جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {شهربند خاطرات} اثر •shirin_s کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط shirin_s با نام {شهربند خاطرات} اثر •shirin_s کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 818 بازدید, 9 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {شهربند خاطرات} اثر •shirin_s کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع shirin_s
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
نام دلنوشته: شهربند خاطرات
نام نویسنده: فاطمه صداقت زاده
ژانر: عاشقانه
ناظر: @الههِ ماه؛
مقدمه:
و من از آن روز که تو را دیدم، دیگر من نیستم!
مجنونی شده‌ام که مجنون افتخار کند به داشتن فرزند خلفی چون من...



*شهربند:زندانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,427
13,043
مدال‌ها
17
1683008322482.png عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
علام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
باز هم زنگ انشا شد، موضوع هم مثل همیشه تو... .
دفتر گل گلی‌ام را گشودم و خودکار را روی تن ظریفش گذاردم.
اما هرچه اندیشیدم واژه‌ای نیافتم!
نه اینکه نباشد؛ هست!
زیاد هم هست، اما توان توصیف تو را ندارد.
در واقع؛ لیاقت نسبت داده شدن به تو را ندارد.
همان‌طور که من ندارم.
که اگر داشتم؛ اکنون به جای قلم چرخاندن، خودت را در آغوش می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***


وقتی حال روحیت بده، با آهنگ شاد گریه می‌کنی.
وسط خنده می‌گریی.
بغض مثل اسید معده مری‌ات را نشانه می‌گیرد و سعی در نابودی آن دارد.
توانایی خوردن هیچ چیزی نداری.
هر لقمه که پایین می‌فرستی سوزش گلویت و سختی ماهيچه‌هایش سعی در قبول نکردن آن دارند.
از همه دلخوری.
دلت یک تخت کنج اتاقی خلوت در بیمارستان می‌خواهد با سرمی که به دادت رسد.
وقتی حالت بده عجیبی.
وقتی حالت بده یا اخم داری، یا مدام دیوانه وار می‌خندی.
خنده‌ای که از گریه تلخ تره.
ولی وقتی بغض گلویت رو بگیره و سعی در آزارت داشته باشه.
دیگه حتی توان آن خنده‌های تلخ را که تلخی‌اش را فقط خودت می‌فهمی را هم نداری‌.
خلاصه کنم.
داغونی و کسی رو می‌خوای برای درد و دل که تو بگی و اون حق رو به تو بده و تو رو بشنوه!
و وای اگر که اون مرهم درد رو نداشته باشی.
مثل من... .
اون وقته که دیگه به تضاد فعل‌ها و جمله‌ها توجه نداری.
دیگر برایت مهم نیست که یکی کتابی و دیگری محاوره‌ای است.
دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد.
دلخوشی‌ات می‌شود ماهی قرمز کوچکت، ماهی که بی‌خبر از همه جا خوشحال از دیدن اطراف شنا می‌کند و از تماشای بازی‌ کردنش لذت می‌بری.
دیگر تو نیستی...
روحی تیر خورده است که برای جلوگیری از خونریزی با تکه پارچه‌ای آن‌قدر گردنش را سفت بسته که جسمش به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد.
می‌شوی روحی که آغوش می‌خواهد اما ندارد.
و این کمبود چه‌قدر دردناک است... .
و این جاست که چشم به راهی تا کسی با خواندن این متن نگرانت شود.
اما زهی خیال باطل... .
و وای اگر کودکی غد و یک دنده در نوجوانی مغرور زندگی کند و دست به دست هم دهند و نگذارند صدای هق‌هق‌هایی که مرهم روح است بلند شود.
مثل زنی که بیمار است و مردش به خاطر تعصبات کورکورانه‌اش می‌گوید چون دارو را پزشکی مرد تجویز کرده به او نمی‌دهد.
اگر مثالم رو درک نکردی بهت تبریک میگم.
چون هنوز مبتلا نشدی... .
و در آخر این‌که
نگران نیستم چون می‌دونم خودش مرهم دردم میشه.
به شرطی که مثل همیشه وقت دیدار چشمه اشکم خشک نشه!
چه سری است نمی‌دانم ولی هرچه هست معمای بزرگیه.
پراکندگی گویی و به هم ریختگی جمله‌ها همیشه هم توی ذوق نمی‌زنه.
گاهی گواه حال بده.
پس بی‌خیال ویراستاری‌ میشم.
همین‌جوری‌اش قشنگه:)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***

بیا بهم یه قولی بده.
قول بده جانم گفتن‌هات فقط برای من باشه.
قول بده این آغوش فقط برای من باشه.
قول بده فقط دست‌های من رو بگیری.
قول بده فقط من رو اون‌طوری نگاه کنی.
قول بده عطر نزنی!
قول بده موهات رو عین پسرهایی که رفتن سربازی بزنی!
قول بده اون کت چرم قشنگت رو نپوشی!
قول بده سرما بخوری و صدات بگیره!
قول بده؛ باشه؟
آخه قلب کوچک من تحمل نداره ببینه دختر دیگه‌ای محو صدای جذابت شده.
تحمل نداره ببینه دختر دیگه‌ای قربون صدقه‌ی تیپ قشنگت بره... .
تحمل نداره ببینه ک.س دیگه‌ای وقتی از کنارش رد میشی نفس عمیق می‌کشه تا عطرت رو توی ریه‌هاش ذخیره کنه!
تحمل نداره ببینه ک.س دیگه‌ای از موهای خوش حالتت تعریف کنه... .
تحمل نداره ببینه تو حتی به عادت و بی‌حس بگی جانم... .
آره تو بی‌منظور گفتی.
ولی اون که این رو نمی‌دونه... .
خلاصه که خیلی مواظب باش.
قلب من از قلب گنجشک ضعیف تره‌ها.
و من بی‌صبرانه منتظرم این فراغ تموم بشه تا نگرانی‌های من هم به پایان برسه.
تموم بشه تا دیگه روزها نگران نباشم که نکنه امروز اون لباسی که خیلی بهش میاد رو پوشیده باشه....
تموم بشه تا دیگه دلتنگ نباشم.
تموم بشه تا خیالم راحت بشه که کنارمی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***


از یه‌جایی به بعد اشک‌هات هم دیگه سرد میشه... .
میشه مثل وقتی که قطره‌های بارون می‌ریزه روی صورتت... .
یک‌جورایی انگار اون‌ها هم می‌خوان آرومت کنن.
از یه‌جایی به بعد که بغض داره خفه‌ات می‌کنه ولی غرورت اجازه نمیده هیچ‌ک.س سمتت بیاد.
از یه‌جایی به بعد که کسی رو نداری که بتونی تو بغلش گریه کنی تا آروم شی.
از اون‌جا به بعد اشک‌هات آرومت می‌کنه.
سرماش دست نوازش می‌کشه روی صورتت... .
آتش درونت رو آروم‌آروم مهار می‌کنه.
انگار به ترکیبش مسکن اضافه میشه!
یه مسکنی که می‌برتت به یه حالی بین خواب و بیداری!
می‌بینی اطرافت چه خبره ولی هیچ واکنشی نداری.
انگار می‌برتت توی یک اتاق که درون ذهنته
و از تلوزیون داخل اتاق اتفاقات اطراف رو تماشا می‌کنی.
و حالا وقت داری که به تموم کارهایی که کردی فکر کنی.
ولی تو دیگه آن‌قدر خنثی شدی که نمی‌خوای به هیچ چیزی فکر کنی.
و تا وقتی که رد اشک روی صورتت هست آن‌قدر همون‌طور خنثی می‌مونی تا کم‌کم دست‌هات سرد میشن... .
گوشه‌ای می‌شینی و سرت رو به دیوار تکیه میدی و به جنب و جوش آدم‌ها نگاه می‌کنی.
و این‌جاست که نمی‌دونم باقی چی می‌بینن که جویای حالت میشن و با گرفتن دست‌هات متحیر از سرمای وجودت سعی می‌کنن کمکت کنن.
ولی دیگه دیره.
قبلش باید حواسشون بهت باشه که به این روز نیوفتی.
حالا که این‌طور شدی دیگه هیچ چیز فایده نداره.
و تا وقتی که اثر اشک‌ها از روی صورتت پاک نشه توی همین خلاء می‌مونی.
در واقع تو محکوم به این خلاء هستی!
و این‌جاست که دیگه برای هیچ نوزادی ذوق نمی‌کنی.
این‌جاست که دیگه وقتی عروسکت رو بغل می‌کنی دیگه دست به سرش نمی‌کشی و باهاش حرف نمی‌زنی، این‌جاست که فقط بغلش می‌کنی و در سکوت به نقطه‌ای خیره میشی.
این‌جاست که دیگه وقتی رنگ صورتی رو هم می‌بینی هیچ واکنشی نشون نمیدی!
خرابه‌ای که از این انسان باقی مونده دیگه درست بشو نیست‌.
از این‌جا به بعد دیگه تمام هیجانات و ذوق‌ها و واکنش‌های این آدم فقط و فقط حفظ ظاهره!
و این آدم آن‌قدر ناشی هست که تو به راحتی می‌فهمی ولی کاری از دستت برنمیاد... .
از این‌جا به بعد دیگه با اون آدمی که می‌شناختید خداحافظی کنید:)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***

عاشقم!
همچون درختی که دل داده به درخت آن‌ دست کوچه... ‌.
و درمانده‌ام از دست این فاصله‌ها همچون همان درخت که نمی‌تواند این فاصله دو متری را پر کند.
راستی، من درمانده ترم یا او؟
قطعاً او!
این‌که از عشقت دور باشی و او را نبینی سخت است، ولی این‌که جلوی چشمت باشد و نتوانی کنارش باشی بسیار سخت‌تر است.
سخت است شاهد رقص برگ‌های سبزش در باد باشی و نتوانی او را در آغوش بگیری.
سخت است که ببینی کودکی سخت در حال تلاش برای بالا رفتن از قامتش است و نتوانی جلویش را بگیری.
آخ؛ آخ که چه‌قدر این قلب درد دارد.
چرا این مردم نمی‌فهمند؟
چرا نمی‌فهمند درخت‌ها هم جان دارند؟
چرا نمی‌فهمند دل دارند؟
چرا کسی احتمال نمی‌دهد شاید حرکات درخت روبه‌رویی اثر باد نیست و تلاش‌های یک عاشق است برای رساندن خود به معشوقش؟
چرا نوشته‌هایم برای اکثریت خنده‌دار به حساب می‌آید؟
می‌خندند چون درک نمی‌کنند.
درک نمی‌کنند عشق فقط مختص آدمیان نیست.
بلکه عشق به همه تعلق دارد.
به آن موجود سرسبز و قشنگ... .
به آن پرنده‌تی که از جفتش دور نمی‌شود.
به من.
به تو.
به همه ‌ی ما.
کاش این مسئله‌ی مهم را فراموش نکنیم‌.
کاش از یاد نبریم که طرف مقابل هم حق عاشقی دارد.
کاش درک کنیم.
درک کنیم و وقتی از عشق کسی نسبت به خود خبردار می‌شویم نامرد نباشیم.
ترکش نکنیم.
کاش وقتی می‌فهمیم کسی مارا در بالاترین جایگاه قلبش نشانده قدرش را بدانیم.
 
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***
دلم می‌خواد باز هم بنویسم.
بنویسم از تو، از خودم، از من و تویی که می‌تونست ما بشه اما نشد.
بنویسم از دلتنگی که بی‌اجازه تو وجودم ریشه زد و تمام وجودم رو در بر گرفت... .
دلتنگی که این روزها جور تو رو به دوش می‌‌کشه و نبودن‌هات رو پر می‌کنه.
دوست عزیزی که به وقت تنهایی محکم بغلم می‌کنه.
مادری که دلسوزانه دست می‌کشه روی سرم و پذیرای اشک‌هام میشه.
بالشتی که پای تمام غم‌هام ایستاده و به هیچ‌ک.س حرفی نمی‌زنه.
موزیک پلیری که افسرده شده از حجم آهنگ‌های غمگینم ولی به روم نمیاره.
کیبردی که تا حرف میم رو لمس می‌کنم نامت رو پیشنهاد میده.
مغزی که عقب نشینی کرده و دیگه سرزنشم نمی‌کنه.
آره.
اون‌هم خسته شده و دیگه منع نمی‌کنه این عاشقی رو... .
و قلبی که خسته و به سختی می‌تپه و خونی دردآلود رو به جریان می‌اندازه.
قلبی که چیزی به ایستادنش نمونده.
قلبی که شده مخفی‌گاه دختر کوچولوی شاد و سرزنده‌ی درونم.
دختر کوچولویی که عشق تو بزرگش کرده.
دختر کوچولویی که کنجی تاریک از قلبم نشسته و سرش رو روی زانوش گذاشته و
بدون هیچ حرکتی یخ بسته... .
یخ بسته از سرمای نگاهت... .
از بی‌رحمی قلبت... .
از انتظار بیهوده برای برگشتنت... .
از نبود آغوشت... .
و از دلتنگی که راه تنفسش رو بسته... .
سر گذاشته روی زانوهاش تا نبینه.
نبینه جای خالیت رو تو قدم زدن‌های شبونه... .
نبینه تنهاییم رو به وقت بارون... .
نبینه روح زخمی و بی‌طاقتم رو... .
روحی که خنجر بغض گلوش رو آزرده... .
روحی آسیب دیده که برای جلوگیری از خونریزی با تکه پارچه‌ای آن‌قدر گردنش رو سفت بسته که جسمش به سختی آب دهانش رو پایین می‌فرسته... .
روحی که بی تو دیگه تمایلی برای ادامه نداره...
روحی که دیگه نمی‌تونه فضای سنگین این کره خاکی رو تحمل کنه...
روحی که دیگه چیزی ازش نمونده جز یاد تو... .
 
موضوع نویسنده

shirin_s

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
281
مدال‌ها
2
***

وقتشه که بنویسم.
اما از چی؟
از کی؟
از تو؟
نه دیگه خیلی ازت نوشتم!
دیگه کافیه.
وقتشه ثابت کنم.
ثابت کنم اون‌قدرها هم ضعیف نیستم.
ولی آخه چطور؟
چطور ثابت کنم ضعیف نیستم وقتی هستم؟!
وقتی دست به قلم بردنم فقط برای دم زدن از توئه!
وقتی اومدم از چیزی غیر از تو بنویسم ولی این متن رو هم سند زدم به نامت... .
آخه این انصافه؟
این درسته؟
درسته که من هر بار با تموم وجود از تو بنویسم و تو... .
راستی!
تو چی کار می‌کنی؟
تو هم از من می‌نویسی؟
یا فقط بلدی جادو کنی تا ازت بنویسن؟
میشه بیای؟
بیای و بگی نوشتن بلد نبودی ولی حداقل بهم فکر می‌کردی؟
بیای و بگی دلتنگم می‌شدی.
اصلاً؛ اصلاً هیچی نگو.
سکوت کن.
ولی بیا.
جدیداً کمتر می‌نویسم و وقتی می‌نويسم نمی‌تونم پایانی برای نوشته‌ام پیدا کنم... .
دلم می‌خواد تموم نشه... .
اصلاً دلتنگی مگه تمومی داره؟
گفتم دلتنگی... .
واژه‌ای که این روزها بد جور با حال من هم‌خونی داره.
می‌دونی ، تموم کردن این حس و حال دردناک و بیرون کردنت خیلی راحته ولی مگه آدم صاحبخونه رو بیرون می‌کنه؟
تو شدی صاحب قلبم.
می‌تونم بیرونت کنم‌ها ولی خوب رسمه که احترام صاحبخونه نگه داشته بشه.
مگه نه؟!
و مثلاً اصلاً هم این‌ها رو از خودم در نیاوردم که به دوست داشتنت ادامه بدم!
زیاد حرف زدم!
وقتشه تمومش کنم.
اصلاً هم حالم از فکرت خراب نشده و همین‌طوری و به خاطر طولانی نشدن عریضه دارم خاتمه میدم!
خلاصه که، این روزها بیشتر مراقب خودت باش.
کمتر خوشتیپ کن!
کمتر عطر بزن.
نگذار ک.س دیگه‌ای مثل من مجنون بشه.
باشه؟
و در آخر؛ مرسی که هستی.
حتی شده تو فکرم؛ ولی هستی.
و چی می‌شد که بودی و باز هم در جواب مرسی گفتنم می‌گفتی بهش برسی و من باز ساعت‌ها به وصال فکر می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,427
13,043
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین