جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepideh_ با نام [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 942 بازدید, 11 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepideh_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

نظرتون در مورد رمان و قلمش چیه؟

  • موضوعش خواننده رو جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
SAVE_۲۰۲۲۰۳۰۷_۲۱۲۳۳۹.jpg
نام رمان: ظغیان یک سودا
نویسنده: سپیده پارسا
ژانر: اجتماعی، رمزآلود، عاشقانه
ناظر: @NIRI
خلاصه: سکوت‌هایی که شمشیر می‌کشیدند و فریادهایی که مرهم می‌گذاشتند. اسارتش پایان نمی‌یافت و میله‌های زندان حسرت، روز به روز ضخیم‌تر می‌شدند. روزی رسید که تمامی حس‌هایش رخت بر بستند و از وجودش کوچ کردند. و چه ترسناک بود متروکه‌ی جسمش بدون احساسات... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg






نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
- من فرار نکردم.
صدای فریادش در ساختمان تازه‌ساز اکو شد. آریا عصبی به سمتش هجوم برد و آرام غرید.
- فقط خفه شو آیه. غلط کردی. پس اگه فرار نکردی، ترکیه رفته بودی چی‌کار؟ هان؟
هنوز آیه لب باز نکرده بود که آریا دست در موهایش فرو برد و با لحنی سرزنش‌گر ادامه داد.
- آیه به جون خودت که اگه یه بار دیگه از خونه فرار کنی همه چی رو می‌ذارم کفِ دست حاجی. اون‌وقت خودت می‌دونی که خونت حلاله.
آیه دندان‌هایش را روی هم سایید تا حرف نامربوطی نزند و باری دیگر در تلاطم امواج خشم برادرش اسیر نگردد. اما تمام تلاشش بی‌فایده بود و بعد از اندکی سکوت گفت:
- اگه دنبال آرزو رفتن و موفق شدن فرار کردنه، آره من فرار کردم. نه تو نه حاجی نمی‌تونین جلوی منو بگیرین.
آریا در چشمان خواهر سرکشش خیره شد.
- دقیقا داری از کدوم آرزو حرف می‌زنی؟ هان؟ رقصیدن و آواز خوندن شد آرزو؟ این‌جوری موفق می‌شی؟ با شوی مد راه انداختن و به نمایش گذاشتن تن و بدنت؟
آیه به تفکر عهد عتیق برادرش پوزخند زد.
- من کی خواستم شوی مد راه بندازم؟ من می‌خوام خواننده بشم. خوانندگی دلیل خراب بودن نیست چرا نمی‌فهمی؟ نمایش تن و بدن؟ کدوم خواننده‌ای تن و بدنش‌ رو به نمایش گذاشته آخه؟ اونایی که این کار رو می‌کنن مدل هستن و خب شغلشونه هیچ عیبی هم نداره. یه کم امروزی باش برادر من.
انگار زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند. آریا خسته از بحث بی‌نتیجه‌ای که هیچ سودی نداشت سمت در واحد رفت و همان طور زمزمه کرد.
- به حاجی گفتم رفته بودی تهران برای کلاس‌های طراحی دوخت. یه وقت گاف ندی.
رفت و آیه را در میان تاریکی و ظلمت ناامیدی تنها گذاشت. می‌دانست برادرش فقط نگرانش است، برعکسِ حاجی که فقط نگران آبرویش بود، کلیشه‌ای تمام نشدنی!
مدتی را همان‌طور بی‌هدف روی زمین نشسته و به دیوار رو به رو زل زده بود. تمام امیدش به همین به قول آریا فرارش به ترکیه بود که آن هم به لطف برادرش خراب شد. چرا نمی‌گذاشتند زندگی‌اش را بکند؟ آهی عمیق کشید و از جایش برخاست. دسته‌ی چمدانش را در دست گرفت و کیفش را روی دوش انداخت. تاکسی گرفت و به خانه برگشت. قصر حاج رادان و زندان آیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
وارد عمارت شد. نازنین با دیدن آیه نگاهی به دور و بر انداخت و سپس سریع سمت او پا تند کرد. با دیدن گونه‌ی ورم کرده‌ی آیه هینی کشید و دستش را به گونه‌اش زد.
- وای خدا مرگم، چی‌شدی دختر؟ چرا صورتت کبوده؟
آیه دستی به جای سیلی آریا که الحق خوب بر صورتش نشسته بود کشید. پوزخندی زد و چمدان را رها کرد.
- ضرب شصت آق داداشمه. همچین دستش سنگینه که نگو. من میرم بخوابم تو هم چمدونم رو بیار بالا.
نازی نگران مسیر رفتن آیه را نگاه کرد. هنوز تمیزکاری‌اش تمام نشده بود. چمدان را زیر پله‌ها گذاشت تا وقتی کارش تمام شد بالا ببرد. نازنین و رقیه خانم، دوتا خدمتکار عمارت بودند.
آیه آخرین پله را هم بالا رفت و وارد اتاقش شد. بدون در آوردن لباس‌هایش خودش را روی تخت انداخت. در کسری از ثانیه خواب پرده‌ی دیدگانش را کشید و او را به دنیای بی‌خبری برد.
با لگدی که به پهلویش خورد هراسان چشم باز کرد و سر جایش نشست. گیج اطراف را نگاه کرد و چند بار پلک زد. اول چشمش در چشمان خشمگین نگار بانو قفل شد و بعد روی لباس‌ها و چمدان بهم ریخته‌ی کف اتاق چرخید. نازی با نگاهی شرمنده دم در اتاق ایستاده بود و لب به دندان می‌گزید. نگار بانو با اخم و صدایی به شدت عصبی لباس مایویی را به دست گرفت و تکانش داد.
- با مایو رفته بودی تهران کلاس خیاطی؟ فکر کردی من هم مثل حاجی خرم؟
آیه که هنوز در هپروت بود و موقعیت را قشنگ درک نکرده بود بلند به جمله‌ی آخر نگار بانو خندید و گفت:
- چشم حاج محمود رادان روشن که سوگلیش خر خطابش می‌کنه.
نازی در چهارچوب در خودش را جمع کرد و لب روی لب فشرد تا نخندد. نگار اما حرصی لب زد.
- منو نپیچون آیه، برا در رفتن از زیر سوال الکی نرو تو حاشیه.
آیه دستی به چشمانش کشید.
- خجالتم خوب چیزیه. اول که حاج بابام رو خر خطاب کردی الانم داری می‌گی حاشیه است؟ حاج رادان و حاشیه بودن؟ فکر کردن بهش هم گناهه.
نگار با غضب پایش را بر زمین کوبید و لباس را روی تخت پرت کرد. آیه با خونسردی گفت:
- چیه نگار بانو شیهه می‌کشی و پا می‌کوبی؟
- بی ادب، من‌که آخر دستت رو پیش حاجی رو می‌کنم.
بی حرف سمت در رفت و صدای پایش که با حرص روی پله‌ها کوبیده می‌شد نشان از رفتنش می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
نازی وقتی مطمئن شد که نگار پایین رفته به سمت آیه رفت و لبه‌ی تخت نشست. با خجالت و شرمندگی به حرف آمد.
- آیه به جون خودم رفتم یه‌کم تمیزکاری کنم و بعد این چمدون رو بیارمش بالا، اما تا رفتم سر وقتش دیدم نگار تفتیشش کرده.
آیه بی‌خیال سری تکان داد و گفت:
- ولش اون کلاه شرعی رو.
نازی از لقبی که آیه برای زن سوم حاجی در نظر گرفته بود خنده‌اش گرفت.
- خدا نکشتت آیه. یه بار از دهنم در نره جلو خودش بگم.
آیه از روی تخت بلند شد و گفت:
- حقیقت چون شود رسوا در دل خَلق هم شود بَلوا.
سمت حمام اتاقش رفت و همان‌طور از نازی پرسید:
- حاجی کجاست؟
نازی چینی به بینی‌اش داد.
- تو چرا لفظ بابا گفتن نمی‌چرخه تو دهنت؟ حاجی بازاره مثل هر روز ساعت دو میاد برای ناهار.
آیه در حمام رسیده بود. در را باز کرد و وارد شد. سرش را از لای در بیرون برد و گفت:
- حس می‌کنم اگه بهش بگم بابا از جمال و جبروتش کم می‌شه. خوبه دیر میاد تا اون موقع وقت هست هنوز.
نازی از جایش بلند شد و سمت در اتاق رفت و با صدایی که به گوش آیه برسد گفت:
- آره بابا! هنوز سه ساعتی وقت هست.
بعد در اتاق را بست و به آشپزخانه رفت. حاج محمود رادان یکی از بزرگ‌ترین تاجران مصالح ساختمانی بود که چندین شرکت فرش‌بافی و کاشی و سرامیک در مشهد داشت. مادر آیه که زن اول حاجی بود و وقتی آیه دو سالش بوده طلاق گرفته و معلوم نیست کجا رفته. آیه هم اوایل شاید کمی بهانه می‌گرفت اما وقتی فهمید مادرش هیچ تمایلی به دیدن و بزرگ کردن او ندارد قیدش را زد. حاجی هم صبر نکرد تا گرد پای زن اولش بر زمین بنشیند و دختری جوان را ابتدا صیغه و بعد عقد دائم کرد. آریا پسر همان زن دوم است که نامش زهرا بود. سه سال تفاوت سنی میان آیه و آریا، موجب شده بود رفیق‌های خوبی برای هم باشند. زن سوم حاجی هم که به قولی خودش را به او چسبانده بود همین نگار بانو بود. بر خلاف زهرا خانم که زنی با حجب و حیا و مهربان بود این یکی حسابی افسار گسیخته و کج خلق بود. حاجی هم با این انتخاب‌هایش چشم بازار را کور کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
سر میز ناهار داشت زیر نگاه مچ‌گیر حاجی و لبخند شیطانی نگار بانو آب می‌شد. صدای حاجی به گوش رسید.‌
- این کلاس‌هات کی تموم می‌شه؟
آیه سرش را بالا گرفت و لقمه را نجویده پایین داد. با این‌که می‌دانست منظور حاجی کلاس‌های طراحی دوختش است که یک ماه پیش تمام شده بود و آیه مدرکش را هم گرفته بود ولی خودش را به ندانستن زد.
- کدوم کلاس‌ها حاجی؟
حاجی همان‌طور که مشغول ریختن سالاد روی بشقابش بود بدون این‌که سرش را بالا بگیرد گفت:
- همین خیاطی دیگه.
آیه کمی خودش را روی صندلی جمع و جور کرد و با نگاهی به آریا گفت:
- تا یک ماه دیگه تمومه انشاالله.
حاجی سرش را به معنای فهمیدن تکان داد.
- فشرده‌تر برو که هر چی زودتر تمومش کنی. نگار می‌گه مدرکت رو بگیر با هم مزون بزنید. بیراه هم نمی‌گه. هم تو بیکار تو خونه نمی‌مونی هم نگار سرش گرم می‌شه.
آخ از این زن آب زیرکاه حاج محمود، آخ. نگار لبخند پیروزمندانه‌ای زد اما با حرف آیه قاشق از دستش در بشقاب افتاد.
- والا نگار بانو که همین‌جوری به اندازه کافی سرش گرم هست. اگه اجازه بدید من با یکی از دوست‌هام که چندساله تو این کاره شریک بشم. من تازه کارم و یه کم تجربه کسب کنم بد نیست.
آریا مداخله کرد.
- آیه راست می‌گه بابا. هنوز زوده بخواد مزون بزنه. یه کم تو یه مزون دیگه کار کنه قلق کار دستش بیاد بعد من خودم ترتیب کار‌های مزون زدنش رو می‌دم.
حاجی که قانع شده بود و تیکه‌ی سنگینی که آیه به نگار انداخته بود را با حرف آریا از یاد برد رو به نگار گفت:
- بچه‌ها راست می‌گن تو هم که تو شرکت مشغولی فعلاً.
نگار سری تکان داد و چیزی نگفت. بعد غذا قبل از این‌که نگار به اتاق آیه برسد، نازی خود را با شتاب درون اتاقش انداخت. آیه که یک آستین تیشرت را تنش کرده بود زود آستین دیگر را هم به تن کرد و با غیض گفت:
- نازی درسته دختریم دوتامون ولی بالاخره یه حریمی دارم من. سرت رو می‌ندازی... .
نازی وسط حرفش پرید.
- بدوبدو نیزه و زرِه‌ت رو بردار که کلاه شرعی داره با توپ و تانک میاد سراغت. از کله‌ش دود بلند می‌شد. خدا رحم کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
هنوز حرف نازی تمام نشده بود که در با شدت باز شد. آیه سوتی زد و گفت:
- به‌به سلام نگار خانم. تازگی‌ها زیاد پات به اتاقم باز می‌شه‌ ها! فکر کنم زود به زود دلتنگم می‌شی.
نگار چشمانش را روی هم گذاشت تا کمی آرام شود و بعد با صدایی که به زور کنترلش می‌کرد گفت:
- ببند فقط. اون چی بود سر ناهار جلوی حاجی بلغور کردی؟ هان؟
آیه یک دستش را درون جیبش گذاشت و با دست دیگر کمی گوشه‌ی ابرویش را نمایشی خاراند و گفت:
- گربه سلامت رو خورد یا ادبت رو؟ زن حاجی و این همه سهل انگاری؟
نگار بی‌طاقت جلو رفت و محکم به تخت سی*ن*ه‌ی آیه زد. با صدایی به مراتب بلند داد زد:
- صد دفعه گفتم من رو نپیچون دختر حاج محمود. هزار دفعه گفتم با من سر شاخ نشو! چرا به خرجت نمیره که هی انگشت نکنی تو هر سوراخی؟
آیه خونسردانه نگاهش کرد.
- اولاً که من مثل تو اهل پیچوندن و زیر آبی رفتن نیستم. دوماً سوراخ‌های شما که از انگشت کردن ما گذشته مگه جفت پا بیایم.
دود از سر نگار بلند شد. دیگر کنترل صدا و حرف‌هایش دست خودش نبود.
- چرا با گوش و کنایه حرف می‌زنی؟ من کی زیر آبی رفتم؟ سر ناهار چی زر زدی؟ اگه جرعت داری بدون گوش و کنایه رک و راست بگو تا جوابت رو بدم.
- شنیدی می‌گن فحش رو بنداز زمین صاحبش خودش برش می‌داره؟ دقیقاً تو رو می‌گه. من حرفام رو رک و راست می‌زنم. تو هم خیلی خوب متوجه می‌شی که الان داری می‌سوزی.
بعد کمی نزدیک‌تر رفت و کنار گوش نگار لب زد:
- مطمئنی اگه بگم باز رَم نمی‌کنی و پاچه نمی‌گیری؟
نگار یقه‌ی آیه را گرفت و مثل او لب زد:
- خودت شروع کردی دخترِ فراریِ حاج محمود.
نگار عقب گرد کرد و بیرون رفت. آیه یقه‌ی تیشرتش را مرتب کرد و سمت در رفت تا ببندتش. در را بست که چشمش به پشت در خورد. اصلا حواسش به این نبود که نازی قبل آمدن نگار این‌جا بوده. نگار چنان در را کوبانده بود که دماغ دخترک خونی شده و پشت در خشکش زده بود. آیه نتوانست خودش را کنترل کند و بلند زد زیر خنده. نازی دستش را زیر دماغش کشید و با بغض گفت:
- کوفت، همیشه تو چوب می‌ندازی زیر آتیش این زنیکه وحشی، اون وقت ترکش‌هاش رو من بدبخت می‌خورم. خدا هر دوتاتون رو از رو زمین برداره.
آیه همچنان با خنده نگاهش می‌کرد.
- شبیه تام توی تام و جری شده بودی. اَه کاش عکس می‌گرفتم.
نازی اخمی کرد و با حالت قهر بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
بعد رفتن نازی پشت میزش نشست و مشغول طراحی شد. زنگ گوشی‌اش که بلند شد دست از کار کشید و سمت عسلی تختش رفت. نگاهی به گوشی انداخت و با دیدن اسم سوگند چشمانش از تعجب گرد شد. سوگند یکی از دوستان دوران دبیرستانش بود که از همان موقع وارد کار مدلینگ شده بود و برای برند معروف رستگار کار می‌کرد. آیکون سبز را کشید.
- سلام میس سوگند خودمون. پارسال دوست امسال غریبه.
سوگند خندید.
- علیک سلام. تحریف نکن ضرب‌المثل رو دختر. یه کار واجب دارم باهات آیه.
- عجب! پس بگو کارت گیر من بوده که زنگ زدی.
سوگند دلخور لب زد:
- جون سوگند نه نیار دیگه. از پله افتادم پام پیچ خورده، امروزم عکاسی کالکشن جدیدِ شرکته. رستگار جنازه‌م رو می‌ندازه به خدا.
آیه مشکوک گفت:
- خب من دقیقاً چی‌کار کنم؟
سوگند با چرب زبانی گفت:
- بیا مدل شو جای من. خوب‌تر از تو سراغ نداشتم به خدا. جون من نه نگو دیگه.
آیه که چندان بدش نمی‌آمد. بعد از یک حساب سر انگشتی گفت:
- اوکی، بفرست آدرس رو می‌رسونم خودم رو.
سوگند با خوش‌حالی خدافظی کرد و آدرس را برای آیه فرستاد. آیه موهای بلندش را که تا کمی پایین تر از کمرش می‌رسید شانه زد و اتوی مو کشید. آرایشی ملیح کرد و لباس‌هایش را به تن زد. رسیدنش به شرکت یک ساعتی طول کشید. سوگند به محض دیدنش لبخندی پهن روی لب نشاند.
- برو اتاق پُرُو لباس‌هات رو تعویض کن که کلی دیر شده.
آیه معذب به عوامل سلامی کرد و به اتاق پرو رفت. با لباسی که در رگال دید برق از سرش پرید. لباس را با کاور به دست گرفت و عصبی از اتاقک خارج شد. رو به سوگند با عصبانیت غرید:
- من این رو بپوشم؟
سوگند متعجب نگاهش کرد.
- آره دیگه. چیه مگه؟
آیه پوزخندی زد و دست به کمر با نگاهی برزخی خیره‌ی سوگند شد.
- سوگند شوخی می‌کنی دیگه؟ آخه این‌ هم لباسه؟
- مشکلش چیه؟
با صدای خشن و بمی که این جمله را گفت همه به سمت در برگشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
مردی حدوداً بیست و هشت ساله یا شاید هم جوان‌تر با لباسی سفید که دو دکمه‌ی آخرش را باز گذاشته بود و شلوار مشکی که خط اتویش، هندوانه قاچ می‌کرد دست در جیب منتظر جواب سوالش ایستاده بود. آیه بعد از دید زدن به خود آمد و لباس را در هوا تکان داد.
- مشکلش چیه؟ این سر تا پاش مشکله که.
مرد کمی جلو آمد و با لحن نه چندان دوستانه‌ای لب زد:
- یه مدل حرفه‌ای می‌دونه که کارش فقط و فقط پوشیدن لباس‌ها و همکاری برای عکاسیه، نه نظر دادن در مورد طرح‌ها.
آیه کم نیاورد و با لبخند مصنوعی لباس را به دست مرد داد.
- پس لطفاً برای عکاسی یه مدلی رو پیدا کنید که این گونی رو بپوشه و بعد هم مثل بز واییسته نگاه کنه و هیچی نگه.
آیه که فکر می‌کرد این مرد هم یکی از مدل‌های این شرکت است با حرف سوگند تمام افکارش به ثانیه نکشیده آتش گرفت و سوخت.
سوگند:
- آقای رستگار ببخشید تو رو خدا. من پام آسیب دیده برای همون از دوستم خواستم بیاد که کار‌ها عقب نیفته یه وقت.
رستگار این بود؟ صاحب معروف‌ترین برند لباس در مشهد؟ باورش نمی‌شد که کسی با این سن و سال صاحب این همه موفقیت و اعتبار باشد. رستگار بدون هیچ حرف دیگری سمت دفترش رفت. سوگند به محض رفتن رستگار سقلمه‌ای به پهلوی آیه زد.
- آیه نمی‌تونی دو دقیقه جلوی اون زبونت رو بگیری؟ آبروم رو بردی به خدا. اَه.
آیه ابرو در هم کشید و کیفش را از روی میز برداشت.
- خودت جونت در بیاد کور و علیل بشی کارهات رو انجام بدی. دیگه هم به من زنگ نزن. کارت بخوره تو سرت با این رئیس از دماغ فیل افتاده‌ات.
با سرعت سمت آسانسور رفت و منتظر شد تا آسانسور برسد. بی حوصله به عدد‌ها زل و زد و وقتی دید آسانسور قصد بالا آمدن ندارد سمت پله‌ها رفت. به طبقه‌ی هم‌کف که رسید در کمال تعجب نگهبان را دید که پایش را لای در آسانسور نگه‌داشته است. با غیظ رو به نگهبان گفت:
- حاجی مگه آزار داری آخه؟ این چه کاریه؟
نگهبان دست‌پاچه پایش را از لای در برداشت و با خجالت گفت:
- ببخشید خانم دستور آقای رئیس بود.
آیه پوزخنده زد و با خشم به دوربین روی سقف زل زد. زبونی برایش در آورد و با صدای بلندی گفت:
- آقای رستگار آب بریز رو همون جایی که داره می‌سوزه.
و بعد جلوی چشمان متعجب نگهبان از شرکت خارج شد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت، با دیدن بیست تماس بی‌پاسخ از آریا و ده تماس بی‌پاسخ از نازی زود تاکسی گرفت تا خود را به خانه برساند.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
دختر حاجی را چه به این بزَک دوزک‌ها؟! اصلاً چه معنی داشت تن و بدنش را به نمایش بگذارد؟ خوب شد همه‌چیز به‌هم ریخت وگرنه گوشه کنایه‌ها و سیلی‌هایی که از برادر و پدرش می‌خورد، باز فکر فراری دیگر در سرش می‌انداخت. عصر بود و خیابان‌ها حسابی شلوغ. به خانه برگشت. در کمال تعجب ماشین حاجی را در پارکینگ دید. هیچ وقت این موقع روز به خانه بر نمی‌گشت. کلید انداخت و در خانه را باز کرد. آریا که روی مبل نزدیک در ورودی نشسته بود با دیدن آیه بلند شد و به سمتش رفت.
- کجا بودی؟
آیه خودش را به سمت چپ کج کرد و پشت آریا را نگاه کرد. کسی جز آریا در پذیرایی نبود.
- رفته بودم پیش سوگند. چطور مگه؟
آریا شانه‌های آیه را گرفت و او را وادار کرد بچرخد. پشتش که به آریا شد صدای عصبی‌اش را شنید.
- چند دفعه بهت گفتم بیرون که میری جمع کن این یال و کوپالت رو، هان؟
آیه کیفش را روی زمین انداخت و شال از سرش برداشت. آریا اصلاً وقت خوبی را برای نشان دادن غیرتش انتخاب نکرده بود. آیه به سمت آریا چرخید و ضربه‌ای به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش زد.
- آقای خوش غیرت که چپ و راست رگات برای خواهر ناتنیت قلمبه می‌شه، لطف کن یه کم از این غیرت رو خرج خودت کن. فکر نکن با هالو طرفی. صدبار دوست دخترایِ رنگ و وارنگی که دورشون زدی اومدن وبال گردنِ من بدبخت شدن و ناله زاری راه انداختن که آقا قالشون گذاشته و ... . خلاصه خواستم بگم پرونده‌ات پیش من بدجوری سنگینه آقای خوش غیرت. ناموس ناموسه. چه مال خودت باشه چه مال مردم. حواست به خودت و این بی غیرتی‌هات باشه. زیاد هم به من گیر نده چون ممکنه قفل زبونم باز بشه و برای همیشه از دایره‌ی اعتماد حاجی خارج بشی.
آریا لحظه به لحظه صورتش قرمزتر می‌شد. دندان‌هایش از فشار فکش درد گرفته بود. آیه شال و کیفش را به دست گرفت و با تنه‌ای از کنار آریا گذشت. عجب روز پر ماجرایی داشت. هر که از راه می‌رسید برایش شاخ و شانه می‌کشید. البته هنوز تکمیل نشده بود. در میانه‌ی پله‌ها حاجی به او رسید.
- سلام حاجی.
حاج محمود با نگاهی به لباس‌های بی پروایِ آیه اخمی کرد.
- با این چار وجب پارچه رفته بودی بیرون؟
آیه که دست به متلکش این روزها خیلی خوب شده بود گفت:
- نه حاجی، یه چارقد پوشیده بودم که از فرق سر تا مچ پام رو می‌پوشوند. از بس رو زمین کشیده شده بود خاک و خلی شد منم پیش پای شما دادم نازی بشورتش.
بدون حرف دیگری از کنار حاجی رد شد و به اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین