جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشقِ ناب] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساعت_شنی با نام [عشقِ ناب] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 556 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشقِ ناب] اثر «آیدا کریمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساعت_شنی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ساعت_شنی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
5
20
مدال‌ها
1
نام رمان: عشقِ ناب
نویسنده: آیدا کريمی
ژانر: عاشقانه_مذهبی
ناظر: @MHD :|
خلاصه رمان: داستان ما در مورد یکی یه دونه حاج صبوریه.. دختری پاک و بی ریا، صادق و ساده.
از بخت بدش به خودش که اومد دید که ای دل غافل تموم فکر و ذکرش شده پسر عموی کله خرابش! کسی که توی فامیل به بدنامی مشهوره و به قولی ناخلفه!
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
IMG_20220608_030545.jpg
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ساعت_شنی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
5
20
مدال‌ها
1
نفس‌نفس زنان زنگ رو فشار دادم. به‌خاطرِ فراموش کردن کیف پولم، با این حال مجبور شدم تمام مسیر رو پیاده روی کنم؛ می‌دونستم تمام تنم خیس از عرق شده، فقط تنها چیزی که می خواستم یک دوش اب سرد بود!در با صدای تیکی باز شد، از آسانسور بالا رفتم؛ بیرون که اومدم صالحی، همسایه ی محمد این‌ها روبه‌روم سبز شد با اون لبخند چندش‌ش، بهم زل زده بود؛ چادرم رو محکم‌تر به دورم پیچیدم، قدمی به کنار برداشتم، اون هم خودش رو جلوم کشید، از روی حرص نفس عمیقی کشیدم زیر لب غریدم:
- بکش کنارتا جیغ نزدم همه ی ساختمون بریزن اینجا!
هیستیریکی خندید و نزدیک شد:
-کجا عزیزم هنوز از دیدارتون سیر نشدم!
چهره‌م در هم رفت! قدمی به
عقب گذاشتم، از گرما درحال انفجار بودم؛ این کنه هم دست بردار نبود! با صدای آسانسور نفس عمیقی کشیدم! نگاهش کردم ترسان عقب عقب رفت و خودش را به داخل واحدشون انداخت و در رو محکم کوبید؛ باید به حسابش می‌رسیدم، هرچه مراعات اون مادر پیرش رو کرده بودم کافی بود! به طرف در رفتم، حنا اون رو باز گذاشته بود؛ داخل رفتم و کفش‌هام رو بیرون آوردم از همون‌جا داد کشیدم:
-حنانه جون بی‌زحمت یه شربت تگرگی درست کن،که هلاکم!
چادرم رو بیرون آوردم و به جا کفشی زدم. از راهرو گذشتم، حنانه به استقبالم اومد.
- چرا دیر کردی؟ منتظر موندم، دیدم نمیای رفتم!
خواست رو بوسی کنه که کنار کشیدم.
-نزدیک نشو که یهو دیدی بیهوش شدی!
زدم زیر خنده، حنانه لبش رو گاز گرفت. خودم رو به داخل دستشویی انداختم و همون‌جور که صورتم رو می‌شستم دهنم رو باز کردم.
- از صبح با اون استاد شکوهی بود که با یک من عسل هم نمیشد خوردش! کلاس داشتم، لعنتی! دلم درد می‌کرد باید می‌رفتم سرویس!از اون طرف هم استاد عزیز نمی‌ذاشت بیرون برم و یک ریز درس می‌داد، کلاس که تموم شد؛ نفهمیدم چه‌جوری خودم رو به سرويس رسوندم! یعنی حنانه بیرون که اومدم یک نفس راحتی کشیدم که نگو! فرهاد صداقت بود. همون پسر مایه داره سر به زیر و یقه آخوندی! وای حنانه نمی‌دونم چی شده بود گیر داده بود که من رو برسونه! هر کی رد میشد با تعجب نگاهمون می‌کرد! حالا هرچی من انکار می‌کردم اون اصرار، با یه زوری از زیرش در رفتم؛ ولی می‌دونی اما بعدش پشیمون شدم چون فهمیدم پول همرام نیست! امروز صبح دیر بیدار شدم، از شانس بدم همون موقع اوضاع قرمز شد؛ از بس درد داشتم و اعصابم بهم ریخته بود! کیف پولم یادم رفت تا خود این‌جا با گریه و آه و نفرین اومدم، وقتی هم اومدم این صالحی هست پسرِ زری خانم همون سیریشه و تا من رو می‌بینه جلوم سبز می شه! ا‌‌‌ه‌اه چندش از ده متریش بوی کثافت و آشغال می داد. هر دفعه مزاحمم می شه، باید به محمد بگم گوش‌هاش رو بپیچونه!
شیرِ آب رو بستم و بیرون اومدم، دست‌هام رو با حوله خشک کردم. به طرف آشپزخونه رفتم؛ سرم رو که چرخوندم، با دیدن امیرحافظ پاهام از حرکت ایستاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ساعت_شنی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
5
20
مدال‌ها
1
سی*ن*ه‌م به شدت بالا و پایین می‌رفت. به قدری از دیدنش جا خورده بودم، که پاهام قفل شده بود و قادر نبودم؛ قدمی بردارم. آروم سلامی کردم؛ جوابم رو با لحن سردی داد و بی توجه بهم مشغول تماشای فیلم شد! احساس کردم مزاحمم؛ برای همین، با بی حسی قدم‌هام رو به سمت اتاق، کشوندم. با کرختگی روی تخت نشستم‌؛ چه‌قدر قیافه‌ش؛ تغییر کرده؛ با ته‌ریش، مردونه‌تر و جذاب‌تر شده بود‌. چند تارِموی سفید کنارِ
شقیقه‌هاش؛ نشون می‌داد، که چه‌قدر! این مدت بهش سخت گذشته؛حدث می‌زدم، که اخلاقش مثلِ گذشته است. همون‌طور بداخلاق و عصاقورت داده! با یادآوریِ حرف‌های چند لحظه پیشم، لبم را گاز گرفتم؛ مطمئناً همه رو شنیده بود.
وای!آبروم بر فنا رفت. تقه‌ای به در خورد و حنا داخل اومد.
- عزیزم چرا اینجا نشستی؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو نباید یه اشاره‌ای کنی، تا من این دهن‌ِ بی‌صاحبم رو همین‌جوری باز نکنم!
ریزریز خندید، مشتی رو حواله بازوش کردم، تا نیشش رو ببنده!
- حالا چرا میزنی؟چیزی که نشده که؛ یه چیز عادیه، ماشاال... داداش ماهم این‌قدر؛ از این چیزا دیده که، عادی شده براش گلم!
- خاک تو سرت کنم؛ چه افتخاری‌ هم می‌کنه با اون داداش لندهورش!واسه اون عادیه نه واسه من!
کنارم نشست.
- اشکال نداره محیا گلی، فدا سرت!
نگاهش کردم و گفتم:
- امیرحافظ کِی برگشته،کسی‌ هم می‌دونه؟
با ناراحتی نگام کرد و گفت:
- هیچ ک.س، قسممون داده که به کسی چیزی نگیم؛ داداش بیچاره من! دلم براش کباب‌ِ! بعد از این همه سال برگشته، بی سر و صدا! حتی جرئت نداره دیدن خانوادش بره!
بغلش کردم.
- عزیزم! درست میشه ،صبرکن.
سرش رو روی شونه‌م گذاشت و آه کشید.
- چه‌قدر صبر کنیم! مامان بدبختم داره از غصه دوریِ یه ‌دونه پسرش، دق میکنه! جرئت نداره حرفی بزنه از ترس!
هیچ ک.س نمی‌تونه حرف بزنه! همین‌طور که، این همه سال کسی دم نزد.
بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم.
- خدا بزرگه! پاشو عزیزم بریم که داداشی کم‌کم می‌رسه.
باهم بیرون رفتیم و بساط ناهار رو آماده کردیم. محمد هم اومد و ناهار رو دورِهم خوردیم ، محمد سعی می‌کرد؛ سر به سر امیر بذاره و از این لاکِ تنهایی بیرونش بیاره! کمی هم موفق شد. هرچی نباشه یه دورانی رفيق‌فابِ هم بودن،جونشون برای هم در می‌رفت.امان از این سرنوشت! که بد نوشت.
***چندروزی رو خونه محمد این‌ها موندم؛ تا وقتی که حاج بابا از سفر برگشت، .امشب خونه بابا حاجی دعوت بودیم ؛مثلِ هرسال شب یلدا! عزیز بهم سپرده زود تر برم کمکش ، منم از دانشگاه که برگشتم ،یه دوش گرفتم و آماده شدم و لباسام رو برداشتم. صدای درحیاط اومد. بعدشم صدای قندعسل گویانِ حاج بابام! با عجله به استقبالش رفتم و خودم رو توی آغوشش انداختم؛ بوسه‌ای روی موهام نشوند. لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- چطوری باباجون؟
بوسه‌ای روی گونه‌ش نشوندم!
- باباییم خوب باشه منم خوبم!
لپم رو کشید و گفت:
-برو یه چای از اون خوش رنگاش بیار برام که هلاکم!
خنده ای کردم و گفتم:
-رو چشمم حاج بابا
رفتم تو آشپزخونه و چای تازه دمی ریختم و با نبات براش آوردم .
-بفرمایید اینم چای برای بابایی خودم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین