جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عاشقِ مغبون] اثر «saye و تی تی کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [عاشقِ مغبون] اثر «saye و تی تی کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 154 بازدید, 2 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عاشقِ مغبون] اثر «saye و تی تی کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,124
مدال‌ها
2
عنوان: عاشقِ مغبون
نویسنده: سایه مولوی و تی تی
ژانر: عاشقانه، جنایی
حضو گپ: S.O.W 3
خلاصه:اولش همه چیز واسم یه بازی بود، یه نقشه و یه مأموریت ساده مثل تموم این سال‌ها.
اما کم‌کم یه اتفاق‌هایی افتاد، که یه چیزهایی رو تغییر داد.
تغییراتی که دست من نبود، توی نقشه‌مون هم نبود.
اتفاق‌هایی که زندگی همه‌مون رو دگرگون کرد!

مقدمه:بعضی چیزها توی دنیا راه خودشون رو میرن،‌ هزاری هم که واسشون نقشه بکشی و برنامه بریزی، آخر سر اتفاقی که نباید بیُفته، می‌افته و هیچ‌ک.س نمی‌تونه جلوش رو بگیره.
داستان من هم دقیقاً مصداق همین حرف‌هاست.

عاشقِ مغبون: عاشق فریب خورده.
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx-1-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,124
مدال‌ها
2
«میشا»
هر لحظه‌ دردی که درونم رو با ارتعاشی بی‌سابقه می‌لرزوند، بیش‌تر می‌شد. من تنها سیزده سال داشتم!
قلبم، خدای من، این تظاهر، این نفس‌های مرده، حتی... حتی نگاهی که به واسطه‌ی نورِ درون اتاقک به بی‌روحی بدل می‌شد، متعلق به من بودن، به ما!
دستم رو آشا با بی‌تابی می‌کشید و هق‌هق‌های بی‌نفسش قلبم‌ رو به آتیش می‌کشوند. ما تنها سیزده‌ سال داشتیم! خدایا!
- می... می... میشا!
قطره‌های خون آروم‌آروم همه‌ی اتاقک رو در برمی‌گرفت و ما با همه‌ی وجودمون تنها بیننده‌ای بودیم که باید احساسات و عواطفشون در این راه به خاکستر بدل می‌شد!
ترس؟ ترس در برابر احساسی که داشتیم تنها یک واژه‌ی پوچ و توخالی به حساب می‌اومد.
آشا بهم چسبیده بود و درونِ آغوشم مچاله می‌شد. منم می‌ترسیدم! منم می‌خواستم تویِ آغوش کسی خودم رو پنهون کنم، منم... منم... .
بوم!
مات شدیم! قلبم، قلبم چرا نمی‌تپید؟!
شاید بهتر بود منم نگاه نمی‌کردم! شاید منم باید خودم رو تویِ بغل آشا پنهون می‌کردم ولی‌؛ دیر شده بود. دیده بودم! همه چیز رو!
سوتِ متعدد و بلندی که درون سرم زنگ می‌خورد، ناقوس مرگ رو درونم بیدار می‌کرد. بوم... تاک! بوم... تاک!
خیره بهم بود! اون لبخند داشت. اِنگار خوشحال بود که مُرده بود. انگار سال‌‌ها منتظر این روز بود، منتظر بود درون این دنیای آلوده یکی پای سندِ مرگش رو امضا کنه.
پیشِ روم سرش رو بریده بودند!
زیر نورِ کم اون لامپی که تنها جسمش رو به نمایش گذاشته بود، جسمی که حالا بدونِ... بدون... .
***
- میشا... میشا؟!
چشم‌های ملتهبم به نگاه نگران آشا ثانیه‌ای تنها خیره می‌مونن. لعنتی، خواب می‌دیدم، نفسِ لرزونم با همه‌ی وجودم بیرون دادم و سعی کردم از حالت خوابیده روی صندلی ماشین بشینم. نگاهی به اطراف انداختم. ماشین کنارِ عمارتِ بزرگی وایساده بود.
کجا بودیم؟ همین رو آروم و سردرگم از آشا پرسیده بودم.
هنوز درون خواب و بیداری، سایه‌‌های گذشته‌ رو به یاد می‌آوردم. اگر همین‌طور پیش می‌رفت آخرش دیوونه می‌شدم!
- چند دقیقه‌ای هست که رسیدیم.
دستم رو که گرفت بهش خیره میشم. ته نگاهش نگرانی موج می‌زد.
 
بالا پایین