جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عروسک خرسی من] اثر «الینا عابدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط elina_abedi1288 با نام [عروسک خرسی من] اثر «الینا عابدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 223 بازدید, 3 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عروسک خرسی من] اثر «الینا عابدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع elina_abedi1288
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

elina_abedi1288

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
2
2
مدال‌ها
1
نام رمان:عروسک خرسی من
نویسنده: الینا عابدی
ژانر: اجتماعی
ناظر: عضو گپ نظارت (۳) S.O.W
خلاصه : کاترین دختر 12 ساله ای است که ده سال پیش پدرش را از دست داده.مادرش بعد از ده سال به فکر ازدواج مجدد افتاده و این موضوع باعث ناراحتی کاترین میشه...




پارت یک:

کاملا میشد فهمید که بهار نزدیکه.هوا رو به گرما میرفت.بوی شیرینی های خانم راولی کل خونه رو پر کرده بود.رفتم پایین تا چند تا شیرینی کش برم ولی خانم راولی مثل عقاب بالا سر شیرینی ها وایساده بود.اخه شیرینی ها برای یک مهمان ویژه بود.خیلی پرسیدم مهمان ویژه کیه؟ ولی هربار مامان جواب سربالا میده.امروز مامان خیلی مهربان شده.از موقعی که بابا فوت کرده، مامان رو انقدر خوشحال ندیده بودم.من خیلی چیزی از بابا یادم نیست.فقط وقتی فیلم های نوزادیم رو نگاه میکنم مامان خیلی خوشحال تر به نظر میاد.ولی اون مهمان ویژه کیه که باعث شده مامان دوباره از ته دل خوشحال باشه؟

رفتم توی اتاقم تا یکم کتاب بخوانم.دو صفحه از کتاب نگذشته بود که صدای زنگ در آمد.با سرعت از پله ها پایین آومدم.یک مرد قد بلند با موهای پرپشت و کت چرمی از در خانه وارد شد.هزاران سوال توی ذهنم بود؛اون مرد کیه؟ چرا به خانه ی ما آمده؟چرا مامان انقدر از حضور او خوشحاله؟ همانطور که خشکم زده بود،مرد نگاهی به من انداخت و یک لبخند دراز بر پهنای صورتش زد و گفت:
-« سلام کاترین.خیلی خوشحالم که میبینمت.مامانت از تو خیلی برام تعریف کرده »
نمیدونستم چی باید بگم یه جور هایی نمی تونستم بهش اعتماد کنم.میخواستم بدون اینکه سلام کنم برم توی اتاق ولی این کار خیلی گستاخانه بود!
-«سلام.من هم از دیدن شما خوشحالم(اینطور نبود!) میشه خودتون رو معرفی کنید؟»
-«البته!اسم من ویلیامه.اهل لس انجلس هستم ولی بخاطر شغلم به نیویورک آمدم.»
-«خوشبختم! از کجا مامان رو می شناسید؟»
-«یه روز برای کار های اداری به شرکت رفته بودم که،مامانت رو اونجا دیدم و ازشون خوشم اومد؛بعد متوجه شدم که مامانت هم از من خوشش میاد و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم.البته اگه تو اجازه بدی.»
خشکم زده بود.همه چیز غیر عادی بود!مامان هیچوقت در مورد ازدواج مجدد حرف نمیزد.قیافه ی مامان در هم رفت.با صدایی جدی گفت:
«ویلیام! من هنوز قضیه رو بهش نگفتم.»
همه جا ساکت شد.. زبانم بند اومده بود.توی دلم آشوب شد! همیشه از این موضوع می ترسیدم. نمی تونستم به یک عضو جدید توی خانواده فکر کنم؛ لبخندی کج زدم و رفتم توی اتاقم.توی اون لبخند هزاران حرف بود! سرم رو گذاشتم روی بالشت و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,032
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

elina_abedi1288

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
2
2
مدال‌ها
1
پارت یک:

کاملا میشد فهمید که بهار نزدیکه.هوا رو به گرما میرفت.بوی شیرینی های خانم راولی کل خونه رو پر کرده بود.رفتم پایین تا چند تا شیرینی کش برم ولی خانم راولی مثل عقاب بالا سر شیرینی ها وایساده بود.اخه شیرینی ها برای یک مهمان ویژه بود.خیلی پرسیدم مهمان ویژه کیه؟ ولی هربار مامان جواب سربالا میده.امروز مامان خیلی مهربان شده.از موقعی که بابا فوت کرده، مامان رو انقدر خوشحال ندیده بودم.من خیلی چیزی از بابا یادم نیست.فقط وقتی فیلم های نوزادیم رو نگاه میکنم مامان خیلی خوشحال تر به نظر میاد.ولی اون مهمان ویژه کیه که باعث شده مامان دوباره از ته دل خوشحال باشه؟

رفتم توی اتاقم تا یکم کتاب بخوانم.دو صفحه از کتاب نگذشته بود که صدای زنگ در آمد.با سرعت از پله ها پایین آومدم.یک مرد قد بلند با موهای پرپشت و کت چرمی از در خانه وارد شد.هزاران سوال توی ذهنم بود؛اون مرد کیه؟ چرا به خانه ی ما آمده؟چرا مامان انقدر از حضور او خوشحاله؟ همانطور که خشکم زده بود،مرد نگاهی به من انداخت و یک لبخند دراز بر پهنای صورتش زد و گفت:
-« سلام کاترین.خیلی خوشحالم که میبینمت.مامانت از تو خیلی برام تعریف کرده »
نمیدونستم چی باید بگم یه جور هایی نمی تونستم بهش اعتماد کنم.میخواستم بدون اینکه سلام کنم برم توی اتاق ولی این کار خیلی گستاخانه بود!
-«سلام.من هم از دیدن شما خوشحالم(اینطور نبود!) میشه خودتون رو معرفی کنید؟»
-«البته!اسم من ویلیامه.اهل لس انجلس هستم ولی بخاطر شغلم به نیویورک آمدم.»
-«خوشبختم! از کجا مامان رو می شناسید؟»
-«یه روز برای کار های اداری به شرکت رفته بودم که،مامانت رو اونجا دیدم و ازشون خوشم اومد؛بعد متوجه شدم که مامانت هم از من خوشش میاد و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم.البته اگه تو اجازه بدی.»
خشکم زده بود.همه چیز غیر عادی بود!مامان هیچوقت در مورد ازدواج مجدد حرف نمیزد.قیافه ی مامان در هم رفت.با صدایی جدی گفت:
«ویلیام! من هنوز قضیه رو بهش نگفتم.»
همه جا ساکت شد.. زبانم بند اومده بود.توی دلم آشوب شد! همیشه از این موضوع می ترسیدم. نمی تونستم به یک عضو جدید توی خانواده فکر کنم؛ لبخندی کج زدم و رفتم توی اتاقم.توی اون لبخند هزاران حرف بود! سرم رو گذاشتم روی بالشت و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین