تصور کن که بی پرده، ببینی خط پایان را
که انگشتان آقایی، بگیرد از تو خسران را
تصور کن وهب را در کنار جلوه ی عیسی
که با یک نکته می گیرد، تمام عهد و پیمان را
تصور کن غلامی را که از بند خود آزاد است
رها گشته ولی دارد، هوای مرد میدان را
تصور کن که سرداری، درون خیمه درگیر است
ولی بعد از کمی چالش، گرفته بند عصیان را
تصور کن که بابایی و سربازی که شش ماهست
هنوز چیزی نگفتم که، نگفتم جای پیکان را
تصور کن کسی باشد، شبیه و عین پیغمبر
که با یک ضربه می گیرد، نفس در قلب گردان را
تصور کن علمدارو نگاه پر نفوذش را
که در دم می کند اجرا، کلام و روح قرآن را
تصور کن تو هم الان، درون جبهه ی جنگی
که باید پشت یک رهبر، بگیری خط پایان را
تصور کن همین حالا، مدار حق و باطل را
تصور میکنی یا نه؟ که داری راه درمان را