جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [صدای سوت] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کودکان توسط MHP با نام [صدای سوت] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 336 بازدید, 4 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کودکان
نام موضوع [صدای سوت] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
نام داستان کودک: صدای سوت
اثر: MahsaMHP
ژانر: اجتماعی
ناظر: @-SAHEL-
خلاصه:
در این دنیای بزرگ نه تنها تو، بلکه آدم بزرگ‌ها هم گم می‌شوند. میان هیاهوی آن خودشان را گم می‌کنند و با یک صدای سوت به خودشان می‌آیند! تو نیز نگران نباش اگر دست فرد مهربان زندگیت را رها کردی و یا کرد؛ اگر آن بزرگ‌ها میان‌شان گذشتی، اگر بی‌توجه به تو برخوردند تو نگران نباش. کسی دیگر نیز دست تو را گرفته و با صدای سوت تو را به مهربانت می‌رساند... .
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23



تاييد داستان کوتاه.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کودک

دوستان عزیز برای سفارش جلد داستان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد


و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ


و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان داستان کودک


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|​
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
مقدمه:
بی‌خیال اطراف می‌خواند میان این هیاهو می‌گذرد.
مگر کسی هم هست؟ نه!
این‌جا من فقط تک دخترمان را می‌بینم که دست می‌کشد و بی‌خیال خود را به‌ خطر می‌سپارد.
حالا بی‌خیال نیست، یک ترسیده‌ی نارحت است.





دستی که به دور گردن مادرش پیچیده را شل می‌کند و با شیرین زبانی و ناز سخن می‌گوید:
- مامان من رو بذار زمین.
مادرش هم خسته شده ولی دل از آغوش دخترکش کندن و رها گذاشتن یکتای دلش سخت است. یکتا خودش را با تخسی به سمت یک عروسک آویز جلو مغازه می‌کشاند و صدای نامفهومی به مثال نق زدن به گوش می‌رسد.
ناچار آرام خم می‌شود زمینش می‌گذارد، با کفش قهوه‌ای بندی‌اش بالا و پایین می‌پرد و با انگشت به لباس سرخ رنگ که مقابل مغازه دست مردی‌ست و بر روی تن دخترش گرفته اشاره می‌کند؛ مادرش قهقهه‌ای سر می‌دهد، آن دختر شاید یک سال داشت و یکتا سه ساله شده... از دور هم مشخص بود سایز لباس‌های این مغازه واقعاً کوچک است نمی‌خواست دل دخترش را بشکند ولی تا خواست حرفی زند انگشت یکتا به سمت دکه پاستیل فروشی رفت، گزینه بهتری بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
دست دخترش را محکم‌تر گرفت و به سمت دکه قدم برداشت؛ دخترکش دست مادرش را بالا پایین می‌برد و با دست دیگر خرگوشی‌هایش را به بازی گرفته بود، نگاهش به آن طرف‌تر افتاد، بچه‌های کوچک و بزرگ جلو مغازه شیرینی فروشی ایستاده بودند و هر کدام چیزی می‌خورد اما چشم یکتا را کلوچه در دست آشپز را گرفت.
آرام شده بود اما باز به ذوق بالا بپرید با انگشت باریکش به همان‌جا اشاره کرد. مادرش خودش را کنترل می‌کرد تا گونه صورتی دخترش را دندان نگیرد، بر روی پا خم شد و بوسه‌ای محکم بر گونه دخترش زد و گفت:
- برات می‌گیرم عزیزم، اول کدوم؟
مادرش قید محدودیت غذایی را زده بود و تنها قصد داشت با دخترش خوش بگذراند. یکتا مردد بود، کدام را می‌خواست؟ نمی‌دانست، حالا که پسر بچه‌ای داشت کلوچه می‌خورد و باعث شد ببنید میان کلوچه شکلات هم هست؛ بی‌مقدمه با شور و هیجان گفت:
- کلوچه.
مادرش خوش‌حال شد، چندان پاستیل برای دخترش خوب نبود ولی قصد مخالفت نداشت حالا با این انتخاب از این‌که قرار بود دخترش یک میان وعده سالم بخورد خوش‌حال بود و برای خرید کلوچه مقابل مغازه رفتند.
دخترک چشمش را اطراف می‌چرخاند، گاه دلش بستنی می‎خواست، گاه نون خامه‌ای! خودش از این قهقهه سر داد و پای مادرش را بغل کرد.
مادرش کوچولویش را بغل کرد و دوباره بوسیدش، چه‌قدر شیرین بود.
صدای مرد آمد:
- بفرمایید.
به ممنونی بسنده کرد و پلاستیک کلوچه را باز کرد دخترش حواسش به نقطه نامعلومی بود، نگاهش را گرفت و به لوازم تحریر فروشی رسید. نتوانست میان آن همه وسایل، آن چه را که یکتا می‌خواهد را پیدا کند با این حال گفت:
- بیا مامان بخور تا بعدش بریم خرید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین