جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شهر در سکوت] اثر «gelor.l کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Gol.l با نام [شهر در سکوت] اثر «gelor.l کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 269 بازدید, 8 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شهر در سکوت] اثر «gelor.l کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Gol.l
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
بسم الله الرحمن الرحيم
نام رمان:شهر در سكوت
به قلم: gelor.l
ژانر:عاشقانه،اجتماعي
ناظر: @NILOFAR
خلاصه رمان:افرا،دختري كه علي رغم سن كمش و مشكلات خانوادگي در حرفه خودش بسيار موفقه و اين باعث ميشه براي سفر كاري به لندن توسط هيئت مديره شركت انتخاب بشه و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
به نام خدا
پارت_اول
از هستي كه خداحافظي كردم با خستگي خودمو پرت كردم تو ماشين.
تقريبا شش ماهي از استخدامم تو اين شركت معماري مي گذشت و بشدت راضي بودم از كارم.
هم حرفه مورد علاقمو ادامه مي دم ،هم حقوق كافي دارم.
خلاصه اين شركت براي منِ ديوانه معماري عالي بود.
همه جوره راضي ام از كارم بعد از مدتي ارامش و سكون به زندگيم برگشته ..
***
به خودم كه اومدم جلوي در خونه بودم
از ماشين پياده شدم و همونطوري كه تنمو رسما به سمت اسانسور مي كشوندم، خميازه پر و پيموني كشيدم كه خودم ازتصور قيافه ام خنده ام گرفت.
با بسته شدن در اسانسور برگشتم و توي ايينه اسانسور نگاهي به خودم كردم.
چهره اي كه كاملا كرد
بودنم رو فرياد ميزد،
ابروهاي پر ام اولين چيزي بود كه مهر تاييد به اين مسأله ميزد..چشمام خب حقيقتا چشمام نه درشت بودن نه رنگي اما چيزي كه بنظر بقيه جذاب بود، حالتشون بود. چشمام دقيقا مثل چشماي گربه بودن منتهي به رنگ قهوه اي.. با باز شدن در اسانسور از افكارم پرت شدم بيرون و خودمو به درب واحدم رسوندم كليد انداختم توي در و بدون دراوردن لباسام روي تخت ولو شدم.
***

چشمامو كه باز كردم با نگاه كردن به ساعت ديواري روي ديوار اتاقم فهميدم كه حدود سه ساعتي هست خوابيدم …كش و قوسي به تنم دادم و خميازه كنان از جام پاشدم لباسامو عوض كردم و سمت دستشويي رفتم..ابي به صورتم زدم و بعد از اتمام كارم، همونجوري كه به سمت اشپزخونه ميرفتم كليد پخش تلفن خونه رو زدمو وارد اشپزخونه شدم كه همزمان صداي خانم شفيعي منشي مهربون شركت توي خونه پيچيد : افرا جان دخترم تلفن كردم نبودي انگار،خواستم بگم كه مهندس خواستن طرح هاي اوليه شركت پرديس تا فردا اخر وقت روي ميزشون باشه.. بقيه حرفاشو نشنيدم و هول زده به ساعت نگاه كردم كه متوجه شدم هنوز وقت دارم. نفس راحتي كشيدم و
همونطور كه تخم مرغ رو از يخچال دراوردم به صداي بعدي كه پخش ميشد گوش دادم: افرا عزيزم ،اخر هفته مراسم برادرته ميدونم كه نه بهم نميگي و رومو زمين نمي اندازي تو اولين فرصت باهام تماس بگير بابت بليط باهم هماهنگ بشيم عزيزم منتظرتم.. پوزخندي روي لبام جا گرفت و تخم مرغو توي روغن داغ شكوندم
درعجب بودم كه چطور روش ميشد منو به مراسم پسرش دعوت كنه و اونو برادرم بدونه..ماهيتابه رو از روي شعله برداشتم و روي اپن گذاشتم همونطور كه لقمه ميگرفتم به گذشته پرت شدم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
تقريبا هفت سالم بود ،كه متوجه شدم خانواده ما مثل بقيه خانواده ها نيست ،توي عالم كودكي خودم فكر مي كردم توي همه خونه ها اينطوريه فكر مي كردم همه باباها همينن.
بابام يه رفيق باز به تمام معنا بود و مادرم يه زن اروم و از يه خانواده اصيل كه سال ها پيش ،بخاطر عشق كوركورانه اي به پدرم از خانوادش طرد شد و با پدرم ازدواج كرد.
مادرم صبور بود با تموم بچگيم اينو درك ميكردم ..خلاصه كه دست اخر بين اين دعواها و كتك هاي پدرم، مامانم ازپيشمون رفت.
بعد از رفتن مادرم من پيش خالم تنها كسي كه براي مادرم از خانواده اش مونده بود رفتم. پدرمم ازدواج كرد كه حاصلش شد يه پسر تقريبا شبيه خودش.
از اونور منم وقتي تازه وارد دانشگاه شده بودم خالم از پيشم رفت و من موندم و من..
به خودم كه اومدم صورتم خيس خيس بود
كي گريه كرده بودم كه نفهميدم؟!
باقي شاممو خوردمو سراغ طراحي هام رفتم كه نيمي از اونارو دست كم تموم كنم تا فردا تحويل بدم
همونطور كه سمت ميز كارم ميرفتم تن به فكرام سپردم…
بعد از خالم و مادرم و تنها شدن من تنها چيزي كه اون مردكِ مثلا پدر برام گذاشت از اونهمه دارايي يه اپارتمان ٨٠ متري دوخوابه تو مركز شهر و يه ٢٠٦ بود كه خب من به همونام راضي بودم.
هم درس ميخوندم هم كار ميكردم يه مدت تو ارايشگاه ها،يه مدت راننده تاكسي بودم، خلاصه منِ ٢٨ ساله براي نجات خودم و زندگيم دست به هركار شرافت مندانه اي زدم.الانم راضي ام از خودم لااقل پيش وجدان خودم شرمنده نيستم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1

تا ساعت دوازده شب درگير طراحي ها بودم و كمر كه راست كردم يه آن خشكم زد از صداي ترق توروق مهره هام! نچي كردم و به سمت سرويس رفتم و بعد از انجام كاراي مربوطه به رخت خواب نازنينم پناه بردم..
***
با صداي الارم گوشيم از خواب پاشدم و همچين خمار سمت سرويس رفتم ابي به دست و صورتم زدم و تو ايينه نگاهي به چهره ام انداختم راستش روي هم رفته بخوام بگم چهره معمولي اي داشتم اما چيزي كه همه رو جذب ميكرد، اول چشمام و بعد چال گونم بود. روهم رفته اجزاي صورتم به هم ميومدن.افكارم رو پس زدم و از سرويس بيرون اومدم به سمت اتاقم رفتم و بعد يه ارايش ملايم كه روهم رفته شامل ضد افتاب و ريمل و يه برق لب ميشد سمت كمد لباسام رفتم و لباس فرم شركت رو تن كردم و واقعا ممنون بودم از مديريت شركت كه معظل چي بپوشمو از راهمون برداشت .با برداشتن كيف طراحيام و سوييچ ماشين از در خونه خارج شدم.
بعد از طي كردن مسافت خونه به شركت و پارك كردن ماشين تو جايگاه خودمون،به سمت اسانسور رفتم و دكمه طبقه اخر رو زدم برگشتم تا دستي به مقنعم بكشم ..ناخوداگاه وقتي وارد شركت ميشدم انرژي خاصي بهم تزريق ميشد. خداروشكر رابطه خوبي هم با همكارام داشتم و از اين بابت زيادي راضي بودم خب بالاخره ارامش تو محل كار مهمه …صداي خانومه كه اعلام كرد به طبقه مورد نظر رسيدم منو از افكارم بيرون كشيد،از اسانسور كه بيرون اومدم و حاضريمو با دستگاه زدم و با اقاي مرشد ابدارچي شركت سلام احوال پرسي كردم و چرخيدم كه برم سمت اتاق كارم كه صداي اقاي مجتهد همكارم،كه مدتي بود خواستگارم هم بود منو سرجام نگه داشت:
- صبحتون بخير خانم افاق سرحال هستيد خداروشكر!
روي پاشنه پا چرخيدم و برگشتم سمتش، و سعي كردم همونطور كه بهش نزديك ميشدم اناليزش كنم ؛عادت هميشه ام بود براي هر آدمي!
تركيب شلوار جينش با كت اسپرت مشكي و پيراهن سفيد زيرش نشون دهنده اين بود كه امروز شيفت نبود! احيانا براي سر زدن اومده بود چون لباس فرمش تنش نبود!
دوقدميش ايستادم و جواب سلامشو دادم:
-صبح شماهم بخير البته فكر نكنم با شرايط پيش اومده صبح من چندان بخير باشه!
نيشخندي زدم كه سرخ شدن صورتشو حس كردم.براي جلوگيري از هر بحث احتمالي گفتم:
- جالب نيست كه مهندس مملكت از هركس جواب رد شنيد از سرحال بودنش ناراضي باشه جناب مجتهد، روز خوش.
چرخيدم و تقريبا خودمو تو اتاقم پرت كردم.
سعي كردم با فكر كردن راجب هر مسأله اي حواسم رو از حرف هاي مجتهد دور كنم.
توي محل كارم سنم از همه كمتر بود و دليل وجودم بين اين ادما و توي اين شركت با وجود سن كمم، حرفه ام بود و بس
روز اولي كه اينجا استخدام شدم رئيس شركت خيلي مستقيم اينو بهم گفت كه، اگر كارم انقدر حرفه اي نبود به هيچ عنوان استخدام نميشدم.
دركل شركت ما جزو بهترين شركت هاي معماري ايران بود اينطور كه شنيده بودم.
توي شركت كلا فقط ٤ نفر بوديم كه سنمون زير سي سال بود!
من كه متولد ٧٢ بودم توي بخش طراحي داخلي كار مي كردم.
سامره سهيلي هم همسن من بود و همكار خودم.
ارمان مجتهد هم متولد ٧٠ بود و مهندس شركت؛
و هستي رعنازاد هم مسئول روابط عمومي شركت بود كه اون متولد٧٣ بود.
سعي كردم افكارمو جمع كنم و شروع به كار كنم كه تقه اي به در خورد…
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
سرمو اوردم بالا و خواستم بگم بفرماييد داخل كه در باز شد و متعجب منتظر بودم كه ببينم كيه كه انقد راحت مياد تو ،كه با ديدن هستي لبخندي زدم.
_سلام دختر چطوري؟
به سر و صدايي كه هميشه با خودش مي اورد خنديدم،
_سلام عزيزم خوبم تو چطوري؟
پكر و با سر كج نگام كرد،
_بابا هرچي من پر انرژي ميام تو باز خنثي ميموني.
اخمي كردم و گفتم:
_خب چيه انتظار داري برات برقصم تو شركت؟
خودشو كشيد سمت ميزم،
_حالا نه كه بيرون شركت خيلي سرحالي!
اخمام باز شد و تك خنده اي كردم.
_بگو كارتو دختر وقتمو نگير
انگار كه تازه چيزي يادش اومده بود صاف ايستاد و گفت:
_اوه خوب شد گفتي دختر ،راستش اخوان (رئيس شركت) گفته همه تو سالن اجتماعات جمع بشن منم اومدم دنبال تو باهم بريم.
تاي ابرومو بالا انداختم!
_اوهو چيشده افتخار دادن رو در رو با كارمنداشون صحبت كنن؟
هستي شونه بالا انداخت و گفت:
_نميدونم ديگه پاشو بريم حالا ببينيم چخبره.
از پشت ميزم پاشدم و دستي به مانتو و مقنعه ام كشيدم.
و همراه هستي از اتاقم خارج شديم و به سمت سالن اجتماعات رفتيم در زدم و بعد از شنيدن صداي اخوان وارد سالن شديم. ظاهرا همه نشسته بودن و فقط ما دوتا بوديم كه دير كرديم.
هستي زير گوشم غريد : انقدر منوبه حرف زدن گرفتي دير كرديم!
خواستم جواب پروييشو بدم كه صداي اخوان مارو جمع و جور كرد:
_بفرماييد خانما خيلي زود اومديد ميخواين يه ساعتي روهم دم در بگذرونيد!؟
صداي پوزخند مجتهد اولين واكنش جمع بود. همونطور كه به سمت صندلي خالي دور ميز ميرفتم چشم غره اي نثارش كردم، و صندلي رو عقب كشيدم و نشستم هستي هم روي صندلي كنار من نشست.
بعد از نشستن ما ديگه كسي نمونده بود كه نيومدع باشه و به همين دليل همه منتظر به اخوان چشم دوختيم و بالاخره سكوت سالن رو شكست..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
#5
_خب همونطور كه ميدونيد،شركت ما جزو بهترين شركت هاي معماري ايران هست و همين باعث شده نظر قوي ترين سرمايه گذار اذربايجان كه شركتش رو در باكو بنا كرده به سبك معماري منحصر به فرد شركت خودمون جلب كنيم به همين دليل ما موفق شديم يه قرارداد يك ساله كه شامل طراحي و ساخت صفر تا صد دومين شعبه اين سرمايه گذار درباكو ميشه رو به نام خودمون ثبت كنيم.
مجددا سكوت چند ثانيه بر سالن حاكم شد؛و بلافاصله صداي دست زدن و تبريك از گوشه و كنار سالن بلند شد.
صداي هستي درنميومد با خنده برگشتم سمتش،
_چته دختر!؟
همونطور كه نگاهش سمت اخوان بود، لب زد:
_واي دختر چقد خفن ميشه فكر كن!
خنديدم و گفتم:
_خب حالا جمع كن لب و لوچه رو.
تكوني به خودش داد و دهان بازش رو بست و درست سر جاش نشست كه صداي اخوان باز بلند شد:
_خب خيلي ممنونم از همتون اين افتخار قطعا بدون وجود شما و توانايي هاتون نصيبمون نميشد.
همهمه ها كمي خوابيد، منم كله اي تكون دادمو خودمو با تميز كردن شلوارم سرگرم كردم.
_خب خانم آفاق ظاهرا شما چندان خوشحال نشديد!؟
صداي اخوان منو به جمع اورد ؛دهن باز كردم كه جوابش رو بدم كه..
_جاي تعجب نداره اقاي اخوان خانم آفاق كلا عادت ندارن به عواطف جمعي واكنشي نشون بدن!
متوجه شدم كه بعد از سخنراني مجتهد، كل جمع ساكت شدن و چشم به دهن من دوختن!
سگرمه هام رفت توهم گلومو صاف كردم و به طرفش چرخيدم:
_بله درسته اكثرا عواطف ادم هاي اطراف برام چندان اهميتي نداره كه بخوام واكنش نشون بدم.
پوزخندي زدم و سمت اخوان چرخيدم و ادامه دادم:
_اما اين مسأله حقيقتا از ارزش بالايي براي من و صد البته باقي همكارا برخورداره تبريك ميگم،
با مكثي ادامه دادم،
_به هممون.
بعد از اتمام حرفم صداي خنده هستي و سامره با صداي دست زدن باقي همكارا تركيب شد.
اخوان با تك خنده اي ادامه داد:
_بله خيلي ممنونم
و اما نكته مهم اين قرارداد ،همونطور كه فهميديد ،اين قرارداد يك ساله است و طبعا تيم بايد به مدت يك سال درباكو اقامت داشته باشه..
اقاي شريفي مهندس شركت كه مرد فوق العاده محترمي بود پرسيد:
_شرمندم پسرم وسط حرفت پس توي اين يه سال زن و بچمون چي؟
اخوان نگاهي بهش كرد و گفت:
_اجازه بديد توضيح ميدم خدمتتون.
شريفي سري تكون داد و اخوان ادامه داد:
_توي اين يك سال تيم شش نفره ما كه شامل سه خانم و سه اقا هستن ،ميتونن به صورت توافقي ،يك ماه يك ماه به ايران برگردن و يك هفته مرخصي با حقوق داشته باشن و در نبودشون به صورت رندوم شخص ديگه اي مسيوليتشون رو به عهده بگيره همه موافق ايد؟
همه موافقتشون رو اعلام كردن براي من كه هيچ فرقي نداشت من كسي رو نداشتم كه بخوام بخاطرش دل نگراني داشته باشم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gol.l

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
8
17
مدال‌ها
1
تقريبا هفت سالم بود ،كه متوجه شدم خانواده ما مثل بقيه خانواده ها نيست ،توي عالم كودكي خودم فكر مي كردم توي همه خونه ها اينطوريه فكر مي كردم همه باباها همينن.
بابام يه رفيق باز به تمام معنا بود و مادرم يه زن اروم و از يه خانواده اصيل كه سال ها پيش ،بخاطر عشق كوركورانه اي به پدرم از خانوادش طرد شد و با پدرم ازدواج كرد.
مادرم صبور بود با تموم بچگيم اينو درك ميكردم ..خلاصه كه دست اخر بين اين دعواها و كتك هاي پدرم، مامانم ازپيشمون رفت.
بعد از رفتن مادرم من پيش خالم تنها كسي كه براي مادرم از خانواده اش مونده بود رفتم. پدرمم ازدواج كرد كه حاصلش شد يه پسر تقريبا شبيه خودش.
از اونور منم وقتي تازه وارد دانشگاه شده بودم خالم از پيشم رفت و من موندم و من..
به خودم كه اومدم صورتم خيس خيس بود
كي گريه كرده بودم كه نفهميدم؟!
باقي شاممو خوردمو سراغ طراحي هام رفتم كه نيمي از اونارو دست كم تموم كنم تا فردا تحويل بدم
همونطور كه سمت ميز كارم ميرفتم تن به فكرام سپردم…
بعد از خالم و مادرم و تنها شدن من تنها چيزي كه اون مردكِ مثلا پدر برام گذاشت از اونهمه دارايي يه اپارتمان ٨٠ متري دوخوابه تو مركز شهر و يه ٢٠٦ بود كه خب من به همونام راضي بودم.
هم درس ميخوندم هم كار ميكردم يه مدت تو ارايشگاه ها،يه مدت راننده تاكسي بودم، خلاصه منِ ٢٨ ساله براي نجات خودم و زندگيم دست به هركار شرافت مندانه اي زدم.الانم راضي ام از خودم لااقل پيش وجدان خودم شرمنده نيستم..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین