نفسنفس زنان زنگ رو فشار دادم. بهخاطرِ فراموش کردن کیف پولم، با این حال مجبور شدم تمام مسیر رو پیاده روی کنم؛ میدونستم تمام تنم خیس از عرق شده، فقط تنها چیزی که می خواستم یک دوش اب سرد بود!در با صدای تیکی باز شد، از آسانسور بالا رفتم؛ بیرون که اومدم صالحی، همسایه ی محمد اینها روبهروم سبز شد با اون لبخند چندشش، بهم زل زده بود؛ چادرم رو محکمتر به دورم پیچیدم، قدمی به کنار برداشتم، اون هم خودش رو جلوم کشید، از روی حرص نفس عمیقی کشیدم زیر لب غریدم:
- بکش کنارتا جیغ نزدم همه ی ساختمون بریزن اینجا!
هیستیریکی خندید و نزدیک شد:
-کجا عزیزم هنوز از دیدارتون سیر نشدم!
چهرهم در هم رفت! قدمی به
عقب گذاشتم، از گرما درحال انفجار بودم؛ این کنه هم دست بردار نبود! با صدای آسانسور نفس عمیقی کشیدم! نگاهش کردم ترسان عقب عقب رفت و خودش را به داخل واحدشون انداخت و در رو محکم کوبید؛ باید به حسابش میرسیدم، هرچه مراعات اون مادر پیرش رو کرده بودم کافی بود! به طرف در رفتم، حنا اون رو باز گذاشته بود؛ داخل رفتم و کفشهام رو بیرون آوردم از همونجا داد کشیدم:
-حنانه جون بیزحمت یه شربت تگرگی درست کن،که هلاکم!
چادرم رو بیرون آوردم و به جا کفشی زدم. از راهرو گذشتم، حنانه به استقبالم اومد.
- چرا دیر کردی؟ منتظر موندم، دیدم نمیای رفتم!
خواست رو بوسی کنه که کنار کشیدم.
-نزدیک نشو که یهو دیدی بیهوش شدی!
زدم زیر خنده، حنانه لبش رو گاز گرفت. خودم رو به داخل دستشویی انداختم و همونجور که صورتم رو میشستم دهنم رو باز کردم.
- از صبح با اون استاد شکوهی بود که با یک من عسل هم نمیشد خوردش! کلاس داشتم، لعنتی! دلم درد میکرد باید میرفتم سرویس!از اون طرف هم استاد عزیز نمیذاشت بیرون برم و یک ریز درس میداد، کلاس که تموم شد؛ نفهمیدم چهجوری خودم رو به سرويس رسوندم! یعنی حنانه بیرون که اومدم یک نفس راحتی کشیدم که نگو! فرهاد صداقت بود. همون پسر مایه داره سر به زیر و یقه آخوندی! وای حنانه نمیدونم چی شده بود گیر داده بود که من رو برسونه! هر کی رد میشد با تعجب نگاهمون میکرد! حالا هرچی من انکار میکردم اون اصرار، با یه زوری از زیرش در رفتم؛ ولی میدونی اما بعدش پشیمون شدم چون فهمیدم پول همرام نیست! امروز صبح دیر بیدار شدم، از شانس بدم همون موقع اوضاع قرمز شد؛ از بس درد داشتم و اعصابم بهم ریخته بود! کیف پولم یادم رفت تا خود اینجا با گریه و آه و نفرین اومدم، وقتی هم اومدم این صالحی هست پسرِ زری خانم همون سیریشه و تا من رو میبینه جلوم سبز می شه! اهاه چندش از ده متریش بوی کثافت و آشغال می داد. هر دفعه مزاحمم می شه، باید به محمد بگم گوشهاش رو بپیچونه!
شیرِ آب رو بستم و بیرون اومدم، دستهام رو با حوله خشک کردم. به طرف آشپزخونه رفتم؛ سرم رو که چرخوندم، با دیدن امیرحافظ پاهام از حرکت ایستاد!