- Dec
- 3,958
- 24,796
- مدالها
- 6
يک شهري بود که هر والي و حاکمي مي رفت آنجا و ظلم مي کرد، وقتي مردم شهر به تنگ مي آمدند و دعا مي کردند، آن حاکم و والي ظالم مي مرد و از بين مي رفت.
خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.
خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.