موضوع نویسنده
- Sep
- 2
- 2
- مدالها
- 1
نام رمان:عروسک خرسی من
نویسنده: الینا عابدی
ژانر: اجتماعی
ناظر: عضو گپ نظارت (۳) S.O.W
خلاصه : کاترین دختر 12 ساله ای است که ده سال پیش پدرش را از دست داده.مادرش بعد از ده سال به فکر ازدواج مجدد افتاده و این موضوع باعث ناراحتی کاترین میشه...
پارت یک:
کاملا میشد فهمید که بهار نزدیکه.هوا رو به گرما میرفت.بوی شیرینی های خانم راولی کل خونه رو پر کرده بود.رفتم پایین تا چند تا شیرینی کش برم ولی خانم راولی مثل عقاب بالا سر شیرینی ها وایساده بود.اخه شیرینی ها برای یک مهمان ویژه بود.خیلی پرسیدم مهمان ویژه کیه؟ ولی هربار مامان جواب سربالا میده.امروز مامان خیلی مهربان شده.از موقعی که بابا فوت کرده، مامان رو انقدر خوشحال ندیده بودم.من خیلی چیزی از بابا یادم نیست.فقط وقتی فیلم های نوزادیم رو نگاه میکنم مامان خیلی خوشحال تر به نظر میاد.ولی اون مهمان ویژه کیه که باعث شده مامان دوباره از ته دل خوشحال باشه؟
رفتم توی اتاقم تا یکم کتاب بخوانم.دو صفحه از کتاب نگذشته بود که صدای زنگ در آمد.با سرعت از پله ها پایین آومدم.یک مرد قد بلند با موهای پرپشت و کت چرمی از در خانه وارد شد.هزاران سوال توی ذهنم بود؛اون مرد کیه؟ چرا به خانه ی ما آمده؟چرا مامان انقدر از حضور او خوشحاله؟ همانطور که خشکم زده بود،مرد نگاهی به من انداخت و یک لبخند دراز بر پهنای صورتش زد و گفت:
-« سلام کاترین.خیلی خوشحالم که میبینمت.مامانت از تو خیلی برام تعریف کرده »
نمیدونستم چی باید بگم یه جور هایی نمی تونستم بهش اعتماد کنم.میخواستم بدون اینکه سلام کنم برم توی اتاق ولی این کار خیلی گستاخانه بود!
-«سلام.من هم از دیدن شما خوشحالم(اینطور نبود!) میشه خودتون رو معرفی کنید؟»
-«البته!اسم من ویلیامه.اهل لس انجلس هستم ولی بخاطر شغلم به نیویورک آمدم.»
-«خوشبختم! از کجا مامان رو می شناسید؟»
-«یه روز برای کار های اداری به شرکت رفته بودم که،مامانت رو اونجا دیدم و ازشون خوشم اومد؛بعد متوجه شدم که مامانت هم از من خوشش میاد و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم.البته اگه تو اجازه بدی.»
خشکم زده بود.همه چیز غیر عادی بود!مامان هیچوقت در مورد ازدواج مجدد حرف نمیزد.قیافه ی مامان در هم رفت.با صدایی جدی گفت:
«ویلیام! من هنوز قضیه رو بهش نگفتم.»
همه جا ساکت شد.. زبانم بند اومده بود.توی دلم آشوب شد! همیشه از این موضوع می ترسیدم. نمی تونستم به یک عضو جدید توی خانواده فکر کنم؛ لبخندی کج زدم و رفتم توی اتاقم.توی اون لبخند هزاران حرف بود! سرم رو گذاشتم روی بالشت و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
نویسنده: الینا عابدی
ژانر: اجتماعی
ناظر: عضو گپ نظارت (۳) S.O.W
خلاصه : کاترین دختر 12 ساله ای است که ده سال پیش پدرش را از دست داده.مادرش بعد از ده سال به فکر ازدواج مجدد افتاده و این موضوع باعث ناراحتی کاترین میشه...
پارت یک:
کاملا میشد فهمید که بهار نزدیکه.هوا رو به گرما میرفت.بوی شیرینی های خانم راولی کل خونه رو پر کرده بود.رفتم پایین تا چند تا شیرینی کش برم ولی خانم راولی مثل عقاب بالا سر شیرینی ها وایساده بود.اخه شیرینی ها برای یک مهمان ویژه بود.خیلی پرسیدم مهمان ویژه کیه؟ ولی هربار مامان جواب سربالا میده.امروز مامان خیلی مهربان شده.از موقعی که بابا فوت کرده، مامان رو انقدر خوشحال ندیده بودم.من خیلی چیزی از بابا یادم نیست.فقط وقتی فیلم های نوزادیم رو نگاه میکنم مامان خیلی خوشحال تر به نظر میاد.ولی اون مهمان ویژه کیه که باعث شده مامان دوباره از ته دل خوشحال باشه؟
رفتم توی اتاقم تا یکم کتاب بخوانم.دو صفحه از کتاب نگذشته بود که صدای زنگ در آمد.با سرعت از پله ها پایین آومدم.یک مرد قد بلند با موهای پرپشت و کت چرمی از در خانه وارد شد.هزاران سوال توی ذهنم بود؛اون مرد کیه؟ چرا به خانه ی ما آمده؟چرا مامان انقدر از حضور او خوشحاله؟ همانطور که خشکم زده بود،مرد نگاهی به من انداخت و یک لبخند دراز بر پهنای صورتش زد و گفت:
-« سلام کاترین.خیلی خوشحالم که میبینمت.مامانت از تو خیلی برام تعریف کرده »
نمیدونستم چی باید بگم یه جور هایی نمی تونستم بهش اعتماد کنم.میخواستم بدون اینکه سلام کنم برم توی اتاق ولی این کار خیلی گستاخانه بود!
-«سلام.من هم از دیدن شما خوشحالم(اینطور نبود!) میشه خودتون رو معرفی کنید؟»
-«البته!اسم من ویلیامه.اهل لس انجلس هستم ولی بخاطر شغلم به نیویورک آمدم.»
-«خوشبختم! از کجا مامان رو می شناسید؟»
-«یه روز برای کار های اداری به شرکت رفته بودم که،مامانت رو اونجا دیدم و ازشون خوشم اومد؛بعد متوجه شدم که مامانت هم از من خوشش میاد و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم.البته اگه تو اجازه بدی.»
خشکم زده بود.همه چیز غیر عادی بود!مامان هیچوقت در مورد ازدواج مجدد حرف نمیزد.قیافه ی مامان در هم رفت.با صدایی جدی گفت:
«ویلیام! من هنوز قضیه رو بهش نگفتم.»
همه جا ساکت شد.. زبانم بند اومده بود.توی دلم آشوب شد! همیشه از این موضوع می ترسیدم. نمی تونستم به یک عضو جدید توی خانواده فکر کنم؛ لبخندی کج زدم و رفتم توی اتاقم.توی اون لبخند هزاران حرف بود! سرم رو گذاشتم روی بالشت و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: