جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اِلـآی با نام [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,637 بازدید, 23 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعله های انتقام] اثر «R اصلانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اِلـآی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اِلـآی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2

بنـام تکـ نوازنده گیـتار عــشق
‌‌‌…


نام اثر: شعله‌هاے انـتـقام
نام نویسنده: ASLANI.R
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: دلباختگی تاوان دارد، تاوانی که میتوان به هر چیزی ختم شد!
ته این جدال چیزی جز بن‌بست نبود
وسع عشق کجا، وسع انتقام کجا! دخترک بی‌نوا غافل بود از هیاهوی جهان؟ یا این‌که جهان عاشقان کوتاه بود؟
غامض است که بدانی قربانی انتقامی شدی که... .

Negar_۲۰۲۲۱۲۰۱_۱۵۴۵۰۲.png


سخن‌ نویسنده: این اثر اولین قلمِ بنده است امیدوارم از خواندنش لذت ببرید!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,103
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
مقدمه: تشویش مرا تبحر خود قرار داده.
زبانم قاصر است در مقابل قلب سوزانم
تحیر مانده‌ام از این آدمک‌هایی که رخت مدعی‌گری را بر تن کرده‌اند و از مفتون بودنشان می‌گویند.
+ می‌دونستی چشمات دل هر سنگی و آب می‌کنه؟
- دل تو رو چی؟
چشم‌های دخترک دلِ هر سنگی رو آب می‌کرد ولی دلِ سنگیه پسرک رو نه!
نه آن چشم‌ها توانستد کاری کنند نه عشق آن دخترک توانست کاری کند!


پارت 1

با آوای همیشگیه مامان از خواب پریدم دیالوگ اول صبحیش به گوش می‌خورد.
مامان: انگار نمی‌خوای بیدار بشی نه!
پوف بلندی سر دادم.
مامان: به‌به خانوم بالاخره از خواب دل کندی.
با صدای خمار رو به مامان کردم و گفتم:
- وای مادر من، باز هم غر زدن‌هات شروع شد نیم ساعت بیشتر خوابیدم ها.
مامان ابروهاش رو به حالت اخم رو پیشونیش جا داد و گفت:
- چشمم روشن من غر می‌زنم؟
حوصله‌ی کل‌کل نداشتم.
چشمام رو بستم و با کسالتی تمام گفتم:
- باشه مادرم باشه شما درست میگی.
بابا سعی کرد از این مخمصه نجاتم بده.
بابا: زن، سر‌ به سر دخترم نذار.
مامان با صدایی که سعی داشت بلند به‌ نظر برسه گفت:
- علی اقا شما دیگه هیچی نگو! خیلی لوسش کردی، اصلاً به حرفم گوش نمی‌ده.
بابا مثل همیشه هوام رو داشت، حتی بعضی اوقات سر من با مامان بحث می‌کرد.
منم پشتم به بابا گرم بود و خبیثانه به کار‌های خودم ادامه می‌دادم نگاهی به ساعت انداختم هنوز ساعت 9:3۰ بود... .
ولی واسه مامانِ بنده حکم یک ظهر رو داشت.
مثلاً اون توقع داشت من ساعت ۶ بیدار بشم منم که خودم و به سِرتِق بازی می‌زدم تا نه می‌خوابیدم ولی خدایی نکرده یک ثانیه از نه رد میشد، دَمار از روزگار من درمیاورد.
همیشه هم این ضرب المثل رو میزد سحرخیز باش تا کامروا باشی.
هِلن برخلاف من کله‌ی سحر بیدار میشه
به دلیل همین مامان رو شخص شخیص بنده قفلی میزد.
همت کردم که از جام بلند بشم ولی لعنت به این پتوی نرم و گرم که منو محاصره خودش کرده بود... به هر سختی که بود خودم رو از زیر پتو بیرون کشیدم... .
سلانه‌سلانه به سمت پنجره حرکت کردم.
زمین به کل خیس شده بود، قطرات بارون روی شیشه خودنمایی می‌کرد.
در پذیرایی رو باز کردم، بوی خاک نم خورده منو از خودم بی‌خود کرد؛ نفس عمیقی کشیدم بوی دلنشینش بینیم رو قلقک می‌داد.

باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بامِ خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین

زمزمه‌وار می‌خوندمش، این شعر نوستالژی همه‌ی ماهاست؛ یادمه کلاس چهارم ابتدایی بودم که نمی‌تونستم کلِ این شعر رو حفظ کنم سر همین موضوع چند باری معلمِمون تنبیه‌ام کرد.
ولی آخه چرا؟
حفظ شدن این شعر چه اهمیتی تو زندگی من داشت... که به خاطرش تنبیه بشم لبخند کجی به خودم تحویل دادم، با صدای بابا به خودم اومدم
بابا: دخترم سردت میشه بیا خونه.
برگشتم و لبخندی به چهره‌ی مهربونش پاشیدم.
- سلامِ من بر پدر همیشه طرفدار.
لبخند آرومی زدو گفت:
- سلام دخترم صبحت به‌خیر.
- صبح پدرِ بنده هم به‌خیر، از پشت شیشه نگاهی به بیرون انداختم دیدم بارون میاد گفتم بیام تراس بلکه بوی خاک بزنه یه‌خورده روحمو تازه کنه.
- باشه عزیزه بابا، فقط زود بیا صبحونت رو بخور... .
اومد جلو‌تر و در گوشم نجوا کرد:
- تا صدای مامانت رو در نیاوردی.
با این حرکتش پقی زدم زیر خنده آخه با این حرکتی که زد دیگه جایی نمی‌موند که نخندم.
شما که باشی کی می‌تونه به من چیزی بگه!
صدای مامان نگاه منو بابا رو به سمت خودش جلب کرد.
مامان: پدر و دختر خوب خلوت کردین ها، گل می‌گین گل می‌شنوین.
جمله‌م رو با خنده پر کردم و گفتم:
- اولاََ سلام مامان خانوم، دوماََ کاری نداره شما هم بیاین گل بگین ما هم گل بشنویم.
- علیکم و سلام هانا خانوم.
- مامان صبحونه حاضره؟ که دلم ضعف رفت.
- بله خانوم‌خانوما آمادست، اگر شما لطف بفرمایید می‌ریم که بخوریم.
- بابا.
- جانِ بابا؟
سعی کردم ته‌نشین خنده‌م رو تو جمله‌م کنترل کنم.
- عجب خانوم با وقاری دارین شما.
بابا: بله، اصلاً در این مورد شکی نیست خانوم من یه دسته گله.
مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:
- امان از دسته تو هانا امان.
خنده‌ی کوتاهی سر دادم و بار دیگه نفسم رو عمیق‌تر داخل شش‌هام وارد کردم.
لذت می‌بردم از این همه عشقی که بین مامان و بابا وجود داشت با این حال که چند سال بود ازدواج کرده بودن ولی هیچ وقت ندیده بودم به هم دیگه بی احترامی کنن، عشقشون هم هر روز پر رنگ‌تر و پر رنگ‌تر میشد.


^شعـــــله هـــاے انــــتـــقام^
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 2

کلاهش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- اگه با من کاری ندارین برم که حسابی دیرم شده.
مامان: نه عزیزم برو مواظب خودت باش.
- بابا جون چه‌طور تو این گِل می‌خواین برین؟
بابا: دخترم نمی‌شه به خاطره گِل از کار و زندگی افتاد که، میشه؟
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- نخیر نمی‌شه.
بعد رفتن بابا رو به مامان گفتم:
- پس هلن کجاس؟
مامان: طبق معمول.
- مامان
نمی‌خوای جلوشو بگیری، هر جا دلش می‌خواد میره.
- بذار بیاد خونه،
توام بیا صبحونت رو بخور سفره بازه.
- چشم.
بعد از خوردن صبحونه‌ی مفصل... رفتم سراغ کمدم تا لباس مرتبی بپوشم و از این وضعیتِ خیط بیرون بیام.
اکثر لباسای خوشگلم با دستای هنرمند مامانم دوخت خورده.
مامانم قبل این‌که با پدرم ازدواج کنه کلاس خیاطی می‌رفته.
بعد ازدواجش با پدرم واسه شروع زندگی تشریف فرما میشن ده.

به گفته‌ی مامانم تو ده کسی لباسو این چیزا نمی‌خریده که... همه پارچه میخردین و واسه دوخت یا میدادن دست خیاط یا خودشون سرهم می‌کردن.
توی ده پخش میشه که مامانم خیاطی می‌کنه، از فرداش کلی آدم واسه لباس میان سر مامانم که بیا پارچه‌‌هامونو بدوز.
از اون‌جایی که مامانم خیلی به این کارش علاقه داشته، به زور خودش بابا رو راضی می‌کنه که خیاطی و تو ده به راه کنه
بابا هم حریف مامان نمی‌شه و در اتاق خواب و از حیاط باز می‌کنه تا مامان یه مغازه‌ی نقلی واسه خودش داشته باشه.

من تقریباً پنج/شش ساله که بودم یادمه مامان تا دیر وقت بیدار می‌موند که لباسای مردمو تحویل بده.
بابا هم سر کارای مامان حرص می‌خورد از این‌که واسه چی تا نصفه شب بیدار می‌مونه یا چیش کمه که با پول خیاطی می‌‌خواد بخرتش.
مامان هم که متصل می‌گفت من فقط می‌خوام سرگرم باشم و به چیزی که علاقه دارم ادامه بدم.
مامانم؛ نُه سال تمام توی دِه خیاطی کرد.
بعد این‌که دیسک کمر گرفت و کمرش رو عمل کرد دکتر گفت دیگه نباید به کمر و گردنت فشار بیاری.
و مامان با کلی نارضایتی خیاطی رو کنار گذاشت.
الان پنج سالی هست که مامان خیاطی نمی‌کنه.
گاهی اوقات انگار دلش واسه خیاطی تنگ میشه و شروع می‌کنه به دوخت و دوز کردن لباسای ما.
از تو کمد، سارافون آجری رنگی که هنر دست مامانم بود رو بیرون کشیدم و با جوراب شلواری مشکی پوشیدم
ضدآفتابم رو زدم و شال مشکیم رو سر کردم.
جلو اینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم یه دور، دور خودم چرخیدم و چشمکی به خودم زدم.
صدام رو صاف کردم و بورِس رو به حالت میکروفن به سمت خودم گرفتم
- این‌جانب هلن کیانفر فرزند علی کیانفر
هجده ساله دختر زیبا و... .
با صدای مامان مصاحبه‌م رو نصفه رها کردم.
مامان: خانوم زیبا لطفاََ بقیه معرفی کردنات رو بذار برای بعد، الان بیا کمکم کن تا خونه رو مرتب کنیم.
تکیه دادم به درگاه و با صدای رسایی گفتم:
- مگه چه خبره دیروز خونه رو تمیز کردیم دیگه.
مامان: با صدای آروم هم بگی می‌شنوم ها.
سرفه‌ای کردم و رو به مامان گفتم:
- خب مادر جان برای چی باید خونه رو مرتب کنیم؟
مامان: به‌خاطر این‌که دایی حسین این‌ها دارن میان.
- جدی!
- بله خانوم.
لبخندی از سر خوش‌حال زدم این‌که مهمون داریم اونم کی! دایی حسین که باهاش خیلی مچ بودم.
- به‌به چشمت روشن مریم جون.
مامان: قربون دخترم بشم من.
- خدا نکنه مامان قشنگم.

[از تهران تا ده دقیق ۳ ساعت راه بود]



R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 3

مامان: خب عزیزم تو فقط جارو برقی و بردار و بیفت به جونِ خونه.
- چشم امر دیگه‌ای نداری خانوم خانوم ها.
مامان: فعلاََ نه... داشتم حتماََ میگم.
جارو برقی روشن کردم و شروع به کشیدنش شدم.
چشمم به گوشیه مامان افتاد که داشت زنگ می‌خورد.
دکمه off جاروبرقی زدم.
- مامان.
مامان: جان مامان.
- بیا گوشیت زنگ می خوره.
مامان: بیار آشپزخونه من دستم بنده.
به صفحه گوشی نگاهی انداختم تا، اسم مخاطب رو دیدم لبخندی زدم و فلش سبز رنگ و به سمت بالا کشیدم.
- سلام‌سلام.
صدای پر انرژی دایی تو گوشم پیچید.
دایی: سلام جوجه رنگی.
همیشه به من می‌گفت جوجه رنگی.
- حال احوال شما داش حسین.
دایی: ما مخلص شمائیم؛ چه‌طوری دایی جان؟
- فدات شم شما خوب باشید ما هم خوبیم، زندایی خوبه؟ بهش سلام برسون.
دایی: بزرگیت و می‌رسونم دایی جان، مامانت خونه نیست؟
مهتاب کیه مادر
با صدای مامان خیلی سریع از دایی خداحافظی کردم و گوشی رو به مامان دادم.
با خانواده مادریم خیلی راحت بودم، گاهی اوقات به اسم صداشون می‌زدم. صمیمیتی بین من و خاله زیبا، وجود داشت که هیچ بَنی بشری نمیتونست خرابش کنه... .
هیچ‌وقت نتونستم با خانواده پدری ارتباط خوبی داشته باشم.
به‌ خصوص با عمه راضیه که ریخت‌اش حالم رو به هم میزد.
بعد این‌که خونه رو جارو برقی کشیدم، با شیشه پاک کن همه شیشه‌ها رو برق انداختم.
حسابی خونه رو تمیز کردم.
رو به مامان گفتم:
- راضی هستین مریم خانوم.
مامان: دست گلت درد نکنه خسته نباشی مادر.
- راستی مامان شام چی گذاشتی؟
مامان: قرمه سبزی گذاشتم، به نظرت مرغ هم درست کنم؟
- نه مادرمن، این همه اسراف نکن یه نوع غذا کافیه؛ بریز بپاش بکنی برای چی؟
مامان: زشت این ها نباشه مهتاب.
- نه بابا چه زشتی دورت بگردم.
مونا: سلام من اومدم.
با اومدن مونا به مکالمه‌هامون پایان دادیم.
- چه عجب خانوم، بالاخره پیدات شد.
مونا: اوم... با حسنا داشتیم بازی‌
می‌کردیم.
- تو هنوز بازی می کنی؟!
مونا: خب... آره مگه چیه.
- الان دیگه وقت شوهر کردنته نه وقت بازی.
مونا اخمی کرد و رو به مامان گفت:
مامان، تورو خدا یه چیز به این دخترت بگو؛ همیشه بهم میگه وقت شوهر کردنته، بعد نگاهی به من کرد و یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
اصلاََ خودت چرا شوهر نمی‌کنی.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم زدم زیر خنده، حرف‌هام رو با خنده پر کردم.
- این‌ همه حرص نخور دختر جون دورغ که نمی‌گم.
مامان: مهتاب تو آخر روی این دختر رو باز می‌کنی، چند بار بهت گفتم جلوش شوهر شوهر نکن، دیگه نمی‌تونیم جلو دارش بشیم ها.



شعــــلــه هـــاے انتـــقـــــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت ۴

- آقا من دیگه تسلیمم از این تاریخ به بعد دیگه با مونا هیچ حرفی نمی‌زنم.
مونا: آبجی جون، ناراحت نشو دیگه.
- اتفاقاََ خیلی هم ناراحت شدم.
مونا نگاه معصومانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- آبجی، خب خوشم نمیاد از کلمه شوهر، اگه حرف بدی بهت زدم من رو ببخش.
خمیازه‌‌ای کشیدم و گفتم:
- حالا این‌دفعه رو می‌بخشم.
با زور جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم.
مونا: آبجی درس‌هام رو یاد میدی؟
- نخیر.
مونا: پس چی‌کار کنم من؟ نه تو یاد میدی نه مامان وقت داره، خودم هم بلد نیستم‌.
- می‌خواستی به‌جای بازی کردن بیای درس بخونی.
دیدم لب و لوچه‌هاش رو آویزون کرد.
- خب حالا خودت رو آویزون نکن، برو بیار ببینم.
نیشش باز شد و گفت:
- مرسی عشقم.
از بس که مامان و بابا تو خونه قربون صدقه
هم‌دیگه می‌رفتن، مونا هم یاد گرفته بود.
مونا: آبجی این ها رو بلد نیستم.
- ببینم.
کتاب ریاضی رو باز کردم با هر صفحه‌اش کلی خاطرات توی مغزم مرور شد.
سوال رو خوندم چه‌قدر پیچیده بود، تغییر چندانی با ریاضی پنج سال پیش من نکرده بود، ولی اکثر جواب‌ها رو فراموش کرده بودم.
برای بار دوم سوال رو خوندم انگار چیزی دستگیرم شد.
- خب بنویس.
مونا مداد رو توی دست‌های سفید و کوچیک‌اش جا داد و منتظر موند، تا جواب رو بهش بگم.
- بیست و پنج رو تقسیم بر چهار می‌کنیم. جواب‌ش رو جلوی مساوی بزار.
سوال‌ ها رو می‌خوندم و دونه‌دونه جواب‌هاش رو می‌گفتم، و مونا هم تندتند می‌نوشت.
من به درس علاقه‌ی خیلی زیادی داشتم، عاشق رشته هنر بودم، البته رشته‌م رو انتخاب کردم ولی چه فایده... علاقه‌هام خواسته‌هام همه‌اش پوچ شدن.
به‌خاطر چی؟ به‌خاطر یه مشت حرف های درپیت‌ که فقط خودشون رو قانع می‌کرد.
اشتیاقی که برای ادامه تحصیل داشتم رو کسی ندید.
یک دختر درس بخونه که چی بشه؟ آخر می‌خواد بچه دار بشه کهنه بچه بشوره، یک دختر حق رفتن به مدرسه در شهر رو نداره، هزارتا از این تفکرات پوسیده، جوری حرف می‌زدن که انگار زمان عهد بوقِ که دختر مدرسه نره، البته فقط واسه من این‌جوری بود که هزار تا حاشیه درست کنن.
چرا واسه دختر عموم که توی همین دِه زندگی می‌کرد یا دختر عمه‌هام که توی همین دِه مدرک لیسانس و دیپلم گرفتن خوبیت داشت برن شهر درس بخونن ولی من نه؟
چرا عمو صادق جلو دخترش رو نگرفت واسه این‌که مدرسه نره.
مگه همون عمو صادقم نبود که زیر گوش بابام خوند که نذاره من برم مدرسه.
چرا؟
چون شهر پر از گرگ بود هر آن دریده شدن من ممکن میشد چون فقط من امنیت نداشتم. چون فقط واسه مهتاب راد خوبیت نداشت.

"فلـش بــــــــک"

قضیه بر می‌گرده به چهار سال پیش که من کلاس ششم ابتدایی رو توی دِه تموم کردم.
از اون‌جایی که دِه ما فقط مدرسه ابتدایی داشت.
مجبور میشدی که برای ادامه کلاس‌های متوسطه(راهنمایی) به دِه بالاتری که از دِه ما با امکانت‌تر بود بری.
من هم کلی ذوق داشتم که وارد کلاس‌های راهنمایی بشم... .
خلاصه بعد تموم شدن ابتدایی، با مامان صحبت کردم که می‌خوام برم دِه بالایی برای ادامه دادن درس‌هام، مامان هم با حرف‌م کلی خوش‌حال شد چون توی دِه ما اکثر بچه‌ها ادامه تحصیل نمی‌دادن.
فقط هم سر این‌که علاقه نداشتن.



شعـــلــه هـــاے انــــتـقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 5

خلاصه... مامانم درباره مدرسه با، بابا صحبت کرده بود.
بابا هم وقتی دید، برای مدرسه رفتن اشتیاق دارم مخالفتی نکرد.
کارهای ثبت نام و خرید لوازم تحریر رو هم انجام دادیم کلی ذوق زده بودم.
حس و حال اون روزهام چه‌قدر قشنگ بود.
تقریباََ آخرهای شهریور بود، که یه‌ روز عمو صادقم اومد خونمون.
عمو صادق: خب عمو جان درس‌هات رو تموم کردی به سلامتی.
- بله کلاس ششم رو تموم کردم.
مامان: والا اقا صادق، مهتاب رو بردیم ده بالا ثبت نام کردیم، وقتی علاقه‌اش رو نسبت به درس دیدیم خیلی خوش‌حال شدیم.
عمو صادق: ده بالا ثبت نام کردید؟
مامان: بله.
عمو صادق: نمی‌فهمم شما چه فکری کردید، یه دختر رو بفرستید، ده بالا که هیچ آشنایتی با اون‌جا و آدم‌هاش نداره، اون هم بین یه عالمه پسر.
مامان: مهتاب که نمی‌خواد بره زندگی کنه اون‌جا
سر سنگین میره مدرسه و برمی‌گرده.
عمو صادق: هر چی هست من صلاح نمی‌بینم مهتاب بره اونجا درس بخونه.

مامان: خیلی ببخشید آقا صادق ولی فکر کنم حنا جان هم اونجا درس خوندن.
عمو صادق: من حنا رو خودم می‌بردم و خودم می‌آوردمش.
مامان: خب علی اقا هم می‌خواد همین کار رو انجام بده.
عمو صادق: اون‌ وقت کار مزرعه رو کی انجام بده؟ نمی‌شه که به‌ خاطر مدرسه مهتاب، کار رو زندگی رو ول کنیم.
مامان دیگه هیچ حرفی نزد... .
شب همون روز بود که بابا اومد خونه، ظاهرش نشون می‌داد که اعصاب درست حسابی نداره.
بعد خوردن شام رفتم اتاقم.
چندی نکشید که صدای بابا رو شنیدم.
مگه مهتاب قراره بره مدرسه؟ من اجازه ندم هیچ‌ک.س پاش رو از در نمی‌ذاره بیرون.
در اتاقم رو نصفه باز کردم.
صدای مامان بود که می‌گفت:
مرد آخه چت شد یهو، تو که شنیدی مهتاب می‌خواد بره مدرسه کلی تحسین‌اش کردی.
بابا: آره کردم، ولی الان نمی‌کنم، مهتاب بزرگ شده خوبیت نداره میون اون‌همه پسر
درس بخونه.
مامان: مگه اون مدرسه دختر نداره، دختر عباس آقا(همسایمون) هم ثبت نام کرده.
بابا: کرده که کرده به من ربطی نداره. من غیرت دارم نمی‌ذارم دخترم بره جای غریب وسط پسرها درس بخونه؛ از درس آب نون در نمیاد.
مامان: آخه حیف این دختر نیست که با این معدل ترک تحصیل کنه اون هم تو کلاس ششم.
بابا تقریباََ با صدای بلند تری گفت:
مریم تموم‌اش می‌کنی یا نه؟
مامان: آخه... .
بابا: یک‌بار برای همیشه میگم من نمی‌ذارم مهتاب بره مدرسه مختلط وسلام.
با این حرف بابا دلم هری ریخت پایین.
اشک هام سرازیر شد.
- چیه مهتاب خانوم توقع داری بری مدرسه نخیر عزیزم از این خبرها نیست قراره بشینی تو خونه ور دل مامانت خیاطی یاد بگیری.
اشک‌هام توسط حرف‌های خودم تحریک میشدن و مثل سیل جاری بودن.
چند روزی از اون ماجرا می‌گذشت... .
هیچ صحبتی بین من و بابا تو این چند روز رد و بدل نشده بود حال من هم جوری بود که انگار کشتی هام غرق شدند.
تو خونه تنها بودم.
مامان و مونا همراه بابام رفته بودن مزرعه.
یادم نیست برای چی به اتاقم رفتم که یهو چشم‌هام به لوازم تحریرهایی که تازه خریده بودم افتاد نشستم زارزار گریه کردم.
یکی نبود بگه آخه برای چی این‌ همه اشک می‌ریزی.
صدای مونا اومد فهمیدم مامانم این ها اومدن تند‌تند اشک‌هام رو پاک کردم.
مامان: مهتاب‌مهتاب.
نگاهی به آینه انداختم که ببینم چشم‌هام تو چه وضعیتی‌ان ولی متاسفانه قرمزقرمز بود سعی کردم که صدام تو دماغی نباشه گفتم:
- بله مامان.
مامان وارد اتاقم شد.
مامان: یه خبر خوب دارم برات.
سرم پایین بود که سلام آرومی کردم.
مامان اومد کنارم وایستاد و با دستش صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
مامان: مامان جان خوبی؟ چرا گریه کردی.
- نه گریه نکردم.
- به من دورغ نگو مهتاب.
- نه دورغ‌ام چیه.
- اگه به‌ خاطر مدرسه‌ت گریه کردی که می‌خوام بگم اون حل شد، بابات رو راضی کردم اون‌هم موافقت کرد که بری.
با حرف مامان انگار دنیا مال من شد.


شعــــــلـــه هــــاے انــتـــقـــام
R/ اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 6


بابا اوکی رو داد و مدرسه رفتن من شروع شد این لطف رو مدیون مامانم بودم.
من هم درس‌هام رو به خوبی می‌خوندم و سر سنگین می‌رفتم و می‌اومدم تا آتو دسته بابا ندم.
سه سال به همین روال گذشت خدا رو شکر نمرات‌ درس‌‌هام هم خوب پیش می‌رفت.
اواخر کلاس نهم بود که از طرف مدرسه خبر دادند که با خانواده‌هاتون مشورت کنید بابت انتخاب رشته، و رشته مورد نظرتون رو اطلاع بدید.
من این موضوع رو با مامان و بابا در میون گذاشتم.
بابا: دخترم، سه سال رو به سلامتی تموم کردی و من رو با معدل‌هات رو سفید کردی.
صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
- درباره رشته هم نظری ندارم... اما یه چیزی می‌خوام بگم که مطمئن‌م از من دلخور میشی.
مکثی کرد و نگاهی به مامان انداخت و گفت:
مریم جان میشه شما مطرح کنی.
مامان با لبخند محوی رو به من گفت:
مهتاب جان من و پدرت خیلی دوست داشتیم که ادامه تحصیل بدی و به شغلی که دوست داری برسی، طبیعیه که هر پدر و مادری نگران بچه‌ش باشه.
- مامان چرا داری طفره میری میشه اصل مطلب رو بگی.
مامان: حقیقت‌اش اینه که ما راضی به رفتن تو به دبیرستان نیستیم.
اب دهنم رو قورت دادم و با خنده‌ای رو به بابا گفتم:
- شوخی می‌کنید؟
بابا سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه... شوخی نمی‌کنیم مامانت درست میگه.
با حرف بابا حس کردم نفس کشیدنم به کندی عمل می‌کنه.
- بابا یعنی چی؟ من مهم نیستم براتون؟ خواسته‌هام مهم نیست؟ شما فقط دارید نظر خودتون رو می‌گید نظر من رو پرسیدید؟
مامان: دخترم ما صلاحت رو می‌خوایم.
سوزش رو توی گلوم احساس کردم
ولی الان وقت باریدنشون نبود... من باید با، بابا منطقی صحبت می‌کردم، آره.
نگاه ملتمسانه‌ای به بابا کردم و گفتم:
بابا خواهش می‌کنم ازت، به‌ خدا قول میدم
سنگین و رنگین برم و برگردم ولی لطفاََ بذار برم.
بابا: دخترم شاید دلیلی دارم که در مورد این موضوع امتناع می‌کنم.
سعی کردم که صدام نلرزه زمزمه کردم:
- مامان خواهش می‌کنم تو یه چیزی بگو.

مامان هم سرش رو به حالت تاسف تکون داد.
وقتی مامان نتونسته بود بابا رو متقاعد کنه
من‌که اندازه پشیز هم نمی‌تونستم بابا رو راضی کنم.
- شما صلاح من رو نمی‌خوایید‌، کدوم پدر مادری سد راه بچه‌ش میشه هان؟
شما فقط و فقط دارید جلوی پیشرفت من رو می‌گیرید.
ولوم صدام رو بردم بالا:
- چرا فکر نمی‌کنید با این کارتون به آینده من لطمه می‌زنید.
اشک‌هام سرازیر شد دیگه نمی‌تونستم بغضم رو توی گلوم فرود بدم.
بی اهمیت به اشک‌هام رو به بابا گفتم:
باشه من نمیــــرم فقط دلیلش رو بگو.
بابا: مهتاب دخترم.
نذاشتم حرف‌ش رو کامل کنه.
- من مقدمه چینی نمی‌خوام بابا، فقط و فقط دلیل.
(وقتی که برخوردم با، بابا رو یادم میفته میگم چرا بلند نشد بخوابونه توی دهنم)
دیدم بابا چیزی نگفت.
دندون‌هام رو، روی هم فشار دادم و مانع بغضی شدم که دوباره می‌خواست اشک رو روی صورتم ظاهر کنه.
- شما فقط دارید به آینده من لطمه می‌زنید همین.
با هجی کردن این حرف‌م به سمت اتاقم قدم برداشتم... .
سرم رو فرو ‌‌کردم داخل متکا و شروع کردم به گریستن.


شعـــــلــــه هــــاے انـــتــقـــــام
R/ اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت7


یک سال از اون موضوع می‌گذره... .
و من هنوز دلیل نرفتن‌م به دبیرستان رو نفهمیدم.
مامان می‌گفت که بابا راضی نیست من برم خوابگاه بمونم، و دلیل بابا این بوده.
ولی به نظر خودِ من این دلیل اصلاً قانع کننده نیست.
حالا این‌جایِ قضیه جالبه که.
عمو صادق خودش و حرف‌هاش کافی نبود.
ننه جون(مادر پدریم) هم به گروه عمو می‌پیونده و دوتایی با حرف‌های خاک خورده و پوسیده‌شون بابای ساده و خوش باور من رو پُر می‌کنن.
دختر بی چشم رو لابد یه کرم‌ای می‌خواد بریزه که واسه مدرسه رفتن به شهر دست و پا می‌زنه
حرف‌هایی مثل این‌ و امثال این... .
پارسال خودم رو متهم می‌کردم، فکر و ذهن‌م درگیر این یه بند بود( لابد طوری برخورد کردم که این تصور رو از من دارن‌)
ولی حالا میگم مشکلی تو رفتار من نبود.
مشکل از افکار زنگ زده‌ی اون‌ها بود.
من خلاء شهر رفتن رو نداشتم من خلاء جنس مخالف رو نداشتم... من فقط به خاطر آینده و هدف‌هام تلاش می‌کردم.
بابام فردی نبود که با درس خوندن مشکلی داشته باشه.
تحریک کردن اطرافیان هم بی تاثیر نبود.
من هم بعد اون بحث دیگه بیخیال تحصیل شدم، چون واقعاً چاره‌ای جز این نداشتم.
هیچ چیز ارزش نابودی رابطه من و خانوادم رو نداشت، مطمئن بودم که بابا واسه این کارش علت محکمی داره که مامان هم نتونسته بود قانع‌اش کنه.
ولی حالا بابا شده رفیقم، تکیه گاهم، همدمم، اون نباشه من هم لحظه‌ای نیستم.
حتی روز‌هایی که دیر می‌کنه، خونه واسم دلگیر زننده میشه.
وابستگی من و بابا فراتر از یک رابطه پدر و دختریه.
گاهی اوقات میگم لابد چیزی می‌دونسته که می‌گفته، به قول مامان شاید صلاحم بوده.
با حس سوزش توی دستم به خودم اومدم.
- آخ.
نگاهی به مونا کردم لبخند خبیثانه‌ای تحویلم دادم، فهمیدم کار خودِ گستاخشه.
مشتی نثار سر مبارکش کردم.
مونا: هوی، چته تو مریض.
- من چمه؟ درد داری نیشگون می‌گیری؟
- سه ساعته دارم صدات می‌زنم هیچی نمی‌شنوی.
راست هم می‌گفت چنان غرق گذشته شده بودم که اصلاً متوجه صدا‌ها نشدم.
مونا: کجاها بودی حالا؟
- تو چرا این‌ همه زبون درآوردی؟
مونا: اوم، از اون‌جایی که خواهر گرامی بنده حاضر جوابه.
- ببین مونا خانوم واسه من زبون نریز ها وگرنه مجبور میشم قیچی‌ش کنم.
بدون هیچ حرفی خندید.
نگرانش بودم، می‌ترسیدم مونا هم مثل من قربانی این تفکرات مهمل بشه.
- درس دیگه‌ای هم داری؟
- نه آبجی جونم.
- پس جمع کن تا خونه شلوغ دیده نشه.
- مامان مریم.
صدای گرم و دلنشین مامان رو شنیدم:
- جان مامان مریم.
- بابا کی میاد پس؟
- گفت الان‌‌ها میام.
- بره وسایل بخره؟
- بله.
- ناهار چی داریم؟ ضعف کردم آخه.
- تخم مرغ.
- مامان یعنی چی؟!
- یعنی تخم مرغ.
- ای بابا.
- دختر خوب... این‌ همه ناشکر نباش، به همین نونی که داریم شُکر کن.
- به روی چشم، شُکر هم می‌کنیم.



شعــــلــــه هــــاے انتـــــقــــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اِلـآی

سطح
0
 
°•♡•°
کاربر رمان‌بوک
Oct
86
357
مدال‌ها
2
پارت 8

با ورود بابا، گل از گلم شکوفا شد.
- به علی آقای گل.
بابا چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- پدر سوخته سلام‌ت رو قورت دادی.
- هی پدر من، نمی‌دونی این مریم خانوم
چی‌کار ها که با من نمی‌کنه.
بابا اخم تصنعی به مامان کرد.
با این کار بابا خنده بلندی سر دادم.
مامان: نگاه کن مردم شوهر دارن منم شوهر دارم، تو حرف این بی‌ریخت رو باور می‌کنی؟
- زکی، حالا شدیم بی‌ریخت دیدی علی آقا جلو خودت بهم چی ها که نمیگه.
بابا، مامان رو تو بغل‌ش کشید و گفت:
آخه عزیزترین من، خودت که می‌دونی... بعد یه چشمکی به مامان زد.
- هی روزگار، من این‌جا فحش بخورم بعد مریم جون بشه عزیز.
با این حرف‌م مامان و بابا شروع به خندیدن کردن.
بابا، با چهره متبسمی که داشت رو به من اشاره کرد.(بیا پیش ما)
با این حرکت بابا لبخند پهنی روی صورتم نشست.
برخیز زدم و به سمت فرشته‌ها حرکت کردم.
خدا رو همیشه بابت این دو نفر شُکر می‌کنم.
به محفل گرم و مطبوع خانواده ملحق شدم.
بابا با دست‌هاش من و مامان رو حصار کرده بود.
بابا بوسه‌ای روی پیشونیم زد.
آخ که چه‌قدر دل چسب بود.
بابا: ما خانواده‌ی خوشبختی هستیم؟
مامان: وقتی که بابای این خونه تو باشی غم غصه مفهومی نداره.
بابا دست مامان رو گرفت و لبخند آرومی زد و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.
بابا: خیلی خوش‌حالم بابت این موضوع.
- آرامشی که تو این خونه دارم رو با هیچ چیز مبدل نمی‌کنم.
سریع پریدم لپ سفید و تپل مامان رو ماچ آبدار کردم و گفتم:
- مگه نه مریم جون؟
مامان: بسه دیگه، هر چی تف داشتی روی صورتم خالی کردی.
از مامان جدا شدم و گفتم:
عزیزم... خیلی هم دلت بخواد.
با این حرکت بابا، من و مامان زدیم زیر خنده.
بابا خم شده بود تا من ببوسمش.
یک بوسه محکم به صورت گندم‌گون بابا زدم
بابا خنده‌ای کرد و گفت:
من‌که مثل مامانت قدر نشناس نیستم.
بعد کلی خندیدن حرف زدن.
مامان لیست خرید داد تا بابا از ده بالا چیز میز بخره.
تو ده ما مغازه کوچیک‌ای بود ولی چیز‌هایی که ما می‌خواستیم رو نداشت.
بابا همیشه واسه خرید می‌رفت ده بالا.
- پس بابا جون مواظب خودت باش.
بابا: چشم.
- لباس گرم زیاد بپوش هوا سوز داره با موتور هم میری سردت میشه.
بابا: پوشیدم دخترم، نگران من نباش.
بابا و مامان داشتن صحبت می‌کردن تا چیزی کم کسر نباشه.
ترجیح دادم تنهاشون بزارم.
توی اتاقم مشغولِ تا کردن لباس‌هام شدم... .

***
نگاهی به ساعت انداختم عقربه ۱۹:۲۵ دقیقه رو نشون میداد.
- مامان.
مامان: جانم عزیزم.
- حس نمی‌کنی بابا دیر کرده.
مامان: نه، لابد خریدها طول کشیده.
- دایی این‌ها هم دیر کردن.
مامان: زنگ زدم گفت یک ساعت دیگه اون‌جاییم.
- اووو اون‌ها چرا این‌ همه دیر در اومدن.
- گفت آرتا مریض شده بوده تا ببرن دکتر و این‌ور و اون‌ور دیر شده.
باشه‌ای گفتم و سمت مونا رفتم.
داشت تلوزیون نگاه می‌کرد دلم می‌خواست اذیت‌ش کنم.
بالشت زیر سرش رو کشیدم.
کله‌ی پوک‌ش چنان با زمین برخورد کرد که از درد گریه‌اش دراومده بود.
مونا یه جیغی بنفشی کشید.
مونا: آیی سرم.
خندیدم تا حرصش بدم.
- هارهار، خیلی درد داشت؟
مونا: دهنت رو ببند، مامان.
ادای مونا رو درآوردم:
آی سرم.
گریه مونا بدتر شد.
با جیغی که کشید گوش‌هام رو محکم گرفتم.
مامان: چته مونا، دیونه شدی.
مونا از جاش بلند شد و گریه کنان به سمت مامان رفت.
مونا: مامان من خوابیده بودم مهتاب بالشت رو از زیر سرم کشیدم، سرم محکم خورد زمین.
مامان: که چی مهتاب؟
نگاهی به مونا کردم و گفتم:
- چرا دورغ میگی؟
مونا همچنان مثل ابر بهار گریه می‌کرد.
مونا: مامان، به خدا من دورغ نمی‌گم.
مامان: می‌دونم دخترم، مهتاب دفعه آخرت باشه که بی نمک بازی در میاری ها.
خنده‌مو قورت دادم گفتم:
چشم مامان خانوم، ولی مونا هم خیلی از این کارها کرده.
مامان: اون بچه‌اس.
جوابی به مامان ندادم.
فکر‌های منفی به مغزم یورش آورد.
استرس داشتم، خودم هم دلیلش رو نمی‌دونستم.
ساعت ۸ شب بود ولی خبری از بابا نیست.
سابقه نداشت بابا این‌همه دیر کنه.
پنج ساعتی میشد که بابا رفته بود... .


شعــــلـــه هـــاے انـــتـــقــام
R/اصلانی/
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین