جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق آمد] اثر «لونا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لونا گلد با نام [عشق آمد] اثر «لونا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 272 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق آمد] اثر «لونا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لونا گلد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لونا گلد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
12
مدال‌ها
1
نام رمان: عشق آمد
نام نویسنده:لونا گلد
ژانر:عاشقانه ، اجتماعی
ناظر: @MHP
خلاصه:
عشق مثل دامنی گر گرفته است به هر طرف که بدوی شعله‌ورتر می‌شود ..
یوسف که در آستانه ۲۸ سالگی است با تنها پسرش یونا که به فرزند خواندگی در آمده زندگی میکند و در تلاش هست تا بتواند زندگی از قشر مرفه بسازه از طرفی یونا که طعم مادر داشتن رو نچشیده وابسته زن جوان و مهربونی میشه و حالا قراره با نقشه های گوناگون اون رو مادر خودش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7

پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

لونا گلد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
12
مدال‌ها
1
- اه چه پسر لجبازی هستی خب بذار معاینت کنم !
صدای جیغ خانم کریمی از راه‌روی بیرون تا این‌جا هم می‌اومد ، سری از تأسف تکون دادم و رو به آخرین بیمار امروز گفتم:
- می‌تونی مقدار دردت رو با عدد بگی؟
شقیقه‌ش رو با دست خاروند و درحالی که دوباره صورتش رو جمع می‌کرد گفت:
-عدد پی !
با تعجب گفتم:
- چی؟
- دردش کمه، ولی تموم نشدنیه... .
خواستم چیزی بگم که دوباره صدای داد کریمی اومد:
- من دیگه نمی‌دونم چی بگم هر پرستاری برای معاینش آوردم اخم می‌کنه و نمی‌ذاره بهش دست بزنه .
این‌بار کلافه از جام بلند شدم و به سمتش رفتم: - خانم کریمی چه‌طونه؟ خوبه خودتون از پرسنل های این‌جا هستی، چرا داد می‌زنی؟
درکل یه مقدار اعصاب خط‌خطی داشت که همه‌ی پرستارا گوش به فرمانش بودن اما از من حساب می‌برد.
-وای خداروشکر اومدید دکتر این پسر رو چند دقیقه پیش برای معاینه آوردن گویا دل‌درد داره ولی مگه می‌ذاره کسی بهش دست بزنه وقتی میگن چرا؟ فقط اخم می‌کنه! یه اوف محکم گفت و به پسر بچه‌ی تقریبا ۴ یا ۵ ساله زل زد . با این‌که امروز خیلی خسته بودم و مجبور شدم شیفت شب بایستم که مگه میزارن آدم دو دقیقه کپه مرگش‌رو بذاره ، با این حال با لبخند سمتش رفتم و جلوش زانو زدم:
- چه آقا پسر خوش‌تیپی! خوبی؟
فقط با چشم‌های درشتِ تیله‌ایش بهم زل زد خواستم دستش رو بگیرم که عقب برد پس دستم رو کشیدم و باز با لبخند گفتم:
-چرا اجازه نمی‌دی معاینه‌ت کنن؟
باز چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد که ادامه دادم:
- می‌زاری من انجامش بدم؟
همون‌جور که به چشم‌هام زل زده بود سرش‌رو به معنی تایید بالا پایین برد:
- خب دست بزن ببینم کجات درد میکنه.
دوتا دست‌هاش‌ رو بهم کوبید و دست زد، پوکر بهش خیره شدم:
-منظورم اینه که دقیقا کجای دلت درد می‌کنه همون‌جا رو دست بزن.
بعد از معاینه و نوشتن تجویز رو به خانم کریمی گفتم:
-پدر و مادرش کجان؟
- حدود نیم ساعت پیش با عجله آوردنش و رفتن، گفتن معاینش کنین برمی‌گردیم.
- یعنی چی؟ پس الان کجان؟
با بی‌خیالی رفت پشت میزش شونه‌هاشو به معنی نمی‌دونم بالا انداخت.
دست پسر بچه رو گرفتم و بردمش داخل اتاقم ، مریض قبلی همون‌طور که دستش به معدش بود خم شده بود و زیر لب فحش می‌داد، نمی‌دونم به کی ولی صدرصد من نبودم.
بعد از نیم ساعت مطبم به جز اون پسر بچه که خوابیده بود دیگه ای نبود، چه خانواده بی‌خیالی داره نکنه یادشون رفته، این بچه هم که با هیچ‌ک.س حرف نمیزنه ببینم کیه اصلا!
در مطب ناگهانی باز شد و مردی با اخم وارد شد انگار که براش فرش قرمز پهن کردن و داره روش راه میره اومد نزدیک و پشت سرش آنیلا منشی بخش اومد که آنیلا با نگرانی گفت:
- من بهشون گفتم بزار هماهنگ کنم ولی ایشون همین‌جوری با عجله اومدن تو اتاقتون.
اون مرده که بهش نمی‌خورد سن زیادی داشته باشه گفت:
- این دیالوگ همه فیلم‌هاست خودم می‌دونم. اومدم دنبال بچه‌م! کجاست؟
این‌بار من با عصبانیت بهش گفتم:
- معلوم هست کجایید این بچه نزدیک یک ساعته این‌جاست نمی‌گین خسته میشه اصلا یادتون بود که... .
میون حرفم پرید گفت:
- معذرت می‌خوام کاری برام پیش اومد. و رفت طرف پسرش، همین؟ چه‌قدر بی‌خیاله نگران بچه‌ش نبود؟ صبر کن این پدرش بود؟ اصلا بهش نمی‌خورد یه همچین بچه‌ای داشته باشه خیلی جوون‌تر از این حرف‌هاست ولی شباهت زیادشون این موضوع رو تکذیب می‌کرد. لباس‌های مارک دارش‌ رو ببین معلومه ازون پول‌داراشه. (خب اصلا به من چه)
بغلش کرد و سرشو بوسید که همین باعث شد پسر بچه بیدار بشه و با ذوق پدرش‌ رو بغل کرد .
- الان بهتر شدی؟
سرشو به معنی تایید تکون داد، چرا حرف نمی‌زنی خب پسر؟ مگه لالی؟ الان که دیگه بابات اومده ها.
مرده یه تبلت بزرگ از کیفش در اورد و داد بهش، تو این موقعیت تبلت میخواد چی‌کار؟ حالا چه مدلی هست؟ بازی آنلاین میشه ریخت روش؟ پسر بچه با ذوق تبلت رو گرفت و باهاش کار کرد و بعد برش گردوند و رو به مرده گرفتش، سعی کردم داخلشو ببینم و چون بزرگ بود دیدم با قلم مشکی نوشته شده《 اره پدر الان بهترم اون خانم خیلی کمکم کرد》
اون‌لحظه صدای ترک خوردن قلبم رو شنیدم و من چقدر توی دلم از حرف نزدنش حرص خوردم و قضاوت کردم، وای بر تو ای شیطان ، مسبب این افکارم تویی، وای برتو!
مرده لبخند زد و طرفم برگشت که دید دارم با ترحم به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. با تعجب گفت:
- جدی؟ تو گذاشتی کسی معاینه ات کنه؟
پسر توی تبلت‌ش باز چیزی نوشت و این‌بار رو به من کرد که داخلش نوشته بود《 اسمم یونا هست
، اسم تو چیه؟ 》
مرده با تعجب به رفتار های مهربانانه پسرش نگاه می کرد. بالاخره از شوک دراومدم و گفتم:
- من..خب اسمم خزان.. اره اسمم خزانه.
و لبخند دندون‌نمایی زدم اونم متقابلاً خندید، چه قدر قشنگ بود! پوست تقریباً سفید و لپ‌های قرمز با چشم‌های مشکی که برق می‌زدن . پدرش هم دست کمی نداشت به چشم برادری عجب چیزیه.
آنیلا سرفه‌ای کرد و گفت:
- مادرش کجاست؟ حتماً نگرانشه!
اخماش رو توهم کشید و گفت:
- وقتی نیست، یعنی نیست.
وا! چه‌طوری یعنی؟ یعنی این‌جا نیست یا کلا نیست؟ فوت کرده؟ خ*یانت کرده گذاشته رفته؟ شایدم این خ*یانت کرده، آخه با یه بچه میشه خ*یانت کرد؟ معلومه الان علم خیلی پیش‌رفت کرده پس میشه، ای خ*یانت‌کار شیاد!
رو به پسرش گفت:
-خب دیگه بریم؟
توی تبلتش نوشت:《 بازم این‌جا میایم؟》
- خداروشکر! نه دیگه... .
بی‌فکر گفتم:
- چرا خداروشکر؟ ببینم بهتون بد گذشت؟ ببخشید دیگه این‌جا هتل ۵ ستاره نبود... .
با ضربه‌ای که آنیلا زد ساکت شدم و وقتی تازه متوجه گندکاریم شدم سریع گفتم:-منظورم این‌کار خداروشکر دیگه نمی‌یاید نه که این‌جا بیمارستانه انشاالله مشکلی برای یونا کوچولو پیش نیاد که پاتون به این‌جا برسه !
یونا که صدای خنده‌ی آرومش شنیده میشد و اون مرده هم با دهان باز نگاهم میکرد خودشو جمع کرد و گفت:
- انشاالله خبر خوب شدنتون بهم برسه بیام اینجا شیرینی بدم.
به تیکه‌اش توجه نکردم و با چشمای خواب آلود خنده‌ی خسته‌ای کردم ، اونم با نگاه خسته گفت:
- به هرحال باید ازتون تشکر کنم ، یونا از ده تا پرستارش برای اولین باره که می‌بینم با غریبه‌ای این‌جوری رفتار می‌کنه.
دلم می‌خواست سرش داد بزنم بگم خیل خب تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود، برو بذار دو دقیقه به این مغزم استراحت بدم .
وقتی رفتن حالا دیگه آنیلای لامصب ولم نمیکنه هی دکتر سرم درد میکنه، چی‌کار کنم.
-عه چه‌میدونم خب با انگشتت دو طرف سرت رو ماساژ بده.
- جدی تأثیر داره؟
- نه تو فیلم‌ها دیدم پول‌دارها این‌کار رو میکنن کلاً کلاس داره به‌ نظرم.
سریع نشست و سرش رو و ماساژ داد، جوری پرستیژ گرفته بود که من شک می‌کردم تو پایین شهر زندگی میکنه.
سرم‌ رو روی میز گذاشتم و بالأخره خفتم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لونا گلد

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
5
12
مدال‌ها
1
ساعت ۱۲ ظهر توی بیمارستان بودم که تلفن مطب زنگ خورد ولی آنیلا سر جاش نبود، تا جواب بده مجبور شدم، که خودم بردارم.
- سلام بیمارستانِ () دکتر خزان ادیب هستم بفرمایید.
فقط صدای منظم نفس کشیدن می‌اومد.
-الو؟ گفتم بفرمایید؟
صدایی مثل تایپ کردن اومد و یه‌سری صدا های نامفهوم که انگار کسی در تلاش بود حرف بزنه ولی نمی‌تونست.
با فکری که از سرم گذشت ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: ببینم اجازه هست بپرسم شما همون پسر کوچولو شب قبل نیستی؟
باز هم صدای تایپ کردن اومد.
- ببینم دیگه دل‌درد نداری که؟
- خب خوبه الان مواظبت باش و غذاهای مضر نخور، سعی کن زیاد نیای بیمارستان و خوب از خودت مراقبت کن.
باز هم صدای تاپ تاپ اومد .
- خب پس بزار... .
- بیب... بیب... .
گوشی رو از خودم فاصله دادم و بهش نگاه کردم که قطع شده، صدای آنیلا از کنارم اومد که گفت:
- از کجا مطمئنی همون بیمار باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به تلفن گفتم: - حس شیشم شایدم هفتم.
مثل وقت‌هایی که ذوق زده میشه دستاشو به هم کوبید و بلند گفت :
- وای! شما خیلی باحال هستید دکتر !
هعی خدا من اگه مثل این دختر این‌قدر دلخوش بودم هیچ غمی نداشتم.
*
تقریبا نزدیکای شب بود و حرف زدن های این آدم وراج تموم نمیشد، که نمیشد.
- می‌دونی چیه؟ گاهی اوقات خیلی بهت حسودیم میشه؛ اینقدر دکتر خوبی هستی، من اگه شرایط تو رو داشتم شاید خیلی مشکلات دیگه رو نداشتم، بعضی اوقات فکر می‌کنم، شاید من برای دکتر بودن ساخته نشدم، من حتی نمی‌تونم با بیمارام ارتباط خوبی برقرار کنم.
راحله یکی از هم دانشگاهی های من بود که دکتر زنان و زایمان بود، اکثراً توی کافی شاپ همو میدیدیم. برعکس هوش بالایی که داشت علاقه‌ی زیادی به کارش نداشت و همش میرفت سراغ کارهای دیگه، اون از دسته آدم هایی بود که خانوادش اون رو به خواندن تجربی مجبور کردن.
- خودت رو سرزنش نکن! تو خیلی ماهری توی کارت.
با لبخند همیشه‌گی‌ش سمتم خم شد و گفت:
- تو تنها کسی هستی که باعث میشی به من انگیزه بده، تو بهترینی!
چای‌م رو خوردم که دست هامو توی دستاش گذاشت و این‌بار آروم گفت:
- تو پشیمونی اره؟
به چشماش خیره شدم و گفتم:
- از چی؟
- از این‌که شانس تحصیل توی خارج از کشور رو به هامون دادی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اون نیاز داشت ، اون دوستم بود.
- البته که بیشتر از یه دوست بود می‌دونم ولی هردوی ما می‌فهمیم که تو می‌تونستی خیلی سریع دکترات رو اونجا بگیری و سرشناس بشی اما این فرصت رو از دست دادی و حالا به آرومی پول در میاری.
چشم‌هامو بستم شاید حق با اون بود
- اگه پتانسیل رو نداشته باشی هیچ جا موفق نمیشی.
اینبار تغییر وضعیت دادم با خنده گفتم:
- ازت خیلی ممنونم که بهم احترام گذاشتی، من به انجام کارم به بهترین نحو ایمان دارم.
سرش رو از تاسف تکون داد و گفت:
- ببینم تو دوتا گوش مخملی روی سرم میبینی؟
با چشمای غمگین گفتم:
- انتقال بورسیه برای تحصیل به کسی که مدت زیادی دوستش داشتم و از بچگی باهم وقت می‌گذروندیم شاید اشتباه بزرگی بود، قرار بود بعد از مدتی باهام تماس بگیره بهم یه شماره‌ی فیک داد که اصلا همچین شماره ای وجود نداره، حتی وقتی برای چند روز برگشت با وجود اینکه هنوز خانه‌ی پدرش یعنی عموم کنار خانه‌ی ماست ولی حتی سراغی نگرفت. قرار بود از رفتنش و انتقال بورسیه‌ی من، به کسی چیزی نگیم و بهش اعتماد کردم.
بدون این‌که به واکنش راحله نگاه کنم کیفم رو برداشتم و خواستم خداحافظی کنم که احساس کردم چیزی داره منو به سمت خودش می‌کشونه، یه چیز کوچیک . نزدیک بود که بیوفتم، پایین پام رو نگاه کردم.
با تعجب گفتم:
- او عصر بخیر عزیزم تو هم اینجایی؟ خانوادت کجان؟
راحله دستش رو سمت یونا دراز کرد و گفت: - هی تو همون بیمار کوچولو هستی که خزان راجبش گفت.
اما یونا هیچ توجهی نکرد و همونجور به من زل زد، دست راحله تو هوا موند یعنی قشنگ ضایع شد.
دستی به سر یونا کشیدم و گفتم:
- عزیزم با پیشخدمتت اومدی یا بابات؟
تبلتش رو از کیفش دراورد و نوشت《بابا》.
- خب من و دوستم الان یکم سرمون شلوغه تو رو به پذیرش اینجا می‌برم می‌تونی اونجا منتظر پدرت باشی.
جوری ناراضی بهم نگاه کرد.
صدای آدمای اطرافم توجهم رو بهشون جلب کرد: چه پسر خوشتیپی!
- سلبریتیه؟ ( اشخاص معروف رو سلبریتی میگن )
- من اون رو می‌شناسم یکی از بزرگترین شرکت های تهران زیردستشه، این‌جا با کسی قرار داره؟
نگاهم رو سمت در بردم که پدر یونا با جدیت سمت ما می‌اومد، رو به یونا گفت:
-خانم ادیب رو اذیت نکن خواهشا، اون الان با دوستشه.
یونا پشتم قایم شد و با گوشه چشم پدرش رو نگاه کرد.
- ببین عزیزم بابات اینجاست... .
کلی آدم بهمون زل زده بودند، استرس داشتم اخه نقش من چیه؟ چرا این بچه باید این‌قدر پاپیچ من بشه؟ یونا به هیچ عنوان منو ول نمی‌کرد و سفت پام رو چسبیده بود، جوری که انگار دزد گرفته و در اخر...
*
آروم باش خزان چیزی نیست! تو مجبور شدی می‌فهمی مجبور!
شرایطم رو مرور میکنم. من الان توی ماشین یه مایه دارِ معروف هستم و بچه‌ی این فرد توی بغلمه و با لبخندی گشاد به اطرافش زل زده و دوستم که ماشین نداشت و مجبور شد که بابای یونا اون رو برسونه و از طرفی لبخند های مرموز راحله باعث میشه آرزوی مرگ کنم .
-.همینجاست لطفا وایسید.
وای نه! اگه راحله بره من اینجا چیکار کنم؟ نرو راحله منو تنها نزار من بی تو میمیرم.
راحله هم رفت و دراخر یه چشمک زد که ترجیح دادم بعدا از صفحه روزگار محوش کنم .
با استرس به جلو نگاه کردم که با همون پسره چشم‌تو‌چشم شدم، اسمش چیه؟ تا کی بگم بابای یونا؟ چرا این‌قدر استرس دارم؟ چرا این‌قدر بی جنبه‌ام؟ چرا عرق کردم؟ چرا این‌قدر از خودم سوال میپرسم؟
لبخند خیلی خیلی کوچکی زد و گفت: از من می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین