جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ظل‌ضمیر] اثر «حنین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hanin با نام [ظل‌ضمیر] اثر «حنین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 149 بازدید, 6 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ظل‌ضمیر] اثر «حنین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hanin
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Hanin
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
عنوان:ظل ضمیر
ژانر:اجتماعی_درام_مذهبی
نام نویسنده:حَنین
عضو گپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه:
وقتی دنیای ایمان و منطق، در مسیر هم قرار می‌گیرند؛ آیا می‌توانند مسیری مشترک پیدا کنند؟
گاهی زندگی آدم‌ها به مسیری ختم می‌شود که از پیش قابل‌ پیش‌بینی نیست. طنین دختری با باورهای ریشه‌دار، و هومن، مردی که دنیایش در تضاد با اوست در مسیری مشترک قرار می‌گیرند. اما این مواجهه فقط درباره‌ی آن‌ها نیست. سایه‌ی سنگین رازهایی پنهان، زندگی خواهری جوان را تهدید می‌کند. آیا آن‌ها می‌توانند میان ارزش‌ها، تضادها و پیچیدگی‌های این ماجرا راهی برای نجات و همدلی پیدا کنند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,462
مدال‌ها
12
1737467189754.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - •♤تاپیک قوانین تایپ رمان♤•

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
مهم - 🔶️اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ - درخواست تگ رمان، داستان کوتاه و فن فیکشن، داستانک

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان - اعلام پایان تایپ رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
سلام عرض میکنم به تمام کسایی که این رمان رو میخوانند.
قبل از وارد شدن به داستان، لازمه که یک سری چیز هارو ذکر کنم.
در دنیایی زندگی میکنیم که هزاران دشمن داریم، و هر روزه اطرافمون از اشیا بگیر تا ادم ها، همه در حال تغییر هستند. و هر ثانیه هزاران سوال در ذهن پدیدار میشن؛
سوال هایی که گاهی وقت ها جوابی براشون پیدا میشه، و گاهی وقت ها نه. بی جواب توی ذهن رها میشن و هزاران علامت سوال دیگه به دنبال خودشون میارن.
تصمیم گرفتم که در قالب رمان، به یک سری از سوال ها جواب بدم. و لازمه این کار خلق کردن یک سری شخصیت بود. که برای ادامه دار شدن داستان و به جواب سوال ها رسیدن لازم بود که از یک سری خط قرمز ها گذر کنند؛
پس اگر در جایی از داستان چیز هایی دیدید که در زندگی واقعی، کسی با موقعیت اجتماعی مشابهی چنین کارهایی انجام نمیده، بدونید صرفا فقط برای ادامه داستان بوده نه چیز دیگه.
الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْباب
آنان كه سخن را با دقّت مى‌شنوند و بهترين آن را پيروى مى‌كنند، آنانند كه خداوند هدايتشان نموده و آنانند همان خردمندان.
«سوره زمر، ایه۱۷»
 
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
عرق روی پیشونیم را پاک کردم و با کلافگی نگاهی به جاده انداختم.
نه خیر، خبری نیستکه نیست. حتی یک ماشین هم رد نمیشد. گوشیم را از توی کیفم بیرون کشیدم و دکمه پاورش را فشار دادم تا صفحه‌ی نمایش روشن شود. انگشتم را روی گلس شکسته کشیدم و رمز گوشی را وارد کردم. وارد همراه بانک شدم و نگاهی به موجودی کارتم انداختم. پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
-عالیه… یعنی از این کمتر دیگه نمیتونه باشه. همینم عمراً بتونم بردارم، بانک نمیده که.
سری تکان دادم و با ناچاری درخواست تاکسی اینترنتی دادم. اماکو؟ هیچ ماشینی نبود.
حق هم داشتن؛ کدام آدم عاقلی ساعت سه‌ظهر بیرون میره، جز منِ احمق؟
با ناامیدی دوباره نگاهی به خیابان انداختم. در حالی که عرق روی پیشونیم را پاک می‌کردم و خودم را باد می‌زدم، با لحن ملتمسانه‌ای گفتم:
- خدایا، تو رو خدا یه ماشین بفرست مردم از گرما. من که نمی‌تونم این همه راه تا خونه رو پیاده برم. بیا قربونت برم، دِ آخه چیزی از اون بزرگیت کم نمیشهکه. یعنی یکی نیست راهش این ‌وری باشه، منِ فلک‌زده رو هم سوار کنه ببره؟
از دور، چشمم به ماشینی افتاد که با سرعت در حال حرکت بود. دودل بودم برایش دست تکان بدم یا نه! ماشین دنا بود؛ حرکت ضایعی می‌شد بخواهم بگم بایسته.
یهو دیدم سرعت ماشین کم و کم‌تر شد و کنار پایم ترمز زد. کور از خدا چی می‌خواد؟ دوتا چشم بینا.
شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را کج‌ کرد، نگاهی از داخل ماشین به صورتم انداخت و گفت:
_ کجا تشریف می‌برید خانم؟ بفرمایید بالا تا یه جایی برسونمتون.
در حالی که کیفم را روی دوشم جابه‌جا می‌کردم، گفتم:
- متشکرم از شما، من مزاحمتون نمی‌شم. شما بفرمایید.
در حالی که قفل در را باز می‌کرد، گفت:
- تعارف نکنید، بفرمایید. می‌رسونمتون. این موقع از روز کسی از اینجا رد نمیشه. بفرمایید بالا.
ای خدایا شکرت! یعنی از خستگی و گرما مردم.
در عقب را باز کردم و سوار ماشین شدم. به‌آرومی آن‌را بستم و گفتم:
- ببخشید مزاحمتون شدم. هر جا که مسیرتون نبود بی‌زحمت نگه دارید، من خودم میرم.
دنده را عوض کرد و گفت:
- نه خانم، خواهش می‌کنم.
سکوت ماشین را فرا گرفته بود. به خاطر کولر، هوا خنک شده بود و گرما دور شده بود. اما استرس بدی داشتم. آنقدر در گرما ایستادم کلی عرق کردم. خدا کند بوی عرقم خیلی زیاد نباشد، وگرنه خیلی زشت میشد! حدود پنج دقیقه‌ای از سوار شدنم میگذشت که با صدای مرد به خودم امدم که گفت:
- ببخشید، ولی یه سوال ازتون دارم.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
آینه جلو را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
- تو این هوای گرم و سر ظهر، به نظرتون منطقیه دو متر پارچه هم رو خودتون بندازید و اوضاع رو واسه خودتون سخت‌تر کنید؟
سرم را پایین انداختم، نگاهی به ناخن‌هایم کردم و گفتم:
- حکم خدا که سرما و گرما نمی‌شناسه! من وظیفم اطاعت کردنه.
پوزخندی زد و گفت:
- اطاعت بکنی از چی؟ از این ظلمی که داره بهت می‌شه؟
لبخند کمرنگی زدم و آرام گفتم:
- اینکه می‌گه حجابم رو رعایت کنم به خاطر خودم تا آسیب نبینم، ظلمه؟
سرش را کمی کج کرد و گفت:
- نه، اینکه مجبورتون کرده به این کار، ظلمه.
با لحن آرامتری جواب دادم:
- ولی خدا که مجبور نکرده. گذاشته به انتخاب خود انسان که هر جور به نظرش منطقی‌تر بود رفتار کنه.
نگاهش را دوباره به جاده انداخت؛ ادامه دادم:
- خدا یه نعمت خیلی بزرگ به آدم داده به اسم عقل، که اگر درست ازش استفاده کنه، خیلی از مشکلاتش حل می‌شه.
از توی آینه پوزخند بزرگی تحویلم داد و با لحن تندی گفت:
- آره دقیقاً، عقل… همون چیزی که تو و امثال تو ازش استفاده نمی‌کنید و خون بقیه رو کردید توی شیشه.
و زیر لب زمزمه کرد:
- مغزهای کوچیک زنگ‌زده.
نمیدانستم چه بگویم. هزار جواب منطقی داشتم برایش، ولی مردد بودم که ادامه بدهم یا نه. هر چه باشد مردی غریبه بود و داشتم بیشتر از حد معمول باهاش هم‌کلام می‌شدم. به نظرم ادامه دادن زیاده‌روی بود.
بحثی هم که پیش کشیده بود، چیزی نبود که بشود با یک ربع یا بیست دقیقه به نتیجه‌ای رساند. از این حرف‌ها زیاد شنیده بودم؛ از دوست، آشنا و حتی غریبه. ولی خب، چیکار کنم که هر دفعه دلم می‌شکست و مجبور می‌شدم چیزی نگویم. هر چه باشد، خودم این راه را انتخاب کردم.
الان هم مثل همیشه، به خاطر توهینی که کرد دلم شکست. یک بغض بزرگ گوشه گلویم نشست، ولی باید ساکت میماندم. بیشتر از این صحبت کردن با یک مرد غریبه، درست نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
از شیشه ماشین بیرون را نگاه می‌کردم که دوباره من را مخاطب خود قرار داد و با لحنی حق‌ به‌ جانب گفت:
- چی شد؟ جوابی ندارید؟ ساکت شدید! یعنی دارید به چیزی عمل می‌کنید که حتی خودتون هم نمی‌دونید چیه و چرا باید این کار رو کنید. فقط چشم‌هاتون رو بستید و بله، چشم قربان می‌گید.
بعد، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
- به قول خودتون اون عقل رو به کار بندازید، بلکه بفهمید دارید چی کار می‌کنید و به چی اعتقاد دارید.
با تمام تلاشم صدایم را صاف کردم تا اثری از بغض معلوم نباشد و گفتم:
- خیلی ممنون آقا، تا همین‌جا هم زحمت کشیدید. من بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شم. همین‌جا پیاده می‌شم.
با جواب بی‌ربطی که دادم، بی‌حرف فقط نگاهم کرد و ماشین را آرام سر کوچه پارک کرد. تشکر دوباره‌ای کردم و پیاده شدم. در ماشین را بستم و به سمت انتهای کوچه حرکت کردم.
جلوی در خانه که رسیدم، چند بار زنگ در را فشار دادم که مثل همیشه، صدای جیغ ترنم در حیاط پیچید:
- چخبرته؟ مگه سر آوردی؟ هی پشت هم زنگ می‌زنی! فهمیدم دیگه کر که نیستم.صبر کن این دمپایی‌ های بی‌صاحب رو پیدا کنم، الان میام اون درِ وامونده رو باز می‌کنم!
بعد، صدای کشیده شدن دمپایی‌هایش بر کف حیاط امد و در با صدای “تق” باز شد. چهره ترنم با چادری که کج‌وکوله روی سرش بود و تمام تلاشش را کرده بود تا محکم نگهش دارد، در قاب در نمایان شد.
از کنارش رد شدم و گفتم:
- محض رضای خدا یه ذره ادب داشته باش. درست صحبت کن. یه دقیقه حرف زدی، ده بار “بی‌صاحب” و “وامونده” گفتی.
در حالی که دولا شده بودم و بند کفش‌هایم را باز می‌کردم، ادامه دادم:
- انقدر تو این گوشی و فضای مجازی می‌گردی، اخلاق خوشگلت خوشگل‌تر شده. قربونت برم سلام هم که اصلاً بلد نیستی!
چادرش را از سرش درآورد، سمت من پرت کرد و با بی‌خیالی به داخل خانه رفت:
- باز دوباره معلم ادب و اخلاق شدی. بیا تو بابا.
سری از روی تأسف برایش تکان دادم. کفش‌های خودم را همراه با دمپایی‌های ترنم که هرکدام به گوشه‌ای پرت شده بودند، داخل جا‌کفشی گذاشتم و رو به ترنم گفتم:
- بابا و مامان کجان؟
در حالی که کنترل به دست لم داده بود روی مبل جلوی تلویزیون و سیب گاز میزد، گفت:
- مامان کلاسش تموم شده بود، بابا رفت دنبالش بیارتش. ولی من مطمئنم کلاس‌ملاس بهونه بود؛اینا رفتن با هم تنها باشن.
و آخر حرفش هم با شیطنت چشمکی زد.
کش موهایم را باز کردم و دستی بین موهایم کشیدم. گفتم:
- کی می‌خوای دست از این حرف و کارات بکشی، خدا می‌دونه. بعدم خانم، کی بهت اجازه داده لباس من رو بپوشی؟ باز چشم من رو دور دیدی دویدی رفتی سر کمد من؟
دستی در هوا تکون داد و گفت:
- باشه بابا، حالا برا یه دست کراپ و شلوار گدابازی درنیار. نخوردمش که، بهت میدم، تو هم کم لباسای من رو نپوشیدی‌ها!
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- کی؟ من کی لباس تو رو پوشیدم؟
انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت و گفت:
- همین الان، این مانتویی که تنتِ مال کیه؟
در حالی که قابلمه را روی گاز میگذاشتم و زیرش
را روشن می‌کردم گفتم:
- خیلی خب، باشه بابا بپوش. تو هم تا ما یه چیزی گفتیم، یه جوابی از تو آستینت در بیار.
تفاله سیبش را داخل پیش‌دستی جلویش انداخت و گفت:
- می‌خوای غذا بخوری مانتوی من رو دربیار لک نشه. واسه منم غذا بکش.
دو تا دستگیره روی زمین گذاشتم و قابلمه داغ را رویش قرار دادم و گفتم:
- من می‌خوام همین‌جوری تو قابلمه بخورم. گشنته تو هم پاشو یه قاشق بردار بیا کنارم بخور.
در حالی که ظرف سالاد، نوشابه و دو تا لیوان را لیست می‌کردم، اضافه کردم:
- داری میای، اون ظرف سالاد و نوشابه و دوتا لیوانم با خودت بیار.
چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- خوبه گفتم منم می‌خوام یادت افتاد چیا رو نیاوردی. می‌خوای بیام غذا هم دهنت کنم؟
- نه خیر، همین که سه متر زبون برام نکشی کافیه.
کنارم نشست و مقداری سالاد روی ماکارونی‌اش ریخت. در حالی که قاشق غذا را سمت دهانش می‌برد گفت:
- نادیا چطور بود؟ صرف یاد گرفت یا نه؟
سری تکان دادم و گفتم:
- اوهوم، این دفعه که حضوری رفتم دیدمش براش توضیح دادم، خیلی راحت‌تر یاد گرفت. بنده خدا پشت گوشی درست متوجه نمی شد. از همون اولش هم باید می‌رفتم حضوری بهش یاد می‌دادم.
سری تکان داد. لیوان نوشابه‌ها را پر کردم و گفتم:
- می‌خواستم بیام، اصلاً ماشین نبود.
یکی از لیوان‌ها را از دستم گرفت و گفت:
- معلومه که این موقع ماشین گیر نمیاد. حالا چطور اومدی؟
تکه ای ریحان برداشتم و گفتم:
- چه می‌دونم، یه ماشینی پیدا شد سوارم کرد رسوندم. جای کرایش هم کلی حرف بارم کرد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وا! چرا؟ چی می‌گفت مگه؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چه می‌دونم. اولش مثل یه مرد باوقار و با‌شخصیت وایستاد، باهام حرف زد، کلی هم تعارف و اصرار کرد برسونتم. همین که سوار شدم، شروع کرد به دری‌وری گفتن و ایراد گرفتن از چادرم. تهش هم ما شدیم احمق!
چنگالش را دور ماکارونی‌ها پیچید و گفت:
- خب، تو چی گفتی؟
- هیچی! چی بگم بهش؟
با چشم‌های گرد شده زل زد به صورتم و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- یعنی واقعاً هیچی بهش نگفتی همین‌جور ساکت نشستی، بربر نگاش کردی هرچی از دهنش دراومد بارت کنه؟
موهایم را زدم پشت گوشم و با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم. گفتم:
- حرفا می‌زنیا، فکر کردی با یه کلمه دو کلمه قانع می‌شد؟ بعدم، نکنه توقع داشتی دهن به دهنش بذارم، یکی اون بگه دوتا من؟
در حالی که دندان‌هایش را با حرص روی هم فشار می‌داد، گفت:
- یعنی اگه من جات بودم، یه جوری جوابش رو می‌دادم که تا عمر داره جرأت نکنه حرف بزنه!
با دست به زانوی ترنم زدم و گفتم:
- آی حاج‌خانم! با مردم که نمی‌شه درافتاد و دعوا راه انداخت. همین‌جوری دید منفی دارن نسبت به ما. بخوای باهاشون دعوا هم بکنی که دیگه هیچی.
با صدای زنگ در، با هول نگاهی به همدیگر کردیم و گفتیم:
- وای، مامان اومد!
با استرس بلند شدیم. دو تا بشقاب برداشتیم و مقداری ماکارونی در بشقاب‌ها ریختیم. سفره‌ای کف سالن پهن کردیم و بشقاب‌ها را داخلش گذاشتیم. ترنم قابلمه را روی گاز گذاشت.
چادر آویزان کنار در را برداشتم و در حالی که روی سرم می‌انداختم، داد زدم:
- اومدم.
دمپایی‌ها را پا کردم و رفتم در حیاط را باز کردم.
- به‌به! سلام به دو زوج عاشق. حالتون چطوره؟ خسته نباشی عسل‌بانو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
- سلام عزیزم درمونده نباشی. برو کنار مامان بزار بیام تو خیلی خستم؛
از جلوی در خود را کنار کشیدم و مامان به داخل حیاط رفت. بابا کنارم ایستاد و گفت:
- سلام بابا جان، کی اومدی؟
در حالی که در کوچه را پشت سرشان میبستم. نگاهی به نیم‌رخش انداختم و گفتم:
- خیلی وقت نیست رسیدم.
- راحت اومدی؟ چرا نگفتی بیام دنبالت؟
چادر را تا و به گیره کنار در اویزان کردم و‌گفتم:
- قربونت برم ،دیگه گفتم سر ظهری مزاحمت نشم استراحت کنی.
سری تکان داد و روی مبل نشست؛ با صدای ترنم توجهمان به او جلب شد.
- مامان، کلاست چطور بود؟
- ای‌ بد نبود، طبق معمول به زور سر کلاس‌ نشسته بودن.
گوشی‌اش را به شارژ زد. و در حالی که جوراب هایش را از پا درمی‌اورد گفت:
- کدومشون با میل و علاقه اومدن دانشگاه که اینا دومیش باشن؟ هرکی اومده واسه مدرک بوده. هرچی سر کلاس درس میدی نگاهشون میکنی میبینی یا دارن چرت میزنن، یا یواشکی دارن با گوشی ور میرن.
ترنم به سمتش رفت و درحالی که لباس هارا از روی زمین جمع میکرد گفت:
- تا بوده همین بوده. اخه کی به درس علاقه داره؟نگاهم را از ترنم که به سمت لباس شویی میرفت گرفتم. و به مامان سوق دادم و‌ گفتم:
- غذا براتون بکشم؟
دستی روی زانو هایش گذاشت و درحالی که بلند می‌شد گفت:
- نه تو بشین، میخوام دستم رو بشورم غذا رو هم گرم میکنم.
نوازش دستی را روی موهایم احساس کردم؛ سرم را به سمت بابا چرخاندم.
- چیزی شده بابا جان؟ توهمی انگار.
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم و گفتم:
- نه، چیز مهمی نیست.
سری تکان داد و زیر لب گفت:
- ان شاءالله که خیره!
با صدای مامان، نگاهی به او انداختم که قابلمه به دست وسط سالن ایستاده بود.با چشمانی خشمگین به من و ترنم نگاه میکرد و گفت:
- باز شما دوتا تو قابلمه غذا خوردین؟
چشمانم را ریز کردم و بی حرف به ترنم نگاه کردم. که دست به کار شد و گفت:
- اِه مامان! ما کی تو قابلمه غذا خوردیم؟
ظرف قابلمه را به سمت ترنم گرفت و گفت:
- میخواین نفهمم حداقل اثار جرمتون رو پاک کنید؛
به دوتا قاشق و چنگال داخل قابلمه اشاره کرد و ادامه داد.
- این سرویس قابلمه هم تا خرابش نکنین دست از سرش بر نمیدارین نه؟
سری از روی تاسف تکان داد و غرغر کنان به اشپزخانه برگشت.
با حرص، نگاهی به ترنم کردم. با تن صدایی پایین و ارام گفتم:
- یعنی واقعا به ذهنت نرسید باید قاشق هارو برداری؟
با بی‌خیالی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بابا یهویی اومد هول شدم یادم رفت قاشق هارو بردارم.
سری تکان دادم کنار سفره نشستم و بقیه ماکارونی یخ کرده را خوردم.
مامان، با دیسی پر از ماکارونی به سالن برگشت و در حالی که به بابا میگفت سر سفره بیاید، کنار من نشست و گفت:
- چرا یخ میخوری؟ خب میدادی برات گرمش کنم.
ترنم به جای من جواب داد.
- چون از موجودات عجیب الخلقه خداست!
خصمانه به صورتش نگاه کردم. و ادامه غذا در سکوت من و شوخی های ترنم گذشت.
***
دستی بر پشت پلکانم کشیدم و چشمانم را درد ناک بر روی‌ هم فشار دادم؛ نوار اعلانات گوشی را به پایین اوردم و نور صفحه نمایش را تا انتها کشیدم. در میان تاریکی شب، این حجم از نور چشمانم را به شدت به درد اورده بود.
نگاهی به ساعت گوشی انداختم که زمان۲:۳۰‌ دقیقه شب را نشان میداد. بی‌خوابی به سرم زده بود و خواب را از چشمانم ربوده بود؛ و تلاش هایم برای خوابیدن را بی‌فایده کرده بود.
گوشی را به زیر بالشت فرستادم و کش و قوسی به تن خسته و کوفته ام دادم. کمی خم شدم و به تخت پایین نگاهی انداختم.
ترنم پتو را کامل روی سرش کشیده بود و نور ضعیفی از زیر پتو بیرون می‌امد. با صدایی اهسته گفتم:
- ترنم! بیداری؟
پتو را از روی سرش پایین کشید و گفت:
- اره، تو چرا بیداری؟
پاهایم را از تخت اویزان کردم و بدون توجهی به نربادن، با یک حرکت خود را به پایین پرت کردم و کنار‌ ترنم روی تخت نشستم.
- نمیدونم، هرکاری میکنم خوابم نمیره. کلی هم با گوشی ور رفتم بلکه خسته بشم خوابم ببره ولی جز اینکه چشمام درد گرفت هیچ نتیجهای برام‌ نداشت.‌ تو‌ چرا بیداری؟
دکمه پاور گوشی را فشار داد و آن را از سمت صفحه بر روی تخت گذاشت. تکیه ای به تاج تخت داد و گفت:
- من هیچی، با یکی از دوستام داشتم چت میکردم.
- کی؟
- اِم…با یاسمین!
خودم را به زور کنارش روی تخت جا دادم روی شکم دراز کشیدم و گفتم:
- چی میگفت یاسمین؟
با پرخاشگری پشتش را به من کرد و پتو را تا گردنش بالا ‌کشید و گفت:
- وای طنین ولم کن توروخدا، بی خوابی زده به سرت اومدی پیش من سوال جواب کردن!
با تعجب ابرو هایم را بالا انداختم زیر لب گفتم:
- چرا انقدر عصبی حالا، مگه من چی گفتم؟
از‌ نردبان تخت بالا رفتم و بر روی تخت خود دراز کشیدم. به سقف بالای سرم زل زدم. فکر های مختلف در سرم درحال گردش بودند هر کدام خود را بر صحنه ذهنم ظاهر میکردند و دقیقه ای بعد، از بین میرفتند و جای خود را به فکری دیگر میدادند. در میان تمام مشغله ها و کشمش های ذهنم، دلنگران بودنم برای ترنم بیشتر چشمک میزد و بخش وسیعی از ذهنم را گرفته بود. نگران از رفتار های عصبی و خشنی که مدتی بود به سراغش امده بودند.
نفهمیدم چه شد وقتی به خود امدم که گرمای خواب بر روی چشمانم نشست و مرا به اعماق خود کشید.
 
موضوع نویسنده

Hanin

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
83
مدال‌ها
2
با صدای الله و اکبری که زیر سرم می‌امد، به سختی چشمانم را از هم باز کردم. به دنبال پیدا کردن گوشی دستی زیر بالشت بردم.
صفحه‌ی گوشی را روشن کردم. با برخورد نور به چشمانم چند بار محکم پلک هایم را بر روی هم فشار دادم تا به نور عادت کنند.
باد‌صبا را قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم۵:۳۰ دقیقه بود؛ دستانم را از دو طرف باز کردم و خمیازه‌ای کشیدم بر روی تخت نشستم و پاهایم را اویزان کردم. با احساس قلقلکی، کمی پایم را تکان دادن و به پایین نگاه کردم. صورت پف کرده و چشمان خوابالو و خندان ترنم را دیدم.
کج لبخند زدم و لبان خشکم را از هم باز کردم و با صدای خراشیده ای لب زدم.
- بزار چشمات رو باز کنی، بعد شروع کن به شیطنت کردن.
از تخت پایین پریدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم. در حالی که اسینم را روی دست خیسم پایین میکشیدم، گوشه اتاق سجاده‌ای پهن کردم و از روی پاتختی چادر تا شده را برداشتم و پوشیدم. ترنم کنارم جا گرفت و بعد از اذان و اقامه تکبیر گفت.
دو رکعت نماز صبح را خواندم و درحال جمع کردن سجاده بودم که تقه‌ای به در خورد، و صدای بابا آمد.
- طنین، ترنم، زود باشین بابا دیر شد.
به حرکاتم سرعت بخشیدم؛ سر کمد رفتم یک شلوار دمپا گشاد و مانتویی برداشتم و پشت پارتیش رفتم. در حال عوض کردن لباسم بودم که صدای غرغر کردن ترنم بلند شد.
- لعنتی، مقنعم که چروکه!‌ طنین مقنعه اتو شده نداری؟
از پشت پارتیشن در امدم و درحالی که دکمه های مچی مردانه‌ام را میبستم، سرم را بالا انداختم و گفتم:
- دارم. ولی نمیدم بهت تا یاد بگیری بی‌نظم نباشی شب قبل کل وسایلت رو اماده کنی.
با عجله در کمدم را باز کرد و چنگی به مقنعه صاف و اتو خورده سر رگال انداخت و گفت:
- باشه حالا یه امروز بی‌خیال ما شو بزار به مدرسمون برسیم، از فردا میشم همونی که تو میگی.
سری از روی تاسف تکان دادم و روسری قهوه‌ای رنگ را روی سرم انداختم. گیره را زیر گلویم فیکس کردم. دستی به بالای روسری کشیدم و از صاف بودنش مطمئن شدم؛ چادرم را از پشت در اتاق برداشتم که صدای بابا دوباره آمد.
- دخترا اماده هستین دیگه؟ زود باشین بیاین تو کوچه داره دیر میشه.
ترنم درحالی که دولا شده بود و زیر تخت را چک میکرد داد زد.
- بابا یه دقیقه صبر کن الان میایم.
- دنبال چی میگردی اون زیر؟
سرش را از زیر تخت بیرون کشید و در مانده روی زمین نشست و به لنگه جورابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت:
- لنگه اینو پیدا نمیکنم.
از کشو کمد، یک جفت جوراب برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
- بیا جوراب من‌ رو بپوش. برنامه کلاسیت رو برداشتی؟
لنگه ای جوراب به پا کرد و سری بالا انداخت.
با حرص کیفش را چنگ زدم و همانطور که برنامه کلاسی‌اش را نگاه میکردم گفتم:
- مگه تو بچه کوچیکی، دختر تو کلاس یازدهمی سال دیگه کنکور داری. مقنعت چروکه جورابت گم کردی برنامه کلاسیت رو برنداشتی، میخوای من بیام لقمه بگیرم برات بزارم تو کیفت؟
در حالی که با بی‌عاری غش‌غش به حرف هایم میخندید، زیپ کوله‌اش را بستم و به سمتش پرت کردم و گفتم:
- نخند زود باش الان جیغ مامان در میاد بدو برو.
زیپ کیفم را باز کردم و با نگاهی سرسری به کتاب های درونش و مطمئن شدن از درست بودنشان، روی دوشم انداختم و عینک افتابی را از روی میز برداشتم و بیرون رفتم.
کفش های قهوه‌ای‌ رنگم‌ را به پا کردم و زیپ بغلشان را بالا کشیدم. در کوچه را بستم و سوار ماشین شدم.
ترنم خودش را از بین دو صندلی جلو کشید و گفت:
- مامان ببینش چقدر دیر اومد. اخرین نفر سوار شد؛ هرچی بهش میگم شب قبل وسایلات رو اماده کن صبح اینجوری ملت رو معطل خودت نکنی ولی باز گوش نمیده.
مامان دوتا لقمه به سمتمان گرفت و گفت:
- اره ارواح عمت، تو که راست میگی. اونی که شلخته هست طنینه نه تو!
لقمه را از دست مامان گرفتم و تشکری کردم. دقیقه‌ای بعد ماشین جلوی مدرسه ترنم ترمز کرد؛
از انجایی که مسیر من با دانشگاه مامان یکی نبود بلااجبار خداحافظی کردم و با ترنم از ماشین پیاده شدم
ترنم در هوا دستی برایم تکان داد و به سوی مدرسه حرکت کرد. نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم ساعت ۶:۵۰ دقیقه بود با استرس با پا روی زمین ضرب گرفتم و به ماشین هایی که با سرعت حرکت میکردند چشم دوختم. با تک بوقی حواسم جمع پراید سفیدی شد که کنارم ایستاده بود.
- اقا مصلا میرید؟
سری بالا انداخت با عوض کردن دندنه حرکت کرد. پوفی کشیدم و دوباره به ساعت نگاه کردم هفت شده بود شروع به جویدن پوست لبم کردم. به ماشین پرایدی چشم دوختم که با سرعت امد و کنارم ایستاد.
- اقا مصلا میرید؟
- بفرمایید بالا.
در عقب را باز کردم و سوار شدم. با صدای پیام، گوشی‌‌ام‌ را از کیفم بیرون کشیدم، نادیا بود؛ پیام داده بود دیر کرده‌ام اصلا امروز به حوزه میروم یا نه؟
بدون جواب دادن به پیام، گوشی را دوباره در کیفم برگردادنم که صدای راننده تاکسی بلند شد.
- خانم شما خود مصلا پیاده میشید؟
- بله.
 
بالا پایین