وارد باغ پدربزرگ شدیم و مادرم زیر درخت گردو زیر انداز انداخت و همگی روی آن نشستیم، پاییز تازه شروع شده بود و برگ های درخت گردو همگی زرد شده بودند.
من روی زیر انداز دراز کشیدم و به برگ های زرد گردویی که بالای سرم تکان می خورد نگاه کردم، باد با حرکاتش برگ ها را تکان می داد و صدای برخورد آن ها به گوش می رسید، صدایی که برای من بسیار آرامش بخش و دوست داشتنی بود.
بعضی وقت ها هم باد باعث می شد تا چند عدد از برگ های خشک شده با دیگر برگ ها برخورد کند و بعد از این که صدای شان بلند شد از شاخه جدا شوند و روی زمین و در کنار دیگر برگ ها که قبلا از درخت جدا شده بودند بیفتد.
با افتادن برگ های جدید روی زمین باد آن ها را این طرف و آن طرف می برد و صدای خش خش آن ها با خش خش برگ هایی که هنوز روی درخت بودند یکی می شدند.
من چند تا از برگ هایی که روی زمین افتاده بودند و هنوز کاملا سالم بودند را برداشتم و درون دفتری که با خود آورده بودم گذاشتم تا وقتی به خانه برگشتم آن ها را در دفترم بچسبانم.
بالاخره بعد از چند ساعت مادر گفت باید به خانه برگردیم و ما پس از جمع کردن وسایل مان، با پدربزرگ و درخت گردو و برگ هایش خداحافظی کرده و به خانه برگشتیم.
آن روز پاییزی به من خیلی خوش گذشت و زمانی که به خانه برگشتم برگ ها را دورن برگه های دفترم چسباندم.
حالا هر وقت که دفترم را ورق می زنم صدای خش خش برگ های خشک بلند می شود و مرا به یاد صدای خش خش برگ هایی می اندازد که آن روز روی درخت و روی زمین با هم برخورد می کردند و صدای شان به گوش می رسید.