من همانم... همان که میگفتی،
بچّهام؛ بچه زود میگرید
بچّه از روزهای اوّل تا،
چشم خود را گشود، میگرید
کودکی که به فکر بازی بود،
خسته از مشق و جملهسازی بود
آه... حالا نشسته یک گوشه،
با تمام وجود میگرید
در نگاهت مسیح غمگینی،
بر صلیبی شکسته میخندد
در تو دریا به گریه افتادهست،
چشمهای رود رود میگرید
فکر کردی فقط ارسطوها،
ماتِ اِشراق شرقیات بودند؟
سهروردی نشسته در چشمت،
بین کشف و شهود میگرید
در کنارت چگونه خوش باشم،
آه... وقتی که اینقدَر خوبی
خنده مال قدیم بود... اینجا
هر کسی زنده بود، میگرید...