(پگاه)
رفتم توی دفتر دوستم، یه مرد ایستاده بود همونجا، بعد از اینکه نشستیم و یکم صحبت کردیم مرد شروع به حرف زدن کرد:
آقای ضیایی: اگه اشتباه نکنم، شما فامیلیتون راد هست، خانم راد، شنیدم به آقای فرشاد شکیبا علاقه مند هستید، میخوام یه پیشنهاد عالی بهتون بدم، چند روز طول میکشه تا یک خدمتکار خوب پیدا کنم میتونین برین خونشون رو مرتب کنین؟!
پگاه: حالا من بودم و هزار معادله توی مغزم، منی که داشتم فوق لیسانس زبان خارجه رو میگرفتم، برم و خدمتکار یکی دیگه بشم؟! یکم صحبت کردیم اما در آخر قبول کردم.
به خانوادم گفته بودم این مدت که دیر میام خونه با دوستانم به کتابخونه میریم. روز اول که وارد خونه اش شدم، هاج و واج موندم، خیلی کار داشت، بزرگ بود اما بهم ریخته!
کیفمو یک طرف گذاشتم و مشغول کار شدم، مدتی بعد حس کردم یکی داره منو نگاه میکنه، توی چهارچوب در رو نگاه کردم که ایستاده و اشاره میکنه که اول آشپزخونه رو مرتب کنم. راستش اصلا فکرش رو نمیکردم اینطور با من رفتار کنه. سعی کردم از اولش باهاش خوش برخورد باشم، هی بعضی موقع ها یه چیزایی میگفتم که یخش آب بشه اما یخش، یخ نبود که یخچال بود!
خلاصه پنج شش روز از کار کردنم میگذشت. روز هفتم که کارام تموم شد ازش پرسیدم :
پگاه: راستی بازی بعدی شما چه روزیه؟!
فرشاد با نگاهی سرد: ببینم تو از اون دخترایی؟
پگاه با تعجب: کدوم دخترا؟
فرشاد: از همونایی که تا جایی که میتونن خودشونو قالب پسرای پولدار میکنن؟
خیلی عصبانی شدم که در مورد من اینطور فکر میکرد با عصبانیت اما صورتی آرام گفتم
پگاه: آقای نسبتا محترم! درست صحبت کنید.
فرشاد:آره دیگه.. دقیقا از حرکاتت معلومه.
نمیدونم یهو چی شد اما تا جایی که خودم خودمو میشناختم چنین آدمی نبودم اما اینقدر عصبی بودم که محکم زده بودم تو گوش بازیکن ملی ایران! بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم گفتم :
پگاه: پس حقیقت داره همه ی آدمای مشهور هم فقط در ظاهر آدمای خوبی هستن اما درونشون مثل یه سیب خراب میمونه.
با سرعت وسایلمو برداشتم و از خونش خارج شدم..
بعد از رفتن من، آقای ضیایی که دوست نزدیک فرشاد بود و رفت پیش فرشاد و صحبت کردند
آقای ضیایی: فرشاد؟ کجایی؟ بیا ببینم اینا چیه به دختره گفتی؟ اصلا میدونی چرا دختره قبول کرد بیاد خونه تو؟
فرشاد: ببین! اصلا برام مهم نیست دختره خوبی نبود… الانم روی مغزم راه نرو این هفته بازی دارم.
روز بعد…
پگاه:آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، سعی کردم بحثی که دیروز کرده بودم رو فراموش کنم اما به در دانشگاه که رسیدم آقای ضیایی رو در دانشگاهم دیدم با خودم گفتم خدایا اینا از من چی طلب دارند؟ به سمتش رفتم و گفتم
پگاه: سلام دوباره از من چی میخواین؟ متاسفانه من در هیچ اموری دیگه نمیتونم کمکتون کنم.
آقای ضیایی: گوش کن باید باهات صحبت کنم دو روز دیگه اون مهمونای مهمی داره میدونم دیروز باهات بد صحبت کرده اما ازت خواهش میکنم میدونم آشپزی تو بی نظیره باور کن آخرین روزه
پگاه: باشه اما آخرین روزه ها
این دو روزه همش درس خوندم که میرم اونجا انرژی کافی برای کار کردن داشته باشم. وارد خونه شدم دیدم روی کاناپه نشسته اما اصلا براش مهم نبود کی اومده. به رسم ادب سلام دادم جواب داد: علیک!
سعی کردم اعصاب خودمو خورد نکنم آهنگ دلی علیرضا طلیسچی رو گذاشتم وهنذفری رو گذاشتم توی گوشم و مشغول کار شدم. چند نوع ژله درست کردم و غذاهای متنوع درست کردم. کارم که تموم شد کیفمو برداشتم برم اما باز گفتم باید خداحافظی کنم هرچند که اون خوشش نیاد. روی مبل روبه رو نشستم و شروع کردم به حرف زدن:
پگاه: این آخرین روزیه که برات کار میکنم از فردا خدمتکار جدید میاد. توی اتاق ها هم عطر زدم حس کردم بوی نم میومد
فرشاد: وایسا ببینم..
پگاه:عه… وسط حرفم نپر( خودمم از حرفی که زدم جا خوردم)
چند مدل غذا و دسر هم درست کردم فکر نمیکنم چیزی کم باشه فقط اینکه دوست دارم بدونی من هیچ پولی نگرفتم و نمیگیرم چون برای پول نیومده بودم خلاصه که امیدوارم هر جا که هستین موفق باشین. بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم از خونه رفتم.
فرشاد: وقتی حرفاشو شنیدم یجوری شدم یعنی چی پول نمیخواست؟
با خودم هی تکرار میکردم نه این دختره داره منو گول میزنه، ولی از حق نگذریم آشپزی حرفه ای داشت.