- Mar
- 3,432
- 12,582
- مدالها
- 6


معرفی کتاب غزلواره های دلم
کتاب غزلواره های دلم نوشتۀ مریم ثروت است. انتشارات شقایق این کتاب را روانۀ بازار کرده است. در این رمان، شاهد تلاشهای «بهاره» هستیم. او میکوشد به زندگی مشترک خود با «عرفان» بازگردد.
درباره کتاب غزلواره های دلم
کتاب غزلواره های دلم، داستان اشتباهات و خامیهای شخصیتی به نام بهاره است. این دختر، باعث نابودی زندگی مشترک خود با همسرش، عرفان، میشود. داستان از جایی آغاز میشود که بهاره، پس از گذشت چندین سال، میکوشد اشتباهات گذشته را جبران کند و به عرفان بازگردد.
خواندن کتاب غزلواره های دلم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب غزلواره های دلم
«خیره به صفحهٔ موبایلم لبهام رو با بیحوصلگی جمع کردم. از دیروز مدام گوش به زنگ موبایلم بودم تا شاید عرفان تماس بگیره. فرقی نداشت چی میخواد بگه، حرف تلخ، تند.
آه خستهای کشیدم و زیر لب زمزمه کردم؛
- که گر تلخ است، شیرین است از آن لب هرچه فرمایی.
حاضر بودم تا خود قیامت هم به تلخیهاش گوش بدم. فقط در نهایت لب باز کنه و بهم بگه که من رو بخشیده. تا من با جون و دل هرکاری که اراده کنه براش انجام بدم. که سر و جان بدم در راه رضای قلبش.
نگاه بیقرارم رو از گوشی گرفتم و میون بچهها چشم چرخوندم. ساعت نقاشی بود و هر کسی سرش به برگه جلوی روش گرم بود. نگاهم از بین بچهها گذشت و رفت تا به ساعت دیواری کلاس چسبید.
- یازده و ده دقیقه. و هنوز هیچ خبری از اومدن صبا نبود.
کمکم داشتم دلشوره میگرفتم. صبا هر روز رأس ساعت هشت صبح مهد کودک بود، اما حالا؟!
با فکر به اینکه نکنه باز هم حمله بهش دست داده در جایم نیمخیز شدم.
بیفکر دور خود چرخیدم. باید چی کار میکردم؟ زنگ میزدم به عرفان؟ با استیصال سر بالا انداختم. نه، باید به احسان زنگ میزدم. با دستهای لرزون شمارهاش رو گرفتم. بیچاره احسان! انگاری تو این چند وقت شده بود تنها پل ارتباطی بین من و عرفان و زندگیش.
میدونستم این ساعت از روز تو مغازهٔ فرش فروشی پدرشه و ممکنه اصلا روحش هم از قضیه خبر نداشته باشه، اما منِ نگران باید همین الان میفهمیدم که چرا صبا نیومده. اصلا کجاست؟ سالمه؟ بقیهٔ چیزها مهم نبود. فقط میفهمیدم حالش خوبه. همین برام بس بود.
به محض برقراری تماس. حتی منتظر جواب احسان هم نشدم و با بیقراری زمزمه کردم:
- احسان؟ صبا، صبا هنوز نیومده.
سکوت اون طرف خط باعث شد فکر کنم تماس اصلا برقرار نشده.
- الو احسان؟ صدام میاد؟
- صدات میاد.
با شنیدن صداش دل بیطاقتم من میگفت یه اتفاقی افتاده.
- پس بالاخره کار خودش رو کرد.
هاج و واج جلمهاش رو برای خودم تکرار کردم. کار خودش رو کرد؟ چه کاری؟ راجع به کی حرف میزد؟
- چی میگی؟ ساعت یازده صبحه. هنوز صبا نیومده، اتفاقی براش افتاده؟ حالش... حالش؟
آب گلوم رو به سختی قورت دادم. واقعا توانایی ادامهٔ جملهام رو نداشتم،
- نه نه نگران نباش.
نفس راحتی از ته سی*ن*ه کشیدم. حالش خوب بود و شنیدن همین خبر کفایت میکرد. بقیهٔ چیزها زیاد هم مهم نبود، حتی شنیدن جملهٔ منحوسی که احسان ثانیههای قبل گفته بود.
کمی که آروم شدم، دوباره سیل بیامان سوالها ذهنم رو مختل کرد. حالا که خیالم راحت شده بود. نمیتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. (صبا کجا بود؟)
- پس اگه حالش خوبه. چرا مهد کودک نیومده؟ همیشه ساعت هشت اینجا بود.
- عرفان نمیذاره.
نمیذاره؟ نمیذاره!! نمیذاره.
نگاهم روی نقاشی دختری که دست زنی رو گرفته بود و نیمه رنگ شده منتظر اومدن صبا بود خیره موند. بیحس زمزمه کردم:
- چرا؟ چرا نمیذاره؟
- دیشب بهم زنگ زد پرسید که حرفهات درست بوده یا نه. اینکه چه جوری با هم برخورد کردیم. من هم همهٔ جریان رو راست و حسینی گذاشتم کف دستش. وقتی حرفهام تموم شد، گفت لازم نکرده از فردا صبح صبا بره مهد کودک. اینو که گفت موندم فکر نمیکردم عرفان این جوری واکنش نشون بده.
میون حرفش پریدم و پرسیدم:
- آخه به اون بچهٔ بیچاره چه ربطی داره؟
پوزخندی زد و جواب داد:
- منم همین رو گفتم میدونی چی جوابم رو داد؟
حرفی نزدم که خودش با ناراحتی ادامه داد:
- میگه نمیخوام اون فلان فلان شده دایهٔ مهربانتر از مادر برای بچهٔ من باشه. اون اگه براش مهم بود، دو دستی به بچهٔ خودش میچسبید. نه اینکه با لج ولج بازی سر به نیستش کنه.
نیش حرفهای تند عرفان یه راست قلبم رو نشونه گرفت و چه نشونهگیری خوبی بود. قلبم رو چاک چاک کرد و خونابه راه انداخت با حرفهای تلخ و راستش.
نمیدونم احسان از روی حس ششم یا از روی شدید شدن نفسهام دردم رو فهمید و سکوت کرد که به حرف اومدم:
- به عرفان بگو بهم زنگ بزنه. بگو صبا گناهی نداره که داره پاسوز خطای من میشه. اون بچه تنهایی تو خونه میپوسه. اصلا کی ازش مراقبت میکنه؟
- یه پرستار پیر هست که هم کارهای خونه رو میکنه و هم مراقب صباست.
با دلخوری وسط حرفش پریدم:
- آخه خودت بگو، پرستار پیر همدم یه بچهٔ پنج ساله میشه؟! درسته که صبا آروم و گوشهگیره. ولی این دلیل نمیشه که دوست نداشته باشه با بچهها بازی کنه یا نقاشی بکشه. اون احتیاج به بازی با همسن و سالهاش داره. من تازه داشتم بهش نزدیک میشدم. میخواستم از اون لاک دفاعی درش بیارم اما حالا...!
نفسی گرفتم. با اینکه میدونستم حق کاملا با عرفانِ اما اصلا دلم نمیخواست پای صبا به مشکلات بین من و عرفان باز بشه. ولی متاسفانه چنان بلایی سر عرفان آورده بودم که حالا با تمام قوا سعی در زمین زدن من داشت. و باید اعتراف میکردم از پیش میدونستم که تو این جنگ نابرابر باختنم حتمیه. من در مقابل عرفانِ قوی هیچ توانی برای پیروزی نداشتم.
- الو بهار هستی؟»