جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [غرور سوزان] اثر «negin کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Neginii با نام [غرور سوزان] اثر «negin کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 440 بازدید, 7 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [غرور سوزان] اثر «negin کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Neginii
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
نام اثر: غرور سوزان
نام نویسنده: Negini
ژانر: عاشقانه، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)

خلاصه: پسری به اسم سورن که طی اتفاقاتی توی گذشتش به مردی مغرور و خشن تبدیل میشه که همین غرورش باعث میشه کسی به پولدار بودن یا فقیر بودنش دقت نمیکنه اون میره برا انتقام...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (5).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بینم


سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‌بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

ک.س ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می‌بینم

(حافظ شیرازی)
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
غرور سوزان
#پارت_1
دستی لا‌به‌لای‌ موهای به هم ریخته‌اش کشید و قطرات عرق را از پیشانیش‌اش پاک میکرد!
دست سالمش را روی کتف خونی‌اش گذاشت و فشار محکمی به آن وارد کرد.
درد امانش را بریده بود؛ اما او هم آدم کم‌آوردن نبود او سورن بود.
سورنی که کل محله سر غرور سوزانش قسم میخوردند.
غرور سوزانی که همه را درون آتشش میسوزاند اما ذره‌ای از شعله‌اش کم نمیشد.
مقصدش بیمارستان بود.
می‌دانست اگر پدرش اورا با این سر و وضع ببیند قطعا سکته میکند.
گوشی درون جیبش لرزید.
دست خونی‌اش را درون جیب کرد و گوشی را جلوی چشمش آورد.
با دیدن نام برادرش قصد رد کردن تماس را داشت؛ اما لحظه‌ای یادش آمد که فواد هم دسته کمی از او ندارد و اوهم هم خون او است!
- بله!
- کجایی سورن؟
- قبرستون! میای؟
از پشت گوشی هم میتوانست صدای حرص خوردن اورا بشنود و نفس های عصبی‌اش نشان دهنده آن بود.
- دهن منو باز نکن سورن بگو کجایی!؟
- حوصله بحث با تو یکیو ندارم فواد میام خونه خبر مرگم جلو بابا اینجوری زر زر نکن!
گوشی را با حرص قطع کرد.
دوباره دستش را روی کتف زخمی‌اش گذاشت و با تمام توانی که برایش مانده بود به سمت بیمارستان حرکت کرد.
*******
- روزی دوبار پانسمانشو عوض کنین بخیه‌هاییم که براتون زدیم طبق گفته خودتین جذبی زدیم نیاز به اومدن دوباره ندارین!
سرش را به نشانه تایید برای پرستار تکان داد.
پرستار لحظه‌ای از او چشم برنمیداشت.
مگر میشد از آن چشمان به رنگ شب چشم برداشت؟
از آن اخم پر جذبه اش و بازوان عضلانی و هیکل ورزشکاری‌اش.
همه این ها باعث توجه بیش از حد آن پرستار شده بود که از نگاه تیز سورن دور نماند.
اخم غلیظی به چهره آورد و با صدای نسبتا دورگه رو به پرستار با آن موهای بلوند و چشمانه عسلی کرد و گفت:
- اگه دید زدنتون به مریض تموم شد راتو بکش اونور بذار رد شه!
پرستار با آن همه ابهت و عصبانیت سورن از ترس قدمی را به عقب گرد کرد.
سورن با کلافگی چند تراولی که برایش باقی مانده بود را درون سینی وسایل پزشکی گذاشت و بدون تشکر و نیم نگاهی به پرستار ترسیده از اتاق خارج شد....
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
#پارت_۲
کلافه کلید را درون در انداخت و آن را باز کرد.
از همان ورودی در رایحه خوش عطر گل های مادرش را به خوبی حس کرد.
یادش میآید که چطور مادرش با عشق آنها را میکارد و از او و فواد میخواست که به آنها آسیب نزنند.
خاطرات شیرین گذشته را به خاطر آورد؛ اما خاطرات تلخ تر مانع شیرین تر شدن آن شد و حس تلخی و شعله آتش درون وجود سورن ریشه کرد!
از باغچه فاصله گرفت و به طرف درب ورودی خانه رفت هر دو در راهرو باز بود و باعث مشکوک شدن سورن شد.
با یک جهش خود را داخل انداخت و با دیدن پدرش که کنار جسم بی جان فواد در حال گریه کردن است به سرعت به آنها نزدیک شد.
سر فواد را روی پایش قرار داد و با زدن چند بار به صورتش و صدا کردن اسمش سعی داشت تا او را بیدار کند.
نگاه به پدرش کرد.
- چیشده بابا فواد چش شده؟
پدرش نم اشک های روی صورتش را پاک کرد و همانطور که به فواد نگاه میکرد نالید:
- جاوید و حامد اومده بودن اینجا پسرم فوادو جلو چشم کتک زدن دستو پاشو بسته بودن نتونه کاری کنه. به منم گفتن اگه تکون بخورم میکشنش!
سورن به خوبی فهمیده بود جاوید برایش پیغامی از طریق فواد فرستاده!
نبضش را گرفت و وقتی از زدن آن مطمئن شد سر فواد را به آرامی روی بالشت گذاشت.
- بذار بهوش بیاد سورن نیستم اون بی همه چیزارو آدم نکنم.
- پسرم ولشون کن الان فوادو زدن شاید دو روز دیگه تورو...
- بابا تا کی باید بشینیم و نگاه کنیم اونا هر غلطی میخوان بکنن؟ یادت رفته کی مامانو کشت؟ یادت رفت کی باعث شد اون دق کنه؟ یادت رفت کی باعث شد بشکنی؟ سرشون به تنشون نمیرزه که مثه سگ دارن واق واق میکنن بابا خودشون تنشون میخاره؛ اما حالا نوبت منه که بهشون نشون بدم چجوری میسوزونمشون!
پدر به چهره او خیره شد میدانست سورن هر حرفی بزند پای حرفش می‌ایستد.
تا همین الان هم فقط بخاطر التماس های پدرش بود که با آنها کاری نداشت؛ اما حالا که دوباره دست رو نقطه ضعف شدید سورن گذاشته بودند او هم از آنها نمیگذشت!
صدای ناله های پر از درد فواد به گوششان رسید.
چشمان به رنگ آسمانش را دور تا دور خانه چرخاند و روی پدر و برادرش ثابت ماند!
بی جون سعی داشت بلند شود که سورن مانع آن شد.
- بلند نشو معلوم نیست چجوری زدنت که همه جات کبوده فعلا از جات تکون نخور!
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
#پارت_۳
فواد با درد به پدرش که با نگاه پر از غمش به او خیره بود نگاه کرد.
- بابا حالم خوبه نگران نباش!
پدرش دستی به روی موهای طلایی پسرش کشید که قطره اشکی از چشمش چکید!
این نگاه غمگین برای سورن چیزی جز عذاب نداشت.
بدون توجو به دست آسیب دیده‌اش از جا بلند شد و با گرفتن سوییچ موتور فواد از خانه بیرون رفت.
کلاه کاسکت را برسرگذاشت و با فشار گاز از خانه خارج شد.
دستش از درد امانش را بریده بود؛ اما میدانست این هم کاره جاوید است.
*فلش بک*
از کاراگاه بیرون آمد.
اینجاهم بدرد کار کردنش نمیخورد بنابراین به دنبال کاره دیگری رفت.
دست در جیب هایش گذاشته بود و قصد بیرون رفتن از کوچه را داشت که شئی سنگینی به سرش برخورد کرد.
عربده‌ای کشید و سرش را محکم نگه‌داشت.
نگاهش را به سمت راست مایل کرد که همان لحظه چاقویی به کتف چپش برخورد کرد که باعث کشیدن عربده‌ای دیگر شد!
بخاطر ضربه به سرش سرگیجه گرفته بود و چشمانش خوب نمیدید و روی زمین افتاد!
*حال*
- کاره خوده بی‌همه چیزته آشغاله کثافت!
سرعتش را بیشتر کرد.
بخلطر فواد و پدرش هم که شده بلای بدی سره جاوید می‌آورد.
- بهت رحم نمیکنم مردتیکه، امروز بهت رحم نمیکنم!
 
موضوع نویسنده

Neginii

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
23
47
مدال‌ها
2
سرعت موتور را بالا برد و طولی نکشید به خانه عموی بزرگش جاوید خان سپهری رسید.
از روی موتور با حرص پایین پرید و به سمت در رفت و با مشت به جان در افتاد.
- باز کن این بی‌صاحاب رو. باز کن این دره تویلرو جاوید باز کن مردک نمک گیر باز کن تا نشکستمش.
آنقدر به در کوبید که زخم دستش باز شد و خون عین تابلویی نقاشی روی بازویش نمایان شد.
در به یکباره با صدای تیکی باز شد و سورن با زدن لگدی به آن به داخل رفت.
صدای پارس های سگ های بسته جاوید به گوشش خورد؛ اما ذره‌ای برایش اهمیت نداشت.
نگهبانان بدون اینکه به او نزدیک شوند از ترس پا به فرار گذاشتند و کناری مخفی شدند.
آن دو نفری که قصد کشتنش را داشتند از جلوی چشمش رد شدند و پوزخند سورن نشان از آنرا داد که آنهارا دیده است.
به دره عمارت که رسید با زدن ضربه محکمی به در در از جا کنده و با صدای بدی به دیوار برخورد کرد.
صدای پر از درده زنی آمد و اینگونه بود که وقتی قصد باز کردن در را داشت سورن در را محکم به هم کوبید.
سورن بدون نگاه کردن به او صدایش را بالا برد و خطاب به جاوید فریاد زد:
- بیا بیرون از سوراخ موشت ترسوی بزدل رودرو جیگرشو نداری بیای درگیرشی آشغالای دوریختنیتو میندازی رو سره منو خانوادم که چی بشه؟ بیا بیرون تا این خونه رو روسرت خراب نکردم لاشور!
جاوید با همان ابهت همیشگی‌اش از پله های عمارت طلاییش پایین آمد و عصای به قول خودش سلطنتی‌اش را روی زمین می‌زد.
- چخبرته خونمو گذاشتی رو سرت پسره بی عصمت؟
سورن از لفظ بی عصمت متنفر بود قدمی به سمت او مایل شد که صدای کشیده شدن قفل اسلحه به گوشش رسید.
همان جا ماند. حالا موقع درگیری نبود.
جاوید به سمت شطرنج طلایی رنگ وسط حال رفت و با پوزخند به مبل روبه‌رویش اشاره کرد و خود روی مبل سلطنتیه زرشکی‌اش نشست.
سورن با حرصی که کاملا از قدم هایش مشخص بود روی مبل نشست. حرف هایش را با همین شطرنج به او میزد.
شروع به حرف زدن کرد.
- کاره خوبی نکردی با فواد اون کارو کردی جاوید این کارت تورو فقط بیشتر به مرز نابودی میکشونه!
با گفتن این حرف اسب جاوید را از بازی خارج کرد.
جاوید با زدن پوزخندی حرفش را قطع کرد.
- تو میخوای جلوی منو بگیری برادرزاده؟ تو چی داری که بخوای با عظمت من مبارزه کنی؟
سرباز سورن را از بازی بیرون انداخت.
پوزخند سورن از او هم عمیق تر شد.
- گوش کن جاوید تو رخو داری، فیلو داری،اسبم داری همشون مهره های قوی هستن؛ اما اینم یادت باشه که...
سرباز را جلوی چشمان جاوید چرخاند و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- سرباز وقتی به خونه آخر برسه هر چی که بخواد میتونه بشه!
با زدن وزیر جاوید و غفلت جاوید به آن سرباز ضعیف؛ اما قوی حرصی را درونش طغیان کرد.
- کیش و مات جاویدخان!
از جا بلند شد. جاوید با حرصی که کاملا از صدایش مشخص بود گفت:
- حواست باشه سورن که امروز چه چیزایی گفتی زندگیو برات جهنم میکنم سورن!
سورن به او نگاه کرد.
- داری با سورن سپهری حرف میرنی جاوید خان هم خون و هم فامیلیت یه چیزیو یادت باشه که منم یه سپهریم و تو حتی نمیتونی پاتو از گلیمت درازتر کنی چون اون وقت تضمین نمیکنم با پای سالم برگردی به این تویله!
مجسمه طلایی رنگی را از روی میز برداشت و با حرص آن را روی زمین خورد کرد.
فریاد زد:
- مثله همین خوردت میکنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین