جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علوی حب فاطمی] اثر «عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اولدوز با نام [عشق علوی حب فاطمی] اثر «عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 900 بازدید, 6 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علوی حب فاطمی] اثر «عاطفه محمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اولدوز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
به نام خداوند مهربان
نام نویسنده: عاطفه محمدی
ژانر: عاشقانه، مذهبی
عضو گپ نظارت(1) S. O. W
خلاصه:
آسنا؛
دختری دلسوز و مهربان که اتفاق دو سال گذشته داغ بزرگی در دلش گذاشته. اما آسنا اهداف بزرگی در سر دارد.
آیا آسنا به تنهایی می‌توانست این اهداف را روی کار بیاورد؟!
آیا با کمک همسرش می‌تواند به اهدافش برسد؟
ویژه مسابقه رمان نویسی
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
مقدمه
ما بیت ناب مذهبی هستیم
من فاطمی…تو حیدری…آری
ای کاش روزی کربلا باشیم
یک نیمه شب…با چشم بارانی !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
بنام خداوند علم وقلم

چادرم را مرتب کرده و با زمزمه‌ی لا حول ولا قوة الا بالله العی العظیم (هیچ نیرو و توانى جز از سوى خداوند بلندمرتبه و بزرگ نیست‏.) مانند همیشه آرامش بندبند وجودم را دربر گرفت. چند ضربه به در زده و بعد از اجازه‌ی ورود، وارد اتاق جلسه شدم. با نگاهی گذرا کل اتاق را از نظر گذراندم، یک اتاق ۴۰ متری که مقابلم یک میز کنفراس بیضی شکل کرم رنگ است، و افراد بر صندلی های قهوای رنگ نشسته بودند، و دوتا گلدون زامیفولیا گوشه‌ی اتاق نشانه علاقه‌ای من بود. با تن صدای بلند سلام کردم، بعد از جواب گرفتن روی صندلی خالی که روبروی صندلی محمدطاها بود نشستم. آدمای داخل اتاق رو پنج آقا و شش خانم که با خودم هفت نفر می‌شدیم، تشکیل داده بودیم.
با اطمینان خاطر و صلابت شروع کردم به صحبت کردن: خب همون‌طور که می‌دونید، این چند وقتِ بودجه لازم کمک به بچه‌ها رو نداریم، من یک تصمیمی گرفتم.
با نیم‌نگاهی حالت همه‌ رو از نظر گذرونم، و با دیدن صورت‌های کنجکاوشون ادامی حرفم رو گفتم:
- یک بازارچه بزنیم و به هر نفر یک غرفه بدیم. تا وسایلی رو که برای فروش آماده کردن رو بفروشن.
کمی مکث کردم تا اگه سوالی بود جواب بدم.
محمدطاها با اون چشمای قهوه‌ی آرامش‌بخشش بهم نگاه کرد و با صدای بمش گفت:
- خانم رحمتی ما خیلی بتونیم ده تا غرفه می‌تونیم بزنیم در حالی که بچه‌ها چهل و پنج نفر هستند.
با لحن پر از اطمینان گفتم:
- آقای آذری من به این هم فکر کردم ما میایم وسیله‌های که بچه‌ها برای فروش آماده کردند رو دسته بندی می‌کنیم. یعنی سه روز اول فقط وسیله‌های بافتنی، سه روز بعدی زیورالات و به همیت ترتیب وسیله های بهداشتی و تزئینی، وسیله های که فروش نرفتن اختصاص داده میشه.
خانم سلیمانی با تعجب پرسید:
- فقط ۱۲ روز؟
- بله فقط ۱۲ روز اگه مردم استقبال کردن می‌تونیم هر چهار ماه یکبار بازارچه رو راه اندازی کنیم، اگه سوالی ندارید ادامه‌ی حرفم رو بگم.
طاها:
- ادامه بدید.
بعد از این‌که همشون تائید کردن ادامه حرفم رو ادامه دادم:
- این‌کار باعث میشه، بچه‌ها به فکر استقلال مالی بیوفتن، ما که تا همیشه نمی‌تونیم اونا رو از نظر مالی ساپورت کنیم. برای همین به قولی باید براشون راه رو باز کنیم، تا اون‌ها روی پاهای خودشون وایستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
بعد از اتمام حرفم به صورت تک‌تکشون که رضایت موج میزد نگاه کردم. بعد از این‌که همشون اعلام کردن، که از تصمیم راضی هستند. بعد از هماهنگی‌های لازم بلند شدم، و ازشون خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم. صدای تق‌تق کفش‌ام که داخل فضا می‌پیچید بهم حس قدرت می‌داد. با صدای بم و خش‌دارِ محمدطاها که گفت:
- خانم رحمتی
آروم وایستادم تا بهم برسه، وقتی شونه به شونه‌ام ایستاد، دستای ظریف گندمی‌ام رو با دستای بژ رنگش گرفت، و به چشمای قهوه‌ایم نگاه کرد و گفت:
- من چقدر خوشبختم که تو رو دارم چقدر خدا رو شاکرم که تو رو به من داده آسنای قلبم!
با زمزمه‌ی با احساسش برای بار هزارم قلبم به لرزش افتاد، به چشمای قهوه‌ایش که باعث آرامشم بود خیره شدم و با تمام احساسم گفتم:
- منم محمدطاها چقدر خوشبختم که تو رو دارم، اها داشت یادم می‌رفت شب باید بریم خونه‌ی بابا اینا شب منتظرتم زود بیا.
- باشه عزیزم زود میام تا بریم.
سوار آسانسور شدم و طبقه پارکینگ رو زدم و به خودم داخل آینه‌ی آسانسور خیره شدم. امروز چهارشنبه بود و برحسب عادتِ این دو سال می‌رفتیم خونه پدری که مادری نداشت تا به استقبال دختر ته‌تقاریش بره. با صدای نازک خانومی که طبقه پارکینگ رو اعلام می‌کرد، به خودم امدم و به سمت ۲۰۶ سفید رنگم رفتم. با زمزمه‌ی «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»شروع به حرکت کردم که آهنگ غیرتیِ بیژن‌یار داخل فضای ماشین پیچید. این آهنگ فقط در حضور محمدطاها زیبا و دلنشین بود. با دوتا جلو عقب کردن، آهنگ مادرِ آرون افشار نگه داشتم و باهاش زمزه کردم.
مادرم حرفی بزن؛ که تشنه لالاییم
من که جان میدم برایت، همدمِ تنهاییم
من همیشه کودکم!
آغوشِ تو؛ جای من است
من اگر خوبم؛ دعایت پشت دنیای من است…
بوسه بر دستان گرمت میزنم؛ شاهِ دلم
قطره اشکی از چشم راستم چکید، با همه‌ی وجودم این قسمت رو زمزه کردم:
با حضورت خانه روشن می شود؛ ماهِ دلم
هر چه میخواهد دلم پیش تو پیدا میشود
این همه خوبی چه جوری در دلت جا میشود
مادر همه جان و تنم شوق نفس کشیدنم
به موی تو قسم تویی دلیل زنده بودنم
مادر همه جان و تنم شوق نفس کشیدنم
به موی تو قسم تویی دلیل زنده بودنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
(سه ساعت بعد)

با صدای زنگ، گوشیم از رو میز ناهارخوری برداشتم و جواب دادم:
-سلام عزیزم خسته نباشی، اومدی؟
-سلام جانیم، سلامت باشی تو راهم تا ده دقیقه دیگه می‌رسم، تک زدم بیا بیرون خانمم.
سریع از صندلی کرم رنگ بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم، در قهوه‌ی رو باز کردم و وارد اتاق شدم. کشوی کمد رو باز کردم و شلوار راسته مشکیم رو برداشتم پوشیدم. در کمد سفیدم رو باز کردم، نگاهی به مانتوهام کردم از بین‌شون مانتو کتی آبی رنگم رو برداشتم. روبه‌روی آینه‌ی گرد کنسول ایستادم، از جعبه روی کنسول کش موی مشکی برداشتم و موهای مشکی لختم رو که تا شونه‌هام بود بستم. روسری قواره بلندم که زمینه آبی با گل‌های مشکی داشت رو سرکردم، گیره نقره‌ی که آویز بلند که خرج‌کار برگ بهش وصل بود، بستم و یک طرف روسری رو روی شونه‌ی راستم انداختم. بعد از نیم‌نگاهی از خوب بودن تیپم مطمئن شدم. از اتاق خارج شدم، از شلف جالباسی آجری چادر ملی سادم رو برداشتم جلوی آینه جاکفشی سر کردم و کیف مشکیم رو برداشتم.
با تک زنگی که محمدطاها زد، چراغ‌ها رو خاموش کردم و کفش سه‌سانتی مشکی رو برداشتم از خونه امدم بیرون و در خونه رو قفل کردم. روبه‌روی آسانسور ایستادم و دکمه رو زدم، صدای ضبط شده نازک خانمی که طبقه چهارم رو اعلام می‌کرد در آسانسور رو بازکردم و سوار شدم، دکمه طبقه همکف رو زدم. بعد از خارج شدن از ساختمون به آسمون که تاریک شده بود نگاه کردم، پاییز بود دیگه زود شب می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین