جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عجیب ولی دوست دارم] اثر «م.ریسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط م.ریسی با نام [عجیب ولی دوست دارم] اثر «م.ریسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 596 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عجیب ولی دوست دارم] اثر «م.ریسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع م.ریسی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

م.ریسی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
13
16
مدال‌ها
1
نام رمان: عجیبِ ولی دوست دارم
نام نویسنده: م.رئیسی
ژانر: ترسناک، عاشقانه، طنز
ناظر: @ترنم مبینا
خلاصه : خیابان خلوت بود و راه طولانی، دخترا روی صندلی عقب از شدت خستگی به خواب رفته بودند؛ رد شدن ماشین از روی دست انداز باعث باز شدن چشمان گندم و رفتن نگاه سرکشش به صندلی کنار راننده شود، آسوده خاطر چشمانش را بست، اما با یادآوری آنچه دیده بود به سرعت چشمانش را باز کرد و دوباره به صندلی کنار راننده نگاهی انداخت، با ندیدن اثری از ان موجود، خواست نفس راحت بکشد که آن جن زرد را در کنار خودش دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

م.ریسی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
13
16
مدال‌ها
1
سعی می‌کنم بدون توجه به صدای قدم‌هایی که داره نزدیک میشه بخوابم. دوماه کار هر شبم شده .انگار عادی‌ترین کار دنیاست قدم‌هایی که انگار داره نزدیک میشه ولی هیچ وقت نمی‌رسه و تا اذان صبح صداش قطع نمیشه؛ مثل سر و صدای کمد به‌‌ قول گندم ،قولنج لوازم خانگی گرمی نفس‌های که به پشت گوشم میخوره منو به خودم میاره، انگار یکی از پشت منو بغل کرده نمی‌تونستم تکون بخورم خیس عرق بودم و نفس‌نفس ، می‌زدم احساس کردم یکی پشتم تکون خورد. صاحبان نفس‌ها بود که تکون خورد. ناخودآگاه اسم خدا رو گفتم بعد رفت انگار نه خانی اومده نه خانی رفته اگه نفس نفس زدنم و لباس‌های خیس عرق‌ام نبود فکر می کردم خواب دیدم
***
الان به طور دقیق پنج دقیقه‌ هست که داره با یه لبخند سکته‌ای نگاهم می‌کنه، بعد از این که ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم همین‌جوری خشک شده. زنگ کلاس که خورد بدون توجه به صورت بهت زده‌اش به سمت کلاس راه افتادم با سرعت خودش رو بهم رسوند.هم‌زمان که سعی داشت قدم‌هاشو با من هماهنگ کنه گفت
_ به حق پنج تن توهم زدی انشالله
نگاه کلافه من‌رو که دید سرش رو به نشونه چیه تکون داد.وارد کلاس شدیم. همه امتحان داده بودن و از سالن بیرون امده‌بودن بچه‌ها داشتن با صدای بلند مراقب امتحان دینی و طراح سوال‌ها رو با الفاظ زیبا مورد لطف قرار می‌دادند
_ زنیکه... .
_گفتن امتحان پایانی، گفتن کل کتاب، ولی اخه مسلمون خدا این چه سوال‌هایی بود که تو دادی
( احترام معلم رو نگه دارید)
با شنیدن صدای بچه مثبت کلاس ناسزاها از سمت معلم به سمت نغمه تغییر جهت داد
_آخه به تو چه پاچه خوار؟
_ یک کلمه از مادر عروس.
بدون توجه بهشون مستقیم رفتم سرجام. با نشستن گندم روبه‌روم نگاهم رو بهش دادم. اون تنها کسی بود که هم بهش اعتماد داشتم و هم سر نترسی داشت. در این مسائل، دختر خاله دیوونه من.
گندم: حالا قهر نکن به نظر من وقتی میگی نمی تونستی تکون بخوری یعنی بختک بوده.
_«ساکت»
با صدای نغمه ساکت میشه ولی من می‌دونم این دختر نمی‌تونه بیشتر از ده دقیقه ساکت بمونه.
گندم: سایه ای چیزی ندیدی.
با شنیدن صداش از این که پیش بینی درست از آب در اومده لبخند محوی زدم که دوباره گفت: بیا داره الکی با خودش می‌خنده بعد به من میگم توهم زدی قهر می‌کنه"
_«خانوما ساکت» با صدای نغمه مبصر کلاس ترجیح داد زیرلب غر بزنه
گندم: انگار کلاس اولیی هستیم. بابا ولمون کن.مدرسه تموم شد و رو شما هموز دارین ما رو ساکت می‌کنید.
***
تو راه برگشت به خونه بودیم که شروع به صحبت کرد
گندم: من شب میام خونه شما"
همون جور که داشتیم از خیابون رد میشدیم و حواسم به ماشینا بود گفتم"خونه ما چ خبر که خودتو مهمون میکنی"
لهجه احمدی دبیر ادبیات به خودش گرفت
گندم‌: واا عزیزم شما مگه صبح امتحان نداری، دارم میام که با هم تمرین‌کنیم گلم صبح هم میگیم عمو برسونتمون مدرسه ، صبح آخرین امتحانمون رو هم میدیم و راحت میشیم"
اسمان: درس خوندن بهونته راستشو بگو چرا میخوای بیا "
مسخره صورتشو غمگین کرد و با یه لحن مثلاً ناراحت گفت: گذشت اون زمون که مهمون حبیب خدا بود الان مهمون رو نیومده بیرون می کنند".
اسمان " فتنه تو که هفت روز هفته اونجایی امشبم روش"
تا وقتی که برسیم خونه صدای حرف زدن گندم اجازه فکر دیگه ای رو بهم نداد.
***
امیری،امیـری ،نمیری"
"اه، حتی آسمان هم میتونه اون رو گل کنه"
"طارمی ، پاس بده "
"یکی شجاع رو بگیره تا داور کارت زرد نداده "
"آفرین سردار ، نـــه به اون پاس نده ،چرا نمی شه از شما تعریف کرد سریع ادم رو پشیمون می‌کنین"
امشب تیم ملی فوتبال ایران بازی داره پس طبیعیه که بابا، عمو و پسرا خونه رو روی سرشون بزارند.و من که گندم رو به زور گرفتم تا درس بخونه و نره فوتبال ببینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

م.ریسی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
13
16
مدال‌ها
1
این تک دختر خونواده که عجیب اخلاقش شبیه برادراشه و داره با صدایی شبیه به عربده درس میخونه.
گندم: قیصر امین پور از شاعران معاصر و برجسته انقلاب اسلامی است، از آثار او می‌توان به قول 'پرستو'، 'در کوچه آفتاب' ، 'نفس صبح 'و' افسانه' را نام برد،
ای خدا! افسانه مال نیما یوشیج بود قیصر امین‌پور در سال ۱۳۷۶ در گذشت ،احمق جان۸۶، ۸۶ ،۸۶" و هر بار با گفتن هشتادو شیش کتاب رو میکوبه تو سرش
بعد از دو سه ساعت سر و کله زدن با گندم، با تذکر مامان تصمیم می گیریم بخوابیم، به قول گندم رو زمین کیفش بیشتره رختخواب رو پهن کردیم بشمار ۳ گندم خوابش برد به رسم هر شب بعد از خاموش شدن لامپ ها صدای قدم زدن میاد اما این دفعه از تو اتاق ،انگار یه نفر داره تو اتاق راه میره دارم حس میکنم یه نفر تو اتاقه و داره با ناخون هاش رو روی کمد میکشه با سیلی که تو گوشم خورد برق از سرم پرید بعد دستی نامرئی مو هام رو کشید و بلندم کرد و محکم کوبیدم به دیوار دستش دور گردنم حلقه شد نمی دیدم اما حس کردم فقط با یه دستش گلوم رو گرفته انگشت ها انقدر بلند بودند که دور گردنم حلقه شدند دیگه به خس خس افتاده بودم که گندم تکون خورد .
★از زبان گندم★:‌
با احساس خفگی از خواب بیدار شدم ، هوا خیلی سنگین شده بود مثل هوای خونه ای که چند رو پنجره‌اش باز نشده باشه
گندم: آسمان میگم هوا گرفته نشده"
وقتی جوابی نشنیدم به خودم زحمت دادم و یه چشمم رو باز کردم صدای خس خس می امد و اسمان نبود
گندم: آسمان کجایی"
نیم خیز شدم ،باز هم صدای خس خس می امد ، برگشتنم همانا و دیدن آسمانی که انگار دستی نامرئی در حال خفه کردنشه همانا.
★از زبان اسمان★:
گندم با وحشت بلند شد و انگار همون موجود اون رو به عقب پرت کرد گندم جیغ کوتاهی کشید و با صدای بلند شروع کرد به خوندن سوره ناس ایه اول رو که خوند هوا سبک شد و دست از دور گردنم باز شد ، و من
هوا رو با ولع به داخل ریه هام فرستادم
با تموم شدن سوره قبل از این که گندم بخواد حالم دو بپرسه دوباره هوا سنگین میشه سیلی این دفعه فرق با دفعه قبل اینه که کسی که میزد رو نمی دیدم اما ای کاش کور میشدم و این موجود رو نمیدیدم.
دست‌هاش بلند بود. پوستش مثل پوست میت سفید بود. نگاهم به‌طرف صورتش صورتش رفت.
فقط دوتا چشم سیاه داشت. تنها چیزی که داخل چشم هاش میدیدم نفرت بود.
شباهت این موجود به دیو غیر قابل انکار بود.
ورود دوباره اش با ظاهر اصلیش انقدر گندم روشوکه کرد که نتونست دوباره قرآن بخونه، دستی محکم اون موجود رو عقب کشید ، با دیدن اون فرد انگار روح از بدنم خارج شد وحشتی که در مقابل موجود اولی داشتم در مقابل این هیچ حساب میشد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین