می‌آیند و رقص باد آن‌ها را به ناکجا آباد می‌برد، باد همانند کرکسی‌ست به دنبال لاشه‌های بی‌جان و نیمه‌جان. انگار که فرصت زندگی را می‌گیرد. اما با دیده‌ای گسترده‌تر و متفاوت، مرگ‌ها زندگی دیگران را تجسم می‌کنند.
و حال چه می‌شود اگر کسی خود را کرکس شهرش بداند؟

***

- این قطره‌های رنگی روی شیشه چیه؟
سرش را برمی‌گرداند و با نگاهی سرد می‌گوید:
- قطره‌های بارون!
نخودی می‌خندد و می‌پرسد:
- مگه بارون قرمزه؟
سرش را به علامت منفی تکان می‌دهد و با صدايي لرزان که هیچ تناسبی با صورت بی‌حسش نداشت پاسخ می‌دهد:
- نه.
از صدای آرام و پاسخ‌های کوتاه نفرت داشت. دوست داشت صحبت کند. صحبت‌های طولانی؛ از آن‌هایی که با خمیازه‌های خواب‌آلود به پایان می‌رسید.
انگشت اشاره‌ی کوچک و ظریفش را از حاشیه‌های مشکی رنگ فلزی پنجره جدا می‌کند و از روی شیشه‌ی زخیم پنجره‌ی اتاقش روی دانه‌های گرد باران که جزء حالت و شکلش شباهتي به باران نداشت، می‌گذارد.
- اگه بارون نیست چرا گفتی بارون؟
جوابی نمی‌گیرد و پس از چند ثانیه دوباره می‌پرسد:
- پس چین؟
چیزی نمی‌گذرد که باز صدای خفه او که زیر لب جوابش را می‌دهد، به گوشش می‌رسد:
- قطره‌های آفتاب قرمز!

***
اتاق در تاریکی فرو رفته بود و تمایلی نداشت برای روشن کردن چراغ خواب لاک‌پشت آواز خوانش، خودش را تکان دهد. هرچند که علاقه‌ای هم به برخاستن نشان نمی‌دهد.
حتی پشت در اتاقش هم سکوت است و اگر تمرکز کند و کمتر در خوش‌خواب تکان بخورد و پتوی طرح اسباب‌بازی‌هایی که به‌خاطر ساتن بودن جنسش سر و صدای زیادی از خود تولید می‌کند را مثل مار دورش نپیچاند؛ می‌تواند صدای تیک‌تاک‌های ساعت را بشنود.
هر چه تکان می‌خورد خواب بر چشمانش بیگانه بود و قصد نداشت مراحمش شود.
عروسک بی‌ریختش که چشم‌هایش درآمده بود را بغل و می‌گیرد از تخت پایین می‌آید. کف پای لختش که با زمین برخورد می‌کند لرزی برجانش می‌نشیند و می‌خواهد که برگردد در تختش ولی پشیمان می‌شود.
روی شوفاژی که درست زیر پنجره‌ی اتاقش قرار دارد، با سختی که به‌خاطر قدی کوتایش بود می‌نشیند. به حتم که اگر درجه‌اش زیاد بود تا به حال دادش به آسمان رفته بود.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
پرده‌ی کلفت را با دست کنار می‌زند و گردن دراز می‌کند تا بتواند بیرون را ببیند.
آسمان بارانی نیست؛ اما صاف هم نیست.
ابرها تمام آسمان را دربر گرفته‌اند و اجازه نمی‌دهند تا ماه به میان بیاید و نورش را به رخ بیاورد.
کمی بیشتر خود را کش می‌دهد اما به نتیجه‌ای نمی‌رسد.
درحالی‌که بر حدقه‌های بی‌چشم عروسک زشت آبی رنگش، دست می‌کشد، زیر لب زمزمه می‌کند:
- کاش امشب آفتاب قرمز می‌اومد. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته که دیگه نمی‌آد.
از شوفاژ پایین می‌پرد و بدون معطلی با قدم‌های کوچک اما تندش، طول شش متری اتاق را برای رسیدن به در خروج طی؛ و در میان راه عروسک بی‌ریخت را روی زمین رها می‌کند چون دوست ندارد که او را به بیرون از اتاق ببرد.
در را باز می‌کند و بدون آن‌که تمایلی به بستنش داشته باشد راهی اتاق پدر و مادرش می‌شود.
فضا تاریک است و حتی سوزنی هم نور دیده نمی‌شود اما این مسیری است که تمام شب‌های بی‌قراری‌اش در همین تاریکی طی می‌کند.
دست‌گیره را که به پایین می‌کشد دیگر به تذکرات قبلی پدرش مبنی بر ایجاد نکردن سر و صدایی که باعث بیداری آن‌ها از خواب شود، توجهی نشان نمی‌دهد.
خواب مادرش سنگین است و اطمینان دارد با خستگی که از کارهای خانه نشاط می‌گرفت، بیداری‌اش تقریباً محال است.
با ضربه‌های آرام و پی‌در‌پی که برشانه پدرش کوبیده می‌شود، او را از خواب بیدار می‌کند.
شوقی که این موقع شب در وجودش بل گرفته بود اجازه صبر کردن را به او نمی‌داد.
- چرا دیگه آفتاب قرمز نمی‌آد؟
پدرش چشم‌هایش را درشت می‌کند و با اخم غلیظی می‌غرد:
- این موقع شب این‌جا چی‌کار می‌کنی مگه الان نباید خواب باشی؟
جمله‌ی قبلی‌اش را تکرار می‌کند؛ مصمم است برای پاسخ گرفتن.
- چرا دیگه آفتاب قرمز نمی‌آد؟
پدرش از روی کلافگی پوفی می‌کشد و از جایش برمی‌خیزد و با قرار دادن دستش پشت پسرش سعي می‌کند تا او را از اتاق خارج کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- چی میگه؟
با صدای مادرش که به دلیل بیدار شدنش از خواب کمی گرفته و خش‌دار به نظر می‌رسد، سریع می‌چرخد و مسیر رفته‌اش را به طرف مادرش بازمی‌گردد.
- مامان آفتاب قرمز قهر کرده؟
زن سرش را به نشانه‌ی نفهمیدن تکان می‌دهد و بعد خم می‌شود و کلید آباژور کرمی رنگ مربعی کنار تخت را می‌فشارد؛ تا بتواند صورت پسرش را ببیند. در آن تاریکی چیزی جزء صداها دریافت نمی‌کند.
- چی شده؟ نفهمیدم، دوباره بگو!
پدرش از آن‌طرف با لحنی تند تشر می‌زند:
- هیچی، پرت و پلا. نصفه شبی اومده میگه آفتاب قرمز چرا دیگه نمی‌آد!
لبخندی بر لب زن می‌نشیند که با وجود نور آباژور، جلوه دل‌نشینی از صورت سفیدش و چندین تارموی رنگ‌شده‌اش که در صورتش ریخته است و برق چشم‌های طوسی‌اش را به نمایش گذاشته است.
- چی شده پندار؟ خواب دیدی؟
سریع جواب می‌دهد:
- نه... نه... خواب ندیدم! آفتاب قرمز واقعیه، خودم دیدمش!
مادر ملحفه را کمی از خودش دور می‌کند و می‌نیشیند. دسته‌ی موهایش را از صورتش جمع می‌کند و در یقه‌ی تنگ تیشرتش فرو می‌کند.
- می‌دونم واقعیه عزیزم، ولي خب تو چجوری دیدیش؟
- آفتاب که طلوع می‌کنه اون رو میگه!
زن سرش را برمی‌گرداند به سمت پندار و می‌پرسد:
- آره پندار؟ اون رو میگی؟
پندار سرش را نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد.
- نه، اون نیست، من اون رو نمی‌گم.
هنوز نمی‌تواند به خوبی حرف بزند و کلماتی که در سرش چرخ می‌خورند را به زبان بیاورد تا آن‌ها را توجیح کند.
- پس چی رو میگی قربونت شم؟
هر چقدر سعي می‌کند نمی‌تواند به زبان بیاورد که دقیقاً چه چیزی را می‌گوید.
پدرش دستش را شانه‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- دیر وقته دیگه برو بخواب بد خواب میشی!
مادرش هم برای تایید ادامه می‌دهد:
- آره برو بخواب بعد فردا با هم حرف می‌زنیم. باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
با آن‌که ناراضی است و هنوز قانع نشده با ترديد باشه‌ای زیر لب می‌گوید و به اتاقش بازمی‌گردد. ناراحت شده بود، حس می‌کند اصلاً برایشان اهمیت نداشت که او در چه باره‌ای حرف میزد. حتی تلاش نکردند تا حرف او را متوجه شوند.
بی‌صبرانه انتظار می‌کشید تا صبح شود و بتواند به جواب سؤالش برسد.

***

عروسک زشتش را از دست نیلا بیرون می‌کشد و درحالی‌که سعی می‌کند با طرفند‌های کودکانه‌اش، ذهن نیلا را از سمت عروسکی که از دست داده بود دور کند تا گریه‌اش سبب تشر از جانب مادرش نشود، از او می‌پرسد:
- تو شب‌ها از پنجره‌ی اتاق بیرون رو نگاه می‌کنی؟
نیلا لب برمی‌چیند و نگاهش را از عروسک زشت جدا می‌کند. کاملاً متوجه است که برای بار چندم موفق به دست‌آوردنش نشده است.
- نه، آجیم میگه خطرناکه نزدیک پنجره نشم.
لحن کودکانه‌اش و ادای اشتباه کلماتش به جای این‌که آزاردهنده باشد، به شدت دوست‌داشتنی است.
پندار سرش را جلو می‌برد و خیره در چشم‌های تیله‌ای و درشت نیلا، با لحن آرامی که بیشتر به پچ‌پچ شباهت دارد، می‌پر‌سد:
- یعنی تو هیچ‌وقت از پنجره بیرون رو ندیدی؟ چه‌قدر بد!
نیلا بلند می‌خندد. در ذهن خود تجسم می‌کند که یک بازی است. انگار که از این‌طور حرف زدن خوشش می‌آید چون همان‌طوری جواب می‌دهد.
- چرا، دیدم.
- اون قطره‌های قرمز رو توهم می‌بینی؟
کمی درجایش جابه‌جا می‌شود و لب‌های کوچکش را غنچه می‌کند.
- نوچ!
پندار ناراضی از پاسخی که گرفته، کمی خودش را عقب می‌کشد، نیلا در همین لحظه خم می‌شود و با کش رفتن عروسک زشت با خنده به سمت درگاه در می‌دَود و مشکی‌های فرفر‌ی‌اش در هوا تاب می‌خورد. وروجک از فرصت استفاده کرده بود و به نتیجه دل‌خواهش رسید.
زمانی که دربین درگاه قرار می‌گیرد، عروسک را محکم‌تر در بغلش می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- دروغ گفتم، دیدمشون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
می‌گوید بدون این‌که ثانیه‌ای مجال درک حرفی که گفت را بدهد، می‌رود.
پندار کمی مات می‌ماند؛ سپس بدون فوت وقت به دنبالش می‌دود.
ولی وسط راه دقیقاً وقتی به او نزدیک است، یقه‌اش از پشت گرفتار دست مادرش می‌شود.
- کجا داری میری شما؟ نمی‌خواین ناهارتون رو نوش جان کنید عالیجناب؟
اگر غیرعادی به نظر نمی‌رسید حتماً می‌دوید تا خودش را برساند و از او بپرسد که دقیقاً چه چیزی دیده و چگونه بوده.
- نیلا کجا رفت؟ چرا نموند؟
- کجا بمونه؟
- خونه‌ی ما!
یقه‌ی تیشرتش رها و آن را مرتب می‌کند. خم می‌شود تا تقریباً هم‌قد او شود و لبخند دوستانه‌ای بر لب می‌نشاند.
- اولندش که الان وقت ناهاره و هیچ‌وقت نیلا پیش ما نمونده، پس امروز هم نموند، دومندش دارن میرن شهرستان!
- شهرستان چیه؟
- به شهر‌های کوچیک‌تر میگن شهرستان.
سرش را تکان می‌دهد و فاصله می‌گیرد. بهتر، همين که چندروزی نباشد عالی است. دور بود از اتفاقی که ممکن بود برایش رخ دهد.
آن‌موقع هم که آمد حتماً او را گیر می‌آورد و از او می‌‌پرسید که چه دیده و تاکید می‌کرد که به هیچ‌کسی حتی خواهرش درباره‌ی آن چیزی نگوید. نمی‌خواست دیگر آن لپ‌های گل‌گلی را نبیند.
- پندار؟
مادرش او را تاکیدوار صدا می‌زند و او برمی‌گردد تا ببیند چه شده. این لحن را می‌شناخت. می‌دانست وقتی این‌طور صدا زده می‌شود باید برای مواخذه شدن خودش را آماده کند.
- بله؟
- چند وقته یه طوری شدی! سرگردونی، همه‌ش توی اتاقتی، حواست جمع نیست، یه چیز‌هایی میگی، نصف شب میای می‌پرسی آفتاب قرمز کجاست، امروزم این‌طوری! اصلاً اینی که دیشب می‌گفتی چی بود؟
شاید حرکات برای کودکی که چندسالی مانده بود تا سنش دو رقمی شود، کمی غیرعادی به نظر برسد ولی احساس مادرانه این را شامل نمی‌شد؛ و البته که پندار نسبت به هم سن و سالانش بیشتر از حدی که باید می‌فهمید. با لحنی شیرین می‌نالد:
- هیچی نشده به‌خدا، هیچی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
***
- این کیه؟
از سوال‌های پشت همش کلافه می‌شود. در‌حالی‌ که تلاش می‌کند تا تن مرد را از کیسه‌ی مشکی بیرون بکشد، سعی می‌کند تا کلماتی که هر سری برای پاسخ به این سوال به زبان می‌آورد را؛ به خاطر بیاورد و کنار یک‌دیگر ردیفشان کند.
- یکی که برای این‌جا بودن زیادیه اضافیه!
- منم اضافی‌ام؟
- شاید الان نباشی ولی همه‌ی آدم‌ها یه روزی برای این دنیا اضافه‌ان!
بالاخره موفق می‌شود از زیر تن خواب رفته‌اش کیسه را بیرون بکشد.
- چی‌کارش داری می‌کنی؟
چشم‌هایش محکم بسته و کیسه در مشتش فشرده می‌شود. متنفر بود از این سوالی که خودش هم جوابی برای آن نداشت. واقعاً چه‌کارشان می‌کرد؟
- شاید... فرصت دوباره‌ی زندگی.
سرش را به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌دهد و حال می‌داند که باید منتظر بماند تا وقتش برسد. دستی به موهای کوتاهش که توسط دانه‌های باران خیس شده‌اند می‌‌کشد و می‌غرد:
- دارم خیس میشم، سرده!
این یکی هم از خانواده‌ی جمله‌های تکراری بود. برمی‌گردد به طرفش.
- برو زیر حلب بمون. خیس بشی نمی‌تونم خشکت کنم.
وقتی بیرون می‌ایستد دید بهتری دارد و بهتر می‌تواند در ذهنش به خاطر بسپارد. با بی‌میلی زیر حلب مکعبی شکل که برای محافظت از ماهواره در برابر باران ساخته شده، می‌ایستد.
تن مرد را روی زمین می‌کشد و روی لبه بام قرارش می‌دهد. لبه‌ی بام مانند پله از قسمت پایینی‌اش بلندتر است و تنها چیزی که روی بام دیده می‌شود؛ همان حلب مکعبی و ماهواره است.
- نفس می‌کشه؟
داد می‌زند تا صدایش به گوش او برسد. کمی می‌ایستد و پاسخش را می‌دهد:
- می‌کشه، ولی الان... ‌.
خم می‌شود و سر مرد را از زمین جدا می‌کند. با تمام قوا ناحیه اکسیپیتال سرش را به لبه‌ی تیز بلندی می‌کوبد.
صدای پاره شدن پوست و گوشت و خُرد شدن استخوانش، با وجود صدای بلند کوبیده شدن دانه‌های باران به زمین به گوش می‌رسد.
با این‌که آن‌قدر مشخص نبود اما قطرات خونی پاچیده‌اند و با باران مخلوط می‌شوند را می‌بیند. مطمئن بود که تا چند ثانیه بعد دیگر اثری از آن‌ها نخواهد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- الان دیگه نه!
سرش را تیک‌وار تکان می‌دهد. سخت بود دیدن کشته شدن انسانی که نفس می‌کشد و زندگی می‌کند؛ و سخت‌تر از آن زمانی بود که به دوستان و نزدیکان آن‌ها فکر می‌کند.
چه حسی داشتند وقتی بعد از چند روز غیبت یک جنازه پیش روی خود داشتند؟
از خود می‌پرسد که اگر آن‌قدر توانمند بود که بتواند جلوی او را بگیرد، این کار را می‌کرد یا مانند حال به تماشا می‌ایستاد و کاری نمی‌کرد؟
آره، دوست داشت تماشا کند، ولی لذت نمی‌برد. اصلاً برای لذت بردن تماشا نمی‌کرد... در ذهن کوچکش همچین تصوراتی نبود؛ ولی کنجکاوی چرا. قصد دارد ببیند چقدر می‌تواند دردناک باشد... چقدر یک انسان وحشی و بی‌رحم است، چقدر جان یک انسان بی‌ارزش است و چقدر یک انسان می‌تواند لب به سکوت بدوزد.
از زیر حلب بیرون می‌آید با دو خودش را به او می‌رساند و با دراز کردن خودش لبه‌ی بارانی‌اش را در مشت کوچکش می‌گیرد و می‌کشد.
دستش به محکمی کشیده و لبه‌ی بارانی از مشتش خارج می‌شود.
- برو اون‌ور تو دست و پای من نباش!
از غرشی که می‌کند، ناراحت می‌شود؛ اما به روی خودش نمی‌آورد و عقب می‌کشد.
کف دستش را جلوش چشمش می‌گیرد. آن‌قدری نور نیست که بتواند کف دستش را ببیند؛ ولی قرمزی‌ها خودنمایی می‌کنند و دلش را به درد می‌آورند. مشتش را محکم می‌کند.
همان خونی است که دقایق گذشته درون رگ‌های آن مرد جاری بود و حال کف دست او نیش‌خند می‌زنند.
مشتش را باز می‌کند و زیر باران می‌گیرد. با اشک‌هایی که به چشمش نیش‌تر می‌زنند و باعث تاری دیدش شده‌اند، به رفتن مایع قرمز نگاه می‌کند.
حس می‌کند بوی آهن زنگ زده در بینی‌اش می‌پیچد و حالت تهوع هم چیزی نیست که بتوان نادیده‌اش گرفت.
با وجود نبودن خون، بودن آن را حس می‌کرد.
نه روی کف دستش، بلکه رو مغزش، روس احساسات کودکانه‌اش، روی خاطراتش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
بدون حرفی به سمت نردبان کوچکی که به دیواره‌ی دریچه تکیه داده شده، می‌رود و به سختی سعي می‌کند پایین برود و بالاخره موفق می‌شود.
با این‌که تاریک است و هیچ جایی قابل مشاهده نیست؛ مسیر پله‌ها را در خانه به آسانی طی می‌کند.
بلد بود. این مسیر را از بر است. چرا بلد نباشد وقتی که هر هفته در چندین شامگاه سیاه، این مسیر را از خانه تا بام طی می‌کند و از بام تا خانه باز می‌گردد؟!
البته این‌که‌ خانه‌‌یشان هم در طبقه پنجم و آخر ساختمان و نزدیک‌ترین واحد به بام است، بی‌تأثیر نیست.
در کاملاً مشکی است و در تاریکی راهرو مشخص نمی‌شود؛ اما نیمه باز بودن در و نور کم‌سویی که از لای آن به بیرون نفوذ می‌کند، باعث است بتواند در را ببیند.
در نیمه باز را با فشار کوچکی هول می‌دهد. صدای لولای در که در سکوت شب بیشتر خودنمایی می‌کند، آزار دهنده است.
قبل از داخل شدن، خم می‌شود و پاپیون‌های بند کتانی آبی کوچکش را می‌کشد و کتانی را از پایش خارج می‌کند. برعکس دیگر هم‌سن‌های خود میانه‌ی خوبی با کتانی‌های چسبی ندارد.
داخل که می‌شود سعي دارد با کم‌ترین سر و صدای ممکن در را ببندد؛ تا مبادا مزاحم خواب اعضای خانه شود. یا بهتر است که بگوید مبادا صدای در باعث بیدار شدن اعضای خانه و نتیجه، مؤاخذه شدن خودش باشد!
الان دلش می‌خواست بدو‌بدو برود و خودش را در آغوش مادرش پرتاب کند و بدون هراسی که در وجودش است لب باز کند و مثل همیشه شروع به پرحرفی کند و بگوید از آن‌چه که آزارش می‌دهد، از آن‌چه که وحشتناک است، آن‌چه که ذره‌ذره از جانش می‌کاهد و درد قلبش را زیاد می‌کند.
قدم‌هایش می‌رود تا به اتاق پدر و مادرش برسد اما جلوی اتاق پشیمان می‌شود و بازمی‌گردد.
چه می‌گفت؟ چه می‌گفت وقتی نمی‌دانست از کجا شروع کند؟ وقتی نمی‌دانست چه شد که این‌طور شد... وقتی نمی‌دانست چرا... ‌.
فقط می‌دانست هر چه که هست خوب نیست. بد است. اصلاً وحشتناک است.
وارد اتاقش می‌شود و مانند شب گذشته، تلاش می‌کند تا روی شوفاژ زیر پنجره بنشیند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین