جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

آموزشی طنز/ مراسم خواستگاری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایش‌نامه توسط Niko با نام طنز\/ مراسم خواستگاری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,555 بازدید, 19 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایش‌نامه
نام موضوع طنز\/ مراسم خواستگاری
نویسنده موضوع Niko
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Niko
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سال ١٣٧٤

آقا پسر ١٩ساله به همراه پدر، مادر، برادر و سه خواهر، هر چهار‌دایی و هر سه‌خاله، خان‌عمو و دو جفت پدربزرگ و مادربزرگ می‌روند به منزل امیدشان. پدر دختر که منتظر است همه بروند داخل و در را ببندد: «بفرمایید... خوش آمدید... پسرم کامل اومدی داخل درو ببندم؟!»

خواستگار با یک دنیا شرم‌وحیا: «نه... اجازه بدید سه پیل از شلوارم هنوز تو کوچه‌س!»
(خانواده‌ها دورتادور نشسته‌اند و برای این‌که اول زندگی دو جوان، دودستگی و تفرقه نباشد، دارند موج مکزیکی می‌سازند! بعد از آن...)
پدر دختر: خب پسرم چندسالته؟
خواستگار که نزدیک است آب بشود برود توی فرش: با اجازه شما ١٩سال.
پدردختر: ماشاا... ماشاا... با این سن‌ات چه سبیلی داری... آفرین... خب ببینم؛ این پشت مو رو کدوم سلمونی برات درست کرده؟ ماشاا.. ماشاا.....
خواستگار: همین علی‌آقا رشتی پایین چهارراه.

پدردختر: خب چیکار می‌کنی؟ شغلت چیه؟
خواستگار: وردست بابام تو جیگرکی سیخ می‌زنم.
مادربزرگ پدری پسر: خب این حرفا رو ول کنید. بریم سر اصل مطلب؛ آقا آخرش چند سکه؟!
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سال ١٣٧٩
آقا پسر ٢٤ساله به همراه پدر و مادر و خواهر و عمو و عمه و خاله بزرگه و دایی و آخرین بازمانده از دوران نوروزوئیک یعنی مادربزرگ وارد منزل امید می‌شوند.
پدر دختر رو به پسر: ببینم این چیه به موهات زدی؟
خواستگار: با اجازه بزرگترها، ژل کتیرا.
پدر دختر: دیگه تکرار نشه. خب تعریف کن... شغلت چیه؟ چه می‌کنی؟ چه نمی‌کنی؟

خواستگار: دانشجو هستم...
پدر دختر: چی؟! خانم پاشو زنگ بزن کلانتری.
مادر بزرگ پسر: آقا خون خودتونو کثیف نکنید... پسر ما دانشجوی پشمک‌سازی دانشگاه آزاد قطورکلای ساوجبلاغه... اصلا این حرفا رو بگذاریم کنار. آخرش چند سکه؟!
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سال ١٣٨٣
آقا پسر ٢٩ساله و پدر و مادر و خاله بزرگه پشت در منتظر هستند. خان‌عمو قهر کرده و نیامده.
پدر دختر هنگام ورود پسر برایش جفت‌پا می‌گیرد و داماد بالقوه باسر می‌رود توی بوفه آن طرف پذیرایی!
خاله پسر: وا؟! آقا این کارا چیه؟
پدر دختر: من چیکاره بیدم؟ هر هر هر

پسر که دارد خون سرش را با دستمال پاک می‌کند: آقا ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟
پدر دختر: ‌ها الان این سرویس بهداشتی که و گفتی یعنی چه؟‌ هار‌هار‌هار
مادر پسر به شوهرش: بیا برگردیم بابا فکر کنم این یارو کلن پیاده‌ست.
پدر پسر: هر چی خاله جان بگه. خاله جان؟ نظرتون چیه عزیز دل‌انگیز؟!
خاله بزرگه: آقا این حرفا رو ول کنید عزیز دل برادر. آخرش چند سکه؟!
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سال ١٣٨٨
مادر و خاله [خیلی] بزرگه داماد، برای آقاپسر ٣٤ساله‌شان به صورت غیابی خواستگاری می‌کنند.
پدر دختر: خب خب خب خوش آمدید... چرا آقا پسر رو نیاوردید؟ کجان؟ شرم حضور داشتن حتمن.
مادر پسر: یه جایی هستن که نمیشه نوشت!
خاله خیلی بزرگه: این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سال ١٣٩٣
آقا پسر ٣٩ساله با دختر خانم ٤٢ساله در کافی‌شاپ نشسته‌اند و دارند حساب می‌کنند مگر یک لیوان آب‌جوش و یک چای کیسه‌ای چقدر تمام می‌شود که قیمت‌اش ٧٠٠٠ تومان است؟!
پسر: من می‌خواستم باهات درباره موضوع مهمی صحبت کنم. حتمن در این چند‌سال با نظر فلسفی من درباره ازدواج آشنا شدی. البته من بیشتر درباره ازدواج نظر شوپنهاور رو قبول دارم تا نظر کانت رو...
دختر: بله. به نظر من هم تئوری‌های شناختی شوپنهاور...
(تلفن پسر زنگ می‌زند. روی گوشی نوشته شده Grand Khaale)
پسر: الو سلام...
خاله بزرگه: الو؟؟؟ این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2

طنز/ متن مکالمه دو دختر دم بخت و جلسه خواستگاری با پراید​

 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سكانس اول:
خب پسرم! درست كه تموم شده، سربازي هم كه رفتي...پرايد رو هم كه ثبت نام كردي، ديگه بايد برات آستين بالا بزنم...
- پسر، كمي سرخ و سفيد مي‌شود و نگاهش در افق شيرين مي‌شود و پنجره باز همسايه روبرويي در ذهنش نقش مي‌بندد.

سكانس دوم:
- خب آقا داماد چكاره‌اس؟
- يه پرايد داره، گذاشته بانك، سودشو مي‌گيره.
- احسنت...بعد از ظهر ها چي؟! كار جوهر مرده.
- بعله. عصرها هم مي‌ره تو اينترنت منتظر باز شدن سايته تا پرايد ثبت نام كنه...
- آفرين. من ديگه سوالي ندارم، بهتره خودشون برن با هم حرف بزنن...

سكانس سوم:
- كبري خانوم جون! ديروز مهمون خارجي داشتين؟
- آره صغري خانوم جون. پسر خواهرم تازه از آلمان برگشته...
- يه اسفندي چيزي دود مي‌كردي، مردم چش ندارن ببينن كه. طرف از خارج كه اومده، مجرد و خوش برو رو هم كه هست، پرايد هاچ بك هم كه داره...
- دست رو دلم نذار كه خونه! يعني از ثانيه اي كه اينا پاشون رو گذاشتن تو محل تا وقتي رفتن، دلم مث سير و سركه مي جوشيد...
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سكانس چهارم:
(مرد غمگين و شكسته، گوشه پاركينگ آپارتمان كز كرده است. زن آرام به او نزديك مي‌شود. مرد آهي مي‌كشد و از جا بلند مي‌شود و با حسرت دستي بر سروروي ماشينش مي‌كشد. او يك زانتياي مشكي دارد)
- اگه دست من بود هيچوقت نمي‌فروختمش...
زن: خدا بزرگه بعدا دوباره يكي مي‌خري... مهم اينه كه قرض مردمو بدي!
- لعنت به اون شب باروني...اگر زمين خيس نبود، اصلا بهش نمي‌خوردم. حالا بايد ماشينو بفروشم تا خسارت ماشين شو بدم...لعنت به اين شانس...
- خودتو ناراحت نكن! داداشم زنگ زد، گفت مشتري زانتيا توي نمايشگاه منتظره، پاشو برو تمومش كن. راستي گفت راننده پرايد گفته منم مي‌آم نمايشگاه، پول خسارت رو همونجا مي‌گيرم!

سكانس پنجم:
مكالمه تلفني دو دختر دم بخت يكي 31 ساله و ديگري 33 ساله
نازيلا 33 ساله: خب مي گفتي...
بهاره 31 ساله: آره ديگه...بعد بهش گفتم شما براي من ماشين هم مي‌خرين؟
- خب چي گفت؟
- واي خدا...ديونه‌ام كرد...دلت بسوزه!
- خب حالا بگو!
- گفت همين پرايدي كه دارم رو به نامت مي زنم.
- خوش به حالت. البته اون پسره كه گفتم گير داده هرچي مي‌گم مي‌خوام ادامه تحصيل بدم، ول كن نيست...
- خب؟
- فكر مي‌كني شغلش چيه؟
- نمي‌دونم.
- فوق ليسانس مكانيك داره و تو كار خريد و فروش پرايده.
- او...له له! شاماهي گرفتي ناقلا!
- البته من مي‌خوام ادامه تحصيل بدم‌ها...راستي تو هم مراقب باش، سروناز رو كه يادت هست، داماد تو زرد از آب در اومد كلا همه چي بهم خورد.
- وا...چرا آخه؟ اون كه مي گفت پسره حرف نداره.
- گور به گور شده گفته بود دو تا پرايد داره، يكي سفيد، يكي آلبالويي...معلوم شد دروغ گفته. مزدا تيري داشته.
- مرده شور شو ببرن. اين پسرا همه‌شون حقه بازن.
- آره عزيزم. تو مراقب باش. بفرست دم خونه و محله و محل كارش تحقيق كنن، دروغگو در نياد...
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
سكانس ششم:
- اقدس خانوم جون كجا مي‌ري حالا؟ اتفاقي نيافتاده كه...
- اتفاقي نيافتاده، نديدي با چه فيس و افاده‌اي سوئيچ پرايدشو مي‌چرخوند...ما كه نديد بديد نيستيم، اونوقت كه هيچكي هيچي نداشته، شوهر من برام قطار قطار النگو مي‌خريد. زير پامم زانتيا بود. حالا بعضيا تقي به توقي خورده، به سايه‌شون مي‌گن، دنبالم نيا بو مي‌دي!
- اقدس خانوم جون، قربونتون برم، حالا شما كوتاه بياين. سفره انداختم...
(صدايي كش‌دار از آنسوي مجلس خانم‌ها): به كوري چشم بعضيا، دو تا پرايد هم ثبت نام كردم!
- اووووووف (صداي حسرت خانم هاي حاضر در جلسه)
شهين خانم: گردنشو نگا كن...حواله خريد پرايد دنده اتومات!
مهين خانم: خدا شانس بده، تا ديروز ماست بندي داشتن حالا كرور كرور پول رو پول مي ذارن و پرايد روي پرايد...
شهين خانم: تازه اينكه چيزي نيست، شنيدم همه طلاهاشو فروخته، تخمه آفتابگردون خريدن...
 
موضوع نویسنده

Niko

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
148
97
مدال‌ها
2
خواستگاري روي پلكان

كمدي- تك پرده اي
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین