پارت 2
کلاهش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
- اگه با من کاری ندارین برم که حسابی دیرم شده.
مامان: نه عزیزم برو مواظب خودت باش.
- بابا جون چهطور تو این گِل میخواین برین؟
بابا: دخترم نمیشه به خاطره گِل از کار و زندگی افتاد که، میشه؟
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- نخیر نمیشه.
بعد رفتن بابا رو به مامان گفتم:
- پس هلن کجاس؟
مامان: طبق معمول.
- مامان نمیخوای جلوشو بگیری، هر جا دلش میخواد میره.
- بذار بیاد خونه، توام بیا صبحونت رو بخور سفره بازه.
- چشم.
بعد از خوردن صبحونهی مفصل... رفتم سراغ کمدم تا لباس مرتبی بپوشم و از این وضعیتِ خیط بیرون بیام.
اکثر لباسای خوشگلم با دستای هنرمند مامانم دوخت خورده.
مامانم قبل اینکه با پدرم ازدواج کنه کلاس خیاطی میرفته.
بعد ازدواجش با پدرم واسه شروع زندگی تشریف فرما میشن ده.
به گفتهی مامانم تو ده کسی لباسو این چیزا نمیخریده که... همه پارچه میخردین و واسه دوخت یا میدادن دست خیاط یا خودشون سرهم میکردن.
توی ده پخش میشه که مامانم خیاطی میکنه، از فرداش کلی آدم واسه لباس میان سر مامانم که بیا پارچههامونو بدوز.
از اونجایی که مامانم خیلی به این کارش علاقه داشته، به زور خودش بابا رو راضی میکنه که خیاطی و تو ده به راه کنه
بابا هم حریف مامان نمیشه و در اتاق خواب و از حیاط باز میکنه تا مامان یه مغازهی نقلی واسه خودش داشته باشه.
من تقریباً پنج/شش ساله که بودم یادمه مامان تا دیر وقت بیدار میموند که لباسای مردمو تحویل بده.
بابا هم سر کارای مامان حرص میخورد از اینکه واسه چی تا نصفه شب بیدار میمونه یا چیش کمه که با پول خیاطی میخواد بخرتش.
مامان هم که متصل میگفت من فقط میخوام سرگرم باشم و به چیزی که علاقه دارم ادامه بدم.
مامانم؛ نُه سال تمام توی دِه خیاطی کرد.
بعد اینکه دیسک کمر گرفت و کمرش رو عمل کرد دکتر گفت دیگه نباید به کمر و گردنت فشار بیاری.
و مامان با کلی نارضایتی خیاطی رو کنار گذاشت.
الان پنج سالی هست که مامان خیاطی نمیکنه.
گاهی اوقات انگار دلش واسه خیاطی تنگ میشه و شروع میکنه به دوخت و دوز کردن لباسای ما.
از تو کمد، سارافون آجری رنگی که هنر دست مامانم بود رو بیرون کشیدم و با جوراب شلواری مشکی پوشیدم
ضدآفتابم رو زدم و شال مشکیم رو سر کردم.
جلو اینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم یه دور، دور خودم چرخیدم و چشمکی به خودم زدم.
صدام رو صاف کردم و بورِس رو به حالت میکروفن به سمت خودم گرفتم
- اینجانب هلن کیانفر فرزند علی کیانفر
هجده ساله دختر زیبا و... .
با صدای مامان مصاحبهم رو نصفه رها کردم.
مامان: خانوم زیبا لطفاََ بقیه معرفی کردنات رو بذار برای بعد، الان بیا کمکم کن تا خونه رو مرتب کنیم.
تکیه دادم به درگاه و با صدای رسایی گفتم:
- مگه چه خبره دیروز خونه رو تمیز کردیم دیگه.
مامان: با صدای آروم هم بگی میشنوم ها.
سرفهای کردم و رو به مامان گفتم:
- خب مادر جان برای چی باید خونه رو مرتب کنیم؟
مامان: بهخاطر اینکه دایی حسین اینها دارن میان.
- جدی!
- بله خانوم.
لبخندی از سر خوشحال زدم اینکه مهمون داریم اونم کی! دایی حسین که باهاش خیلی مچ بودم.
- بهبه چشمت روشن مریم جون.
مامان: قربون دخترم بشم من.
- خدا نکنه مامان قشنگم.
[از تهران تا ده دقیق ۳ ساعت راه بود]
R/اصلانی/