جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق با طعم لجبازی] اثر « آرمیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Armia با نام [عشق با طعم لجبازی] اثر « آرمیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 922 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق با طعم لجبازی] اثر « آرمیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Armia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
نام اثر: عشق با طعم لجبازی
نویسنده: آرمیا
ژانر: عاشقانه،
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)

خلاصه ای از رمان: داستان در مورد دختری است به طرز عجیبی عاشق بازیکن فوتبالی می‌شود که ابتدا چندان حسی نداشت، اما با اتفاقاتی که رخ می‌دهد جریان فرق می‌کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
(پگاه)
رفتم توی دفتر دوستم، یه مرد ایستاده بود همونجا، بعد از اینکه نشستیم و یکم صحبت کردیم مرد شروع به حرف زدن کرد:
آقای ضیایی: اگه اشتباه نکنم، شما فامیلیتون راد هست، خانم راد، شنیدم به آقای فرشاد شکیبا علاقه مند هستید، میخوام یه پیشنهاد عالی بهتون بدم، چند روز طول میکشه تا یک خدمتکار خوب پیدا کنم میتونین برین خونشون رو مرتب کنین؟!
پگاه: حالا من بودم و هزار معادله توی مغزم، منی که داشتم فوق لیسانس زبان خارجه رو میگرفتم، برم و خدمتکار یکی دیگه بشم؟! یکم صحبت کردیم اما در آخر قبول کردم.
به خانوادم گفته بودم این مدت که دیر میام خونه با دوستانم به کتابخونه میریم. روز اول که وارد خونه اش شدم، هاج و واج موندم، خیلی کار داشت، بزرگ بود اما بهم ریخته!
کیفمو یک طرف گذاشتم و مشغول کار شدم، مدتی بعد حس کردم یکی داره منو نگاه میکنه، توی چهارچوب در رو نگاه کردم که ایستاده و اشاره میکنه که اول آشپزخونه رو مرتب کنم. راستش اصلا فکرش رو نمیکردم اینطور با من رفتار کنه. سعی کردم از اولش باهاش خوش برخورد باشم، هی بعضی موقع ها یه چیزایی میگفتم که یخش آب بشه اما یخش، یخ نبود که یخچال بود!
خلاصه پنج شش روز از کار کردنم می‌گذشت. روز هفتم که کارام تموم شد ازش پرسیدم :
پگاه: راستی بازی بعدی شما چه روزیه؟!
فرشاد با نگاهی سرد: ببینم تو از اون دخترایی؟
پگاه با تعجب: کدوم دخترا؟
فرشاد: از همونایی که تا جایی که میتونن خودشونو قالب پسرای پولدار میکنن؟
خیلی عصبانی شدم که در مورد من اینطور فکر می‌کرد با عصبانیت اما صورتی آرام گفتم
پگاه: آقای نسبتا محترم! درست صحبت کنید.
فرشاد:آره دیگه.. دقیقا از حرکاتت معلومه.
نمیدونم یهو چی شد اما تا جایی که خودم خودمو می‌شناختم چنین آدمی نبودم اما اینقدر عصبی بودم که محکم زده بودم تو گوش بازیکن ملی ایران! بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم گفتم :
پگاه: پس حقیقت داره همه ی آدمای مشهور هم فقط در ظاهر آدمای خوبی هستن اما درونشون مثل یه سیب خراب میمونه.
با سرعت وسایلمو برداشتم و از خونش خارج شدم..
بعد از رفتن من، آقای ضیایی که دوست نزدیک فرشاد بود و رفت پیش فرشاد و صحبت کردند
آقای ضیایی: فرشاد؟ کجایی؟ بیا ببینم اینا چیه به دختره گفتی؟ اصلا میدونی چرا دختره قبول کرد بیاد خونه تو؟
فرشاد: ببین! اصلا برام مهم نیست دختره خوبی نبود… الانم روی مغزم راه نرو این هفته بازی دارم.

روز بعد…

پگاه:آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، سعی کردم بحثی که دیروز کرده بودم رو فراموش کنم اما به در دانشگاه که رسیدم آقای ضیایی رو در دانشگاهم دیدم با خودم گفتم خدایا اینا از من چی طلب دارند؟ به سمتش رفتم و گفتم
پگاه: سلام دوباره از من چی میخواین؟ متاسفانه من در هیچ اموری دیگه نمیتونم کمکتون کنم.
آقای ضیایی: گوش کن باید باهات صحبت کنم دو روز دیگه اون مهمونای مهمی داره میدونم دیروز باهات بد صحبت کرده اما ازت خواهش میکنم میدونم آشپزی تو بی نظیره باور کن آخرین روزه
پگاه: باشه اما آخرین روزه ها
این دو روزه همش درس خوندم که میرم اونجا انرژی کافی برای کار کردن داشته باشم. وارد خونه شدم دیدم روی کاناپه نشسته اما اصلا براش مهم نبود کی اومده. به رسم ادب سلام دادم جواب داد: علیک!
سعی کردم اعصاب خودمو خورد نکنم آهنگ دلی علیرضا طلیسچی رو گذاشتم وهنذفری رو گذاشتم توی گوشم و مشغول کار شدم. چند نوع ژله درست کردم و غذاهای متنوع درست کردم. کارم که تموم شد کیفمو برداشتم برم اما باز گفتم باید خداحافظی کنم هرچند که اون خوشش نیاد. روی مبل روبه رو نشستم و شروع کردم به حرف زدن:
پگاه: این آخرین روزیه که برات کار میکنم از فردا خدمتکار جدید میاد. توی اتاق ها هم عطر زدم حس کردم بوی نم میومد
فرشاد: وایسا ببینم..
پگاه:عه… وسط حرفم نپر( خودمم از حرفی که زدم جا خوردم)
چند مدل غذا و دسر هم درست کردم فکر نمی‌کنم چیزی کم باشه فقط اینکه دوست دارم بدونی من هیچ پولی نگرفتم و نمیگیرم چون برای پول نیومده بودم خلاصه که امیدوارم هر جا که هستین موفق باشین. بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم از خونه رفتم.
فرشاد: وقتی حرفاشو شنیدم یجوری شدم یعنی چی پول نمی‌خواست؟
با خودم هی تکرار میکردم نه این دختره داره منو گول میزنه، ولی از حق نگذریم آشپزی حرفه ای داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
رفیقام ساعت دوازده که رفتن، خواستم برم بخوابم اما هر کاری کردم خوابم نبرد نمیدونم این دختره چه سحری خونده بود که از مغزم بیرون نمی‌رفت بعد از تلاش های مکرر ساعت پنج و نیم صبح خوابم بود از بس خسته بودم، از خواب که بلند شدم رفتم سر تمرین بعد از تمرین رفتم دفتر محمد(ضيایی) وارد که شدم صدا کردم :
فرشاد: محمد؟
منشی: سلام آقای شکیبا خوبین؟ آقای ضیایی دیروز رفتن مسافرت و تا هفته آینده بر نمیگردن. به بقیه حرفاش گوش نکردم و از دفتر زدم بیرون خلاصه چهار روز با فکرش پا میشدم با فکرش میخوابیدم باید ازش می‌پرسیدم چرا پول نگرفت؟ اصلا مگه منو تا حالا دیده بود؟ توی همین فکرا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد… یعنی ممکنه برگشته باشه؟ رفتم در رو باز کردم که یهو… یه خانم قد بلند کاملا عملی وارد خونه شد و گفت
زهرا: سلام آقای شکیبا من زهرا هستم آقای ضیایی منو فرستادن، خدمتکار جدیدتونم. امیدوارم از غذاهام لذت ببرید تازه اگه خواستین باهم غذا درست میکنیم.
فرشاد: با خودم گفتم واقعا اون فرشته بود، اگه اون پرو بود این چیه پس، نه میدونم محمد از قصد اینو فرستاده همینجوری تو فکر بودم که یهو…
زهرا: اول ظرفا رو بشورم؟
فرشاد: میترسم آخه ناخونات بشکنه میخوای من بشورم
زهرا: چه با مزه!
لحظه شماری میکردم تا محمد برگرده بالاخره روز موعود فرا رسید برای بار دوم رفتم دفتر محمد نشستیم صحبت کنیم
محمد: خوب چه خبرفرشاد جان؟ خدمتکار جدید خوبه؟
فرشاد: هر چی خواستی بهم بگو ولی اینو نگو.
محمد: شوخی کردم. چی شده یه هفته مثل مرغ سرکنده همش زنگ میزنی میای دفتر؟
فرشاد: شماره دختره رو بده
محمد: کدوم دختره؟
فرشاد: تو نمیدونی؟
محمد: نمیتونم شماره یه چیز کاملا شخصیه. میدونستی اون فوق لیسانس زبان انگلیسی داره؟ میدونی اون چون طرفدار تو بود قبول کرد اونم رایگان برات کار کنه؟ نه نمیدونی فقط آرزوش این بوده یه روز ببینت اما چیکار کردی. فقط میتونم دانشگاهش رو بگم، همون دانشگاهی که چند سال درس خوندی، اگه راس ساعت یازده اونجا نباشی نمیبینیش.
فرشاد: به ساعت نگاه کردم یک ربع به یازده بود از جا پریدم بعد از یک ربع، راس ساعت یازده رسیدم اونجا، اما هر چی نگاه میکردم نمیدیدمش یهو یه جمعیتی به سمتم هجوم برداشتن و گفتند: آقای شکیبا بیاین آقای شکیباست همینطور که مشغول عکس گرفتن با طرفدارا بودم چشمم به یه دختر نسبتا کوتاهی افتاد کتاب و جزوه هاشو گرفته بود تو دستش و از اون طرف نگام میکرد. داشتم به سمتش میرفتم که حس کردم داره فرار میکنه ازم، بلند داد زدم: وایسا سر جات!
پگاه: محو این شده بودم که چقدر قشنگ با طرفداراش میگه و میخنده که یهو دیدم داره سمت من میاد داشتم فرار میکردم که یهو داد زد وایسا سر جات! خشک شدم سر جام خیلی خجالت کشیدم بین هم کلاسی هام، سعی کردم لبخند بزنم برگشتم سمتش گفتم
پگاه: آقای شکیبا با من بودید؟ (لبخند ملیح زدم)
فرشاد: با کی به جز تو اینقدر راحتم؟
پگاه: خیلی خجالت کشیدم همه طرفداراش داشتند به من نگاه میکردن آب شدم)
پگاه: ممنونم شما همیشه به طرفداراتون لطف دارید.
فرشاد زیر لبی می‌خندید. به سمت ورودی دانشگاه راه افتادم فرشاد یه جا دیگه رفت وارد کلاس شدم سلام کردم دیدم… بله آقای شکیبا داره با استاد من خوش و بش میکنه
پگاه: استاد ایشونو میشناسین؟
استاد پرهیزگار: آره دخترم، ایشون هم مثل شما دانشجوی من بوده، دخترم نگفتی میخوای نامزد کنی
پگاه: من استاد؟
استاد پرهیزگار: آره دیگه دخترم، با یکی از دانشجو های برتر من
فرشاد: البته استاد باز باید با خانواده ها صحبت کنیم
پگاه: فرشاد دیوونه شده بود واقعا خیلی عصبی بودم نه به اون رفتاراش نه به این کارای امروزش اعصابم رو بهم ریخته بود)
کلاسم که تموم شد دیدم نشسته تو ماشینش به محض اینکه منو دید از ماشین پیاده شده با عصبانیت گفتم
پگاه: این مسخره بازیا چیه؟ اینا چیه به استاد پرهیزگار گفتی؟ ها؟
فرشاد: هیچی، شاید اومدم خواستگاریت ایراد داره؟
پگاه: نمیخوام از روی ترحم کاری برای من بکنی برو بچسب به تمریناتت فردا بازی دارین.
فرشاد: از همه چی هم که اطلاع داری، خوشم اومد. ببین دختر، من به هیچکس ترحم نمیکنم.
پگاه: من نمیخوام هر وقت خواستین برین، هر وقت خواستین بیاین، بعدشم من برای چیز دیگه ای اومده بودم خونتون دچار سو تفاهم شدین
فرشاد: چه عجیب! خودم درستش میکنم زیاد بهش فکر نکن راستی اسمت چی بود؟
پگاه: چه عجیب! اسم کسی که میخواین برین خواستگاریش رو نمیدونید؟ پگاه اسمم پگاهه.
 
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
فرشاد: چه اسم قشنگی، بعدا میبینمت خداحافظ.
پگاه: خیلی عجیب شده بود. تو شک بودم. خداروشکر آقای ضیایی بهش نگفته بود عکاسی میکنم روز بازی آماده شدم برم ورزشگاه، راستش آقای ضیایی کمکم کرد. مامانم یهو اومد تو اتاق و گفت
مامان پگاه: پگاه چند روزه همش مشغولی این ور اون ور چیکار میکنی؟
پگاه‌: هیچی مامانم این مقالات دانشگام الافم کرده بخدا من دیرم شد فعلا.
به اقای ضیایی رسیدم بالاخره
پگاه: آقای ضیایی خیلی مدیونتونم خیلی ممنونم کسی شک نمیکنه من دخترم دیگه؟
محمد: نه، بهم بگو داداش محمد. ببین به چند نفر رشوه دادم که حواسشون بهت باشه اما ببین خودت باید حواست به خودت باشه دیگه، اگه مردی اومد سمتت خودت دیدی که مشکوک میزنه از ورزشگاه میزنی بیرون ها من خیلی نگرانتم، راستی یادت باشه زیاد جلوی چشم فرشاد نباشی چون ممکنه بشناستت.
پگاه: مرسی داداش محمد چشم حواسم هست فعلا.
پگاه: بازی شروع شد منم که مشغول عکسبرداری کنار زمین، چه کیفی میکردم من اما این عکاسای مرد همش ازم میپرسیدن از کدوم روزنامه اومدی منم هی میگفتم برای روزنامه نیست عکس ها برای سایت خودمونه اما خیلی بهم شک کرده بودن.
از بخت بدم، بارون گرفت و مطمئن بودم سرما میخورم بدتر از اون این بود توپ سمت من پرتاپ شد و کرنر رو فرشاد میخواست بزنه خدا رحم کنه…
فرشاد: کرنر شد و من میخواستم بزنم به سمت توپ رفتم یکی اون طرف جدا از بقیه عکس ها نشسته بود و عکسبرداری می‌کرد خیلی برام آشنا بود ولی خوب من دوست عکاس نداشتم که، هی سعی می‌کرد خودشو جلوی من عادی جلوه بده، از سر تا پا هم مشکی پوشیده بود با ماسک مشکی، ولی یهو چشمم افتاد به دستبندش، ماهی که تو دلش یه ستاره داره فهمیدم کیه، هیچ ک.س کارهای عجیب غریب مثل اون انجام نمیده!
پگاه: خیلی سعی کردم عادی جلوه کنم توپ رو برداشت بزنه، کرنر رو زد و اون یکی گلش کرد اینقدر خوشحال شدم دوربین رو زمین گذاشتم دست زدم تو حال خودم نبودم انگار بعد فهمیدم داره نگام میکنه دوباره دوربین رو گرفتم دستم، چه عکسایی ازش گرفته بودم با دوستاش به سمت من اومدن. استرس گرفتم اما سعی کردم عادی باشم یهو به من گفت
فرشاد: آقای عکاس، یه عکس خفن از ما بگیر بعدا استوریش کن،تگم کن.
پگاه: با صدای مثلا مردونه گفتم: بله حتما
بازی تموم شد داشتم تند تند از بین همه میومدم بیرون که فرشاد منو نبینه، از شانس بدم دیدم داره پشتم سرم میاد…
فرشاد: دیدم داره فرار میکنه رفتم سمتش دستشو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم تو ماشین نشوندمش هی غر میزد آقای محترم درو باز کن گوش نمی‌دادم یهو دیدم یکی داره برای من سوت میزنه! برگشتم دیدم پگاه با همون لباس مشکی وایستاده اون ور و داره نگام میکنه نگاه توی ماشین کردم درو باز کردم کلی از اون خانم عذر خواهی کردم اونم همش میگفت که داداشم بازیکن تیم حریفه،
بالاخره که میگیرمت پگاه خانم، تا اومدم برم سمتش فرار کرد اما یه روزی گیرش ميندازم.
پگاه: کلی بهش خندیدم دیشب، صبح از خواب بلند شدم، خودمو مرتب کردم لباس پوشیدم که برم دانشگاه دیدم از توی حال صدا میاد! ساعت نه صبح مهمون کجا بوده؟! کوله ام رو برداشتم در اتاق رو باز کردم به مامانم و داداشم سلام دادم. سرمو چرخوندم سمت مهمون! مهمون فرشاد بود…حس کردم دارم خل و دیونه میشم از دستش
فرشاد: سلام خانم راد آماده هستید بریم؟
پگاه: سلام جسارت نباشه اما شما خونه ما رو از کجا بلدید؟!
فرشاد: نه خواهش میکنم، یه آدرس پیدا کردن دیگه کاری نداره مگه نمیخواید عکس ها رو چاپ کنید؟
پگاه: بله درسته، مادر؟ ایشون دانشجوی استاد پرهیزگار بودند قبلا، و ایشون آقای شکیبا رو الان فرستادن که چند تا کارای مقاله ام رو تکمیل کنم که انشالله نمره بالا دریافت کنم با ما کاری نداری بریم؟
مادر پگاه : نه دخترم اما بعد از کلاست بیا خونه جایی نری
پگاه: نه مادر من کجا رو دارم برم فعلا.
پگاه: سوار ماشین شدیم، من عقب نشستم، عصبانی بودم اونم خیلی. فرشادم که لبخند ریز میزد از اون لبخند ها، راه افتادیم نه من حرف میزدم نه اون که یهو گفت
فرشاد: دیشب خوب منو پیچوندی ها…
پگاه: دیشب؟ من دیشب خونه درس میخوندم
فرشاد: آره درست میگی اونا هم عکسای پدر بزرگ منه میخوای چاپ کنی.
پگاه: از حرفش خندم گرفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم)
فرشاد: خندتم قشنگه… چرا نگفتی عکاس هم هستی؟
پگاه: نیستم… اول با گوشی فیلمبرداری و عکسبرداری از طبیعت میکردم که علاقمند به عکاسی شدم بعد یه دوربین خریدم، مدرک ندارم برای دل خودم عکس میگیرم، خوب بعدش آرزوم شده بود بیام ورزشگاه آزادی اما پشیمون شدم
فرشاد: چرا اون وقت؟
پگاه: راستش دیشب خیلی بد بهم نگاه میکردن با اینکه نمیدونستن من دخترم ولی خوب من تک بودم اونجا انگار...
 
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
پگاه: فرشاد یهو ماشین رو کنار جاده نگه داشت قلبم هوری ریخت..)
فرشاد: بیا جلو بشین.
پگاه: نه ممنون راحتم اصلا از اینجا به بعد خودم میرم.
فرشاد: عصبیم نکن زود!
پگاه: راستش این چند روزه از بس عصبانی بود، نمیخواستم دیگه عصبیش کنم از همون وسط دو تا صندلی رفتم جلو تعجب کرده بود)
پگاه: بفرما! گوشم با شماست آقای بازیکن فوتبال!
فرشاد: همین کاراته که منو از خود بی خود میکنه. بیخیال، ببین تو کار اشتباهی نکردی تو فقط قصدت عکسبرداری بوده نه چیز دیگه ای منم اگه بهت دیشب توجه کردم خیلی شک داشتم ببینم تو هستی یا نه
پگاه: راستش خیلی خوشحال بودم بهم اینجوری روحیه میداد یهو یادم اومد ازش یه چیزی بپرسم)
پگاه: راستی از کجا فهمیدی من تو ورزشگاهم؟
پگاه: دیدم لبخندی میزنه داره دستشو میاره که دستمو بگیره)
پگاه: چیکار میکنی؟ من از این دخترا نیستم ها
فرشاد: دستت راستو بیار بالا. بدو وقت نداریم.
پگاه: بیا چیه؟
فرشاد: دستبندی که تو دستته، از روی این شناختمت چرا همیشه دستته؟
پگاه: خوب اینو خیلی دوست دارم، و همیشه دستمه چون ماه هیچ وقت ستارشو رها نمیکنه.
فرشاد: صحیح، امشب به یه رستوران دعوتم دوست داری بیای؟
پگاه: راستش.. نه نمیام، حالا آدرس رو برام بفرست شاید با دوستای خودم اومدم
فرشاد: باشه پس شب شاید دیدمت اینم دانشگاه شما، کاری نداری؟
پگاه: نه خداحافظ.
پگاه: کارامو انجام دادم و رفتم خونه دراز کشیدم روی تختم دیدم فرشاد از تلگرام لوکیشن برام فرستاده بود هی با خودم گفتم نه نمیرم اما دلم میخواست ببینم با کیا رفت و آمد میکنه زنگ زدم دختر داییم آیلار بهش گفتم: سلام آیلار آماده باش ببرمت یه رستوران لوکس اما پول زیاد بیار با خودت. با آیلار وارد رستوران شدیم خیلی بزرگ بود. به آیلار گفتم
پگاه: آیلار؟ بگرد دنبال میز بازیکنان فوتبال(یهو یکی بهم گفت)
سروش: میز بازیکنا بالاست خانم های محترم!
پگاه: چشمکی بهم زد و رفت. نمیشناختمش
آیلار: وای چقدر خوشتیپ بود
پگاه: برای یه کار دیگه اومدیم اینجاها. ببخشید آقا میخواستم یه میز طبقه بالا رزرو کنم، هزینه اش چقدره؟
گارسون: سلام، طبقه بالا قسمت وی آی پی هست ساعتی سیصد هزار تومن میشه.
پگاه: ما نیم ساعت بیشتر نمیمونیم، راستی دو نفر هستیم
گارسون: پس میشه صد و پنجاه هزار تومان
پگاه: فقط دو تا اسپرسو با کیک بیارید
گارسون: بله چشم. تشریف ببرید طبقه ی بالا میز پنج.
پگاه: از پله ها بالا رفتیم، واقعا خیلی عالی بود. رسیدیم طبقه ی بالا فرشاد رو دیدم سرمو کج کردم و با آیلار دنبال میز پنج می‌گشتیم، دقیقا رو به روی فرشاد بودیم، نشستیم و شروع کردیم به نگاه کردن اونا.
آیلار: فکر کنم فرشاد کسی رو داره برای خودش! نگاه کن!
پگاه: نه بابا .
گارسون: بفرمایید اینم سفارشتون نوش جان، فقط حواستون به زمانتون باشه
پگاه: باشه، ممنون
پگاه:آیلار خدایی همه بازیکنان اینجا هستند، نگا فرشاد داره یه چیزی میده به اون بچه عادی باش آیلار.
دختربچه: سلام خاله خوبی؟
پگاه: سلام قشنگم ممنونم تو خوبی؟
دختر بچه: مرسی خاله، اینو عمو فرشاد داد بدم بهت.
پگاه: مرسی عزیزم شکلات دوست داری؟ بیا عزیزم
دختربچه: خدافظ!
آیلار: چه حوصله ای داری ها! با هر کی حرف میزنی.
پگاه: ساکت بابا! بزار ببینم چی نوشته… آیلار فرشاد نوشته چه قشنگ نگام میکنی. اعتماد به نفسو پاشو بریم، پاشو نیم ساعت بیشتر شد
آیلار: حیف شد بریم
پگاه: پول رو دادیم منم فرشاد رو دیدم، اومدیم بیرون یهو یکی با ماشین جلومون ایستاد.
سروش: خانم های زیبا، میتونم برسونمتون؟
آیلار: بیا سوارشیم من خوابم میاد.
پگاه: عه… وایسا ببینم، از تیپ و قیافتون معلومه شما هم باید یه آدم مشهور باشین در شأن شما نیست این رفتار
سروش: نه، خوشم اومد ازت!
پگاه: از ماشین پیاده شد، کت و شلوار آبی نفتی پوشیده بود و ادامه داد :
سروش: بیا باهم صحبت کنیم، بعد شاید با هم دوست شدیم!
پگاه: نخیر، ممنونم بیا بریم آیلار.
آیلار: پگاه من میترسم
سروش: پس اسمت پگاهه؟ به معنی سحر، قشنگه، بابا دختر بیا سوار شو دیگه.
پگاه: دست از سرم بر نداری ناچار میشم به پلیس زنگ بزنم ایلار بیا…
پگاه: میخواستم ایلار رو صدا بزنم که بریم یهو اون پسره دستمو محکم گرفت ول کن هم نبود که گفتم
پگاه: ولم کن، دستم، هی با تو ام ها!
سروش: تا جوابمو ندی دستتو ول نمیکنم.
پگاه: دستم اینقدر درد میکرد که بی حس شده بود بعدش متوجه شدم قسمت ستاره دستبند توی دستم فرو رفته بود و از دستم همینجوری خون چکه می‌کرد اما اون پسره انگار اصلا نمی‌دید، حالشم سر جاش نبود…
 
موضوع نویسنده

Armia

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
6
20
مدال‌ها
1
فرشاد: سروش امشب اصلا حالش سر جاش نبود از وقتی با نامزدش بهم زده، یک ساعته رفته ماشین رو پارک کنه بیاد، با مهدی رفتیم بیرون، از در رستوران اومدیم بیرون سر جام خشک شدم، سروش دست پگاه رو اینقدر محکم گرفته بود که خون از لای انگشتای سروش می‌چکید با عصبانیت داد زدم
فرشاد: سروش! (مهدی و سروش و پگاه سرجاشون خشک شدند)
فرشاد: با دو سه قدم بزرگ خودمو به پگاه رسوندم، یه مشت سنگین خوابوندم توی دهن سروش و گفتم
فرشاد: عقل از سرت پریده؟ مهدی؟
مهدی: جانم داداش؟
فرشاد: این خانومو ببر دستشو پانسمان کن! من زود بر میگردم راه بیوفت سروش باهات کار دارم(سوار ماشین شدیم خیلی سرعت داشتم، نمیدونستم برای چی عصبانی ام، رسیدم به یه جای پرت یکی دیگه زدم توی دهن سروش.
فرشاد: سروش داری چیکار میکنی با خودت؟ یه نگاه بنداز به خودت، دیوونه شدی مگه؟ مثلا تو ورزشکاری؟ بسه کن دیگه خسته کردی هممون رو…
سروش: بگو ببینم… عاشق دختره شدی؟ خودتو اذیت نکن
فرشاد: آره عاشقشم، عشق من مثل عشق تو و نامزدت نیست حواست باشه دفعه ی دور و برش نباشی.
سروش: باشه داداش، قشنگ از رفتارت معلوم بود، داداش من سرم گیج میره، منو برسون ماشین خودم برم.
پگاه: فرشاد اینقدر عصبانی بود که ترسیدم، یه خانومی توی رستوران، کمک های اولیه رو آورد و دستمو پانسمان کرد، از اون آقا تشکر کردم.
مهدی: خواهش می کنم… میگم شما با فرشاد چه نسبتی دارین؟
پگاه: هیچی! تا حالا ندیدمشون حتما ایشون دلشون برای یکی از هم وطن های خودش سوخته…
فرشاد: بله هم وطن، مهدی جان من علاقمند به این خانم شدم و به زودی هم نامزد میکنیم.
مهدی: داداش مبارکه! چرا به من نگفتی؟
فرشاد: الان گفتم داداش، من برم برسونمشون - پگاه جان و دختر دایی پگاه جان، آیلار خانم؟ بریم.
پگاه: نشستیم عقب به بیرون خیره شده بودم که فرشاد از آیلار پرسید خونشون کجاست آیلار رو که رسوندیم ماشین رو نگه داشت و گفت
فرشاد: بیا جلو باهات کار دارم
پگاه: حرصمو درآورده بود، با عصبانیت جلو نشستم…
پگاه: بله؟ جانم؟ چیه؟
فرشاد: باز لبخندی زد و گفت: چرا اینقدر دنبال دردسری؟ تو نمیدونی من این مدت بهت علاقمند شدم؟ به هر کسی میرسی میگی منو نمیشناسی. من تصمیمم جدیه. میخوام بیام خواستگاریت میخوام بدونم اگه حسی بهم نداری خودمو اذیت نکنم
پگاه: در این حد بهت بگم اگه حسی بهت نداشتم امشب اصلا نمیومدم اونجا.
پگاه: یه نگاه بهش کردم لبخندی زد و راه افتاد. خیلی عوض شده بودم اما من این تغییر رو دوست داشتم، قول دادیم هیچ وقت به هم دروغ نگیم حتی اگه بدترین اتفاقات بیوفته. ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه، یکم جر و بحث کردم با مامان و بابام اما چون آیلار هم باهام بود زیاد کاری بهم نداشتن. چشمامو بستم و باز کردم دیدم لباس عروسی پوشیدم فرشاد هم با لباس دامادی بغلمه همش بهم لبخند میزد چطور به اینجا رسیدم من؟ اینقدر سریع پیش رفت؟
پگاه: همینطوری داشتم این ور اون ور رو نگاه میکردم وارد یه اتاقی شدم لباسام رنگش سیاه شد و فرشاد هم غیبش زد دیدم همه گریه میکنند کم کم داشتم میترسیدم بابام اون ور تو زندان بود، یهو…. با صدای جیغ خودم از خواب پریدم… توی تخت نشسته بودم و گریه میکردم، مامانم اومد آرومم کرد، ولی روز من از اولش بد شروع شده بود. حدودا چهار روز بود هیچ خبری از فرشاد نبود، داشتم با خودم فکر میکردم نکنه واقعا پشیمون شده، غرورمو گذاشتم کنار برای اولین بار بهش زنگ زدم:
پگاه: الو، سلام آقای شکیبا؟
منیجر: سلام، من مدیر برنامه های آقای شکیبا هستم بفرمایید؟
پگاه: راستش من با خودشون کار دارم، در دسترس نیستن؟
منیجر: متاسفانه، الان مشغول تمرین هستند، چون یه بازی مهم دارند، چند روزه سرشون خیلی شلوغه، شمارشون دایورت شده روی شماره من، حالا بگم چه کسی تماس گرفته؟!
پگاه: فقط کافیه بگین دخترلجباز میشناسن، خدا نگهدار
منیجر: باشه
پگاه: اینم از این، دارم حس میکنم نکنه واقعا آدم اشتباهی رو انتخاب کردم؟ به سمت دانشگاه راه افتادم، سر کلاس رمق درس خوندن نداشتم، حس میکردم بدون اون هیچ امیدی برای زندگی ندارم، کلاسام که تموم شد بارون نم نم می‌بارید...تصمیم گرفتم زیر بارون قدم بزنم و آهنگ (چراغونی، علی یاسینی) رو گوش کنم. هندزفری توی گوشم بود و زیر بارون راه میرفتم، حس خوبی داشت، فقط این تیکش که میگه { تو کجایی الان؟ ببین دنبال تو چجوری میگردم.. بودی شهر رو چراغونی میکردم}
توی همین حال و احوال بودم، حس کردم یکی خیلی وقته داره پشت سر من راه میاد، سعی کردم عادی رفتار کنم ولی هر کاری که تو خیابون انجام میدادم، همونکار رو انجام میداد یکم ترسیده بودم چون کسی توی خیابون نبود. دستامو باز کردم سمت آسمون نگاه کردم ببینم چیکار میکنه، باورم نمیشد ولی همونکار رو کرد، عصبانی شدم برگشتم سمتش…
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین