نام دلنوشته: شبهای تاریک
نویسنده: محدثه مسکولی
ژانر: اجتماعی
ناظر:
@DEVIL
مقدمه:
زندگی، همیشه بر طبق میل ما پیش نمیرود.
گاهی خوشحالی جای غم را میگیرد و گاهی غم در کنج خانهمان جا خوش میکند؛ گاهی سرنوشت چیزی را رقم میزند که انسان سالها نمیتواند با او کنار بیاید یا به گفتهای غمش تا ابد همراهش است.
و به راستی حتی اگر سرنوشت بر طبق میل ما پیش برود باز هم همه چیز درست نمیشود و غم ما را تنها نمیگذارد!
با ذوق در بغ*لت خزیده بودم و تو با وسواس برایم فال حافظ میگرفتی. پیچ و تابی به تنم میدادم و با شیفتگی قدم به قدم همراهیام میکردی، دست در موج گیسوانم میکشیدی و با مستی عطرشان را عمیق به ریه میکشیدی.
زیر گوشهایم با دلدادگی شعر حافظ نجوا میکردی و من عاشقتر از قبل میشدم!
نیمههای شب سر بر روی سی*ن*هات تکیه دادم و چشم بسته در دلم نیتی کردم. کتاب را که باز کردی، شعر را که زیر گوشهایم نجوا کردی ناگهان ساکت شدی! اخم جای لبخندت را گرفت و هرچه پرسیدم چه شده است جوابی ندادی. اما من آن لبخندهای مصنوعیات را خوب میشناختم، زیر لب هی تکرار میکردی از آینده هراس دارم!
دلشوره ترکم نمیکرد و تا خود سحر چشمهایم به خواب نمیرفتند. قلبم هشدار میداد و هشدارهایش را جدی نمیگرفتم. دلیل غمی که در یک لحظه شادیات را خاکستر کرد چه بود؟
تعبیر آن شعر را....
تعبیر آن غم درون خوشحالیمان را...
روزی فهمیدم که وقت و بیوقت از خانه خارج میشدی، پیراهنت بوی س*یگ*ار میداد و شک به دلم انداختی! آخر حتی به گلههایم توجه نمیکردی و فقط با لبخند دستهایت را دور کمرم حلقه میکردی و موهایم را میبوسیدی. هراس داشتم، شک به دلم انداختی! آن روزها عجیب از منی که آرامشم صدایم میکردی دوری میکردی! آخر طاقت نیاوردم و با بغض آن عصر نحسی که از خانه خارج شدی تعقیبت کردم. زمانی که برعکس تصوراتم وارد بیمارستان شدی، دلم گواه بد داد. با عجله به دنبالت دویدم و با سکوت به حرفهای تو و آن پزشک گوش سپردم. با هر حرف تکهای از قلبم میشکست و از درون نابود میشدم! آن نگاهت که با بهت و شک خیرهام بود را دوست نداشتم، از خجالت دلم میخواست جان میدادم و تو نمیفهمیدی منِ احمق به تویی که وفادارترین مرد بودی شک کردم! چرا آنقدر شکسته و پژمرده شده بودی؟ نکند، نکند بخاطر شک من باشد؟ اما تو مثل همیشه بخشیده بودی!
سال بعد همان روز، آخرین شب آذر...
که پارسال با خودخوری بیماریات را از من پنهان کرده بودی تا غصه نخورم، دوباره همه چیز را با وسواس چیدم. بر موهایم به شوق دیدارت شانه کشیدم و همه چیز را با عشق چیدم. با این تفاوت که به جای خانهای که پایههایش را از عشق ساخته بودیم، در جایی تاریک و پر از سنگ نشسته بودیم. با این تفاوت که به جای تو، عکست با لبخند همیشگیات بود و من با بغضی که سعی میکردم مخفیاش کنم بلندبلند میخندیدم و از اتفاقات امروز هم مثل هر روز برایت میگفتم. اما افسوس که گه و گاهی میان قهقهه زار میزدم و بر روی سنگ قبرت مشت میکوباندم!