- من فرار نکردم.
صدای فریادش در ساختمان تازهساز اکو شد. آریا عصبی به سمتش هجوم برد و آرام غرید.
- فقط خفه شو آیه. غلط کردی. پس اگه فرار نکردی، ترکیه رفته بودی چیکار؟ هان؟
هنوز آیه لب باز نکرده بود که آریا دست در موهایش فرو برد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد.
- آیه به جون خودت که اگه یه بار دیگه از خونه فرار کنی همه چی رو میذارم کفِ دست حاجی. اونوقت خودت میدونی که خونت حلاله.
آیه دندانهایش را روی هم سایید تا حرف نامربوطی نزند و باری دیگر در تلاطم امواج خشم برادرش اسیر نگردد. اما تمام تلاشش بیفایده بود و بعد از اندکی سکوت گفت:
- اگه دنبال آرزو رفتن و موفق شدن فرار کردنه، آره من فرار کردم. نه تو نه حاجی نمیتونین جلوی منو بگیرین.
آریا در چشمان خواهر سرکشش خیره شد.
- دقیقا داری از کدوم آرزو حرف میزنی؟ هان؟ رقصیدن و آواز خوندن شد آرزو؟ اینجوری موفق میشی؟ با شوی مد راه انداختن و به نمایش گذاشتن تن و بدنت؟
آیه به تفکر عهد عتیق برادرش پوزخند زد.
- من کی خواستم شوی مد راه بندازم؟ من میخوام خواننده بشم. خوانندگی دلیل خراب بودن نیست چرا نمیفهمی؟ نمایش تن و بدن؟ کدوم خوانندهای تن و بدنش رو به نمایش گذاشته آخه؟ اونایی که این کار رو میکنن مدل هستن و خب شغلشونه هیچ عیبی هم نداره. یه کم امروزی باش برادر من.
انگار زبان یکدیگر را نمیفهمیدند. آریا خسته از بحث بینتیجهای که هیچ سودی نداشت سمت در واحد رفت و همان طور زمزمه کرد.
- به حاجی گفتم رفته بودی تهران برای کلاسهای طراحی دوخت. یه وقت گاف ندی.
رفت و آیه را در میان تاریکی و ظلمت ناامیدی تنها گذاشت. میدانست برادرش فقط نگرانش است، برعکسِ حاجی که فقط نگران آبرویش بود، کلیشهای تمام نشدنی!
مدتی را همانطور بیهدف روی زمین نشسته و به دیوار رو به رو زل زده بود. تمام امیدش به همین به قول آریا فرارش به ترکیه بود که آن هم به لطف برادرش خراب شد. چرا نمیگذاشتند زندگیاش را بکند؟ آهی عمیق کشید و از جایش برخاست. دستهی چمدانش را در دست گرفت و کیفش را روی دوش انداخت. تاکسی گرفت و به خانه برگشت. قصر حاج رادان و زندان آیه.