مقدمه: تارهای پوسیده و مرده گیسوان فرود میآیند و رقص باد آنها را به ناکجا آباد میبرد، باد همانند کرکسیست به دنبال لاشههای بیجان و نیمهجان. انگار که فرصت زندگی را میگیرد. اما با دیدهای گستردهتر و متفاوت، مرگها زندگی دیگران را تجسم میکنند.
و حال چه میشود اگر کسی خود را کرکس شهرش بداند؟
***
- این قطرههای رنگی روی شیشه چیه؟
سرش را برمیگرداند و با نگاهی سرد میگوید:
- قطرههای بارون!
نخودی میخندد و میپرسد:
- مگه بارون قرمزه؟
سرش را به علامت منفی تکان میدهد و با صدايي لرزان که هیچ تناسبی با صورت بیحسش نداشت پاسخ میدهد:
- نه.
از صدای آرام و پاسخهای کوتاه نفرت داشت. دوست داشت صحبت کند. صحبتهای طولانی؛ از آنهایی که با خمیازههای خوابآلود به پایان میرسید.
انگشت اشارهی کوچک و ظریفش را از حاشیههای مشکی رنگ فلزی پنجره جدا میکند و از روی شیشهی زخیم پنجرهی اتاقش روی دانههای گرد باران که جزء حالت و شکلش شباهتي به باران نداشت، میگذارد.
- اگه بارون نیست چرا گفتی بارون؟
جوابی نمیگیرد و پس از چند ثانیه دوباره میپرسد:
- پس چین؟
چیزی نمیگذرد که باز صدای خفه او که زیر لب جوابش را میدهد، به گوشش میرسد:
- قطرههای آفتاب قرمز!
***
اتاق در تاریکی فرو رفته بود و تمایلی نداشت برای روشن کردن چراغ خواب لاکپشت آواز خوانش، خودش را تکان دهد. هرچند که علاقهای هم به برخاستن نشان نمیدهد.
حتی پشت در اتاقش هم سکوت است و اگر تمرکز کند و کمتر در خوشخواب تکان بخورد و پتوی طرح اسباببازیهایی که بهخاطر ساتن بودن جنسش سر و صدای زیادی از خود تولید میکند را مثل مار دورش نپیچاند؛ میتواند صدای تیکتاکهای ساعت را بشنود.
هر چه تکان میخورد خواب بر چشمانش بیگانه بود و قصد نداشت مراحمش شود.
عروسک بیریختش که چشمهایش درآمده بود را بغل و میگیرد از تخت پایین میآید. کف پای لختش که با زمین برخورد میکند لرزی برجانش مینشیند و میخواهد که برگردد در تختش ولی پشیمان میشود.
روی شوفاژی که درست زیر پنجرهی اتاقش قرار دارد، با سختی که بهخاطر قدی کوتایش بود مینشیند. به حتم که اگر درجهاش زیاد بود تا به حال دادش به آسمان رفته بود.