سوسکه گوجه رو به سمت زرافه پرتاب کرد، زرافه با هیجان گردنش رو تاب داد و به گوسفند نگاه کرد، گوسفند بعبعی کرد.
زرافه با اشتیاق گوجه را به صورت گوسفند پرتاب کرد، چه میکنه دلاور.
زرافه مثل اینکه صورت گوسفند رو با دروازه اشتباه میگیره و گوجه رو هم، با توپ اشتباه میگیرد.
گوسفند چندشآور صورتش رو جمع میکند و نگاهش رو به گوجهای که رو صورتش له شده میدوزد.
خانم سنجابه از بالای درخت داد میزنه:
- پرنسا، بیدار شو، ذلیل مرده!
نه وایسید ببینم، سنجاب مگه حرف میزنه؟!
با کوبیده شدن چیزی رو صورتم، حرفم با خودم نصفه میمونه، با ترس جفت چشمهایم رو باز میکنم و به کسی که قصد جونم رو کرده بود و اون رو خانم سنجابه نام برده بودم، نگاه کردم.
مامان بود، دمپایی گلگلیاش رو دوباره از رو صورتم برداشت و به قصد زدن دوباره بالا برد، پتو رو از ترس روی صورتم کشیدم و با ترس گفتم:
- آخه، میدونی چیشد؟ زرافه و سوسک و گوسفنده داشتند فوتبال بازی میکردند و من هم، فوتبال بازیشون رو تماشا میکردم، چرا مزاحم خوابم شدی خانم سنجابه؟!
مامانم چشمهایش رو گرد کرد و با حرص جیغی کشید:
- پرنسا، من از دست تو چکار کنم؟ دوباره من رو با خانم سنجابه اشتباه گرفتی؟ هان؟
لب و لوچهام رو آویزون میکنم و با خنده روی تخت مینشینم:
- آخ، قربون حرص خوردنت برم، چکار کنم؟ شبیه سنجاب میمونی!
مامان با چشمهای سبزش، حرصی بهم زل میزند.
با حرص میگوید:
- پرنسا! تو کی میخواهی آدم بشی؟
پشت چشمی نازک میکنم و با افتخار میگویم:
- خب، مادر من، مگه نمیدونی؟ فرشتهها آدم نمیشوند.
مامان اخمی میکند و دمپاییاش رو دوباره به سمتم پرتاب میکنه، از ترس جا خالی میدهم .
- بلند شو، دیرت شده، برو آروم هانا رو بیدار کن، نبینم جیغ بکشی سر بچم.
چشمهام رو گرد میکنم و با حرص به مامان زل میزنم.
- یعنی عزیز دردونت، یک روز با جیغ و نوازشهای شما بیدار بشه، آسمون به زمین میآید؟
مامان بیتوجه بهم درحالی که مسیر آشپزخانه، مدنظرش بود، گفت:
- غرغر نکن، همینه که هست، گفته باشم، از اول همین بوده، هانا لوس مامانشه، تو هم بهجای اینکارها بهتره یکم به حرف من گوش بدی و... .