جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دفتر خاطرات [غزل ومپایر] اثر "غزاله⁦⁩ کاربر انجمن رمان بوک"

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دفترخاطرات توسط ثنـٰاء با نام [غزل ومپایر] اثر \"غزاله⁦⁩ کاربر انجمن رمان بوک\" ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 474 بازدید, 6 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته دفترخاطرات
نام موضوع [غزل ومپایر] اثر \"غزاله⁦⁩ کاربر انجمن رمان بوک\"
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
دفتر خاطرات: غزل ومپایر
اثر:غزاله♡
ژانر: علمی تخیلی، تراژدی، ترسناک
***

خلاصه:
همیشه، دقیقا اونجایی که فکر می‌کنی کارها داره درست پیش می‌ره، برخلاف تصورت عمل می‌کنه. روزگار بهت پشت می‌کنه و از پشت بهت خنجر می‌زنه.
خود واقعیت نمایان می‌شه، کسی که نه رحم داره و نه درک. نه روح داره و نه عاطفه!
اون هیچی نداره، جز یک تیکه سنگ تو خالی!
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
Negar_۲۰۲۱۱۲۱۹_۱۲۴۱۳۹.png عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب دفتر خاطرات]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4

یکشنبه 26 دی‌ماه 1400​

«بنام خداوند شفیع و صبور»​

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو.

راستش، این اولین خاطره‌ای هست که می‌نویسم. امروز رفتم از لوازم تحریر فروشی اکبر آقا، دفتر خاطره خریدم! چون تازه به این محله اومدیم، زیاد با کوچه پس کوچه‌های اینجا آشنا نیستم؛ تازه کجاش رو دیدی؟ نزدیک بود وسط راه گُم شم.
هیچی دیگه. به نظرم تنها و تنها کسی که به حرف دلت گوش می‌ده و اصلا قضاوتت نمی‌کنه، همین کاغذ و قلمه. فرقی ندارد که کاغذت بهترین نوع باشه یا نه! جلدش سیاه باشه یا رنگی رنگی. فقط این مهمه که ظرفیت ناگفته‌های دلت رو داشته باشه، همین و بس.
وای چقدر هوا سرد شده. تقریبا دو روزه که پشت سرهم داره بارون میاد. صدای بهم خوردن پنجره‌های چوبی این خونه، باعث میشه خیلی خوب نتونم روی چیزی که می‌نویسم تمرکز کنم.
صدبار به مامان و بابا گفتم منو توی خونه تنها نذارین، من از دیوار‌های ترک خورده و پنجره‌های شکسته‌ی این خونه می‌ترسم. همین الان که دارم تموم افکارم رو، روی این کاغذ پیاده می‌کنم، دست‌هام از شدت اضطراب می‌لرزه و به قول معروف خطم خرچنگ قورباغه‌ای شده!
نمی‌دونم من توهم زدم یا واقعا یکی داره صدام می‌کنه. همش احساس می‌کنم یکی توی خونه هست که نگاهش روی منه، نمی‌تونم حتی بلند شم برم آب بخورم! از راه رفتن توی این خونه می‌ترسم.
از نفس کشیدن توی این خونه می‌ترسم. وقتی نماز می‌خونم، فکر می‌کنم یکی پشت سرمه. می‌ترسم خیلی می‌ترسم.
همین الان با رعد و برقی که به شیشه خورد، نزدیک بود تا مرز سکته که هیچی، تا مرز مرگ برم. گاهی اوقات به خودم می‌گم دیگه تو واقعا خیلی حساس شدی غزاله!
اما چه کار کنم؟ از موقعی که پام رو توی این خونه گذاشتم یک حسی دارم، حس خیلی بد. می‌گن اگه قرآن بخونی دلت آرامش می‌گیره. خدایا چرا دل من آرامش نمی‌گیره؟ چرا؟
یک حسی بهم میگه پای تو تا آخر عمرت توی این خونه ترسم شده. هی! روزگار.
بگذریم... .
مامان، غذای شب رو به من سپرده، باید بلند شم برم یک کوفتی درست کنم. منظورم کوفته‌اس سوءتفاهم نشه!
پام نای بلند شدن نداره. امروز چندبار صدای خواهرم رو از توی اتاق شنیدم، اما وقتی می‌رفتم داخل اتاق تازه یادم می‌اومد که خواهرم مدت‌هاست رفته.
آره، رفته به یک سفر خیلی طولانی. سفری که بازگشتی نداره. خیلی براش گریه کردم. از وقتی که رفته من خیلی خیلی تنها شدم.
چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی؟ نگفتی دل من طاقت دوریت رو نداره؟
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4
چند وقت پیش، خبر رسید که تصادف کرده. هیچوقت نفهمیدم چرا مُرد. فقط آخرین جمله‌ای که بهم گفت این بود:
«غزاله، تو دختر شجاعی هستی، حتی شجاع تر از اونی که فکر می‌کنی. بهم قول بده هیچوقت در برابر زندگی کم نیاری.»
اون موقع حرفش رو درک نکردم ولی الان... با ذره ذره‌ی وجودم تک‌تک حروف و کلماتش رو درک می‌کنم. من نتونستم به قولی که دادیم عمل کنم. من ضعیفم!
دفتر خاطرات عزیزم! از اینکه با صبوری به حرف‌های من گوش میدی خیلی متشکرم.
بگذریم.
من دیگه باید برم غذا درست کنم، الان دقیقا ساعت ۲۱:۳۰ شبه.
***
الان که دارم این خاطره رو با عجله می‌نویسم تقریبا ساعت 24 شبه. مامان و بابا هنوز از خرید برنگشتن. دلم شور می‌زنه. چندبار به گوشی‌هاشون زنگ زدم اما جواب ندادن. می‌ترسم. یک صداهایی از توی خونه میاد. برق‌ها خاموش و روشن می‌شن.
اوف! هیچی نیست غزال. هیچی نیست حتما خیالاتی شدی. اما باز هم ته دلم یک جوریه. انگار می‌خواد اتفاقاتی بیوفته.
بارون همچنان شدید به شیشه می‌خوره و صدای رعد و برقی که در آسمون باعث وحشت می‌شه. غذا رو درست کردم. نمیدونم وقتی هر دفعه غذا درست می‌کنم احساس می‌کنم نصفش کم شده! یعنی یکی اون‌ها رو خورده.
وای من خیلی می‌ترسم. باز صدای خواهرم از اتاق تاریک آخر راه رو میاد. نه نه تو خیالاتی شدی هیچی نیست.
اما باز شدن در اتاق، باز هم خیالاتی شدنه؟
الان که دارم می‌نویسم، دست‌هام از شدت ترس داره می‌لرزه. کمک. لطفا کمکم کنین. اون صداها داره نزدیک می‌شه. دیگه نمی‌تونم بنویسم.
***
تازه بهوش اومدم. دست‌هام خونی شده، روی صورتم رد چاقو هست. حدسم درست بود یکی تو این خونه هست. وقتی اون صدا نزدیک تر شد چشم هام رو بستم و با تیزی که توی پهلوم فرو رفت، درجا بیهوش شدم.
ساعت 3 صبحه. مامان و بابا هنوز نیومدن. اگه اون‌ها هم مثل بهاره«خواهرم» ترکم کنن چی؟
با خونی که از پهلو‌هام رفته و رنگ رویی که هر لحظه سفیدتر و سفیدتر می‌شه. فکر نکنم زیاد دوام بیارم و زنده بمونم. آخ! یک قطره خون از دستم روی دفتر چکید. دلم نمی‌خواست دفترم کثیف شه.
من زیاد حالم خوب نیست. شاید دیگه زنده نمونم، دست هام نای نوشتن نداره و خطم خیلی بد شده.
باید برم. شاید هم برای سفر طولانی رفتم و دیگه برنگشتم!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4

چهار شنبه ۲۹ دی ماه


امروز تازه بهوش اومدم، اینجا خیلی عجیب غریبه. از موقعی که چشم هام رو باز کردم خودم رو توی یک مکان دیگه ای دیدم، بزار توصیفش کنم:
« خوب اینجا یک اتاق خیلی بزرگه، با تم صورتی. هم اکنون روی یک تخت دو نفره‌ی بزرگی نشسته‌ام که سفیده با پتو و بالشت‌های صورتی، خیلی نرمه. انقدر خوشم میاد ازش، آدم دوست داره روش مدام بخوابه!
خوب ادامه‌ی توصیفات، روبه روی من دقیقا یک پنجره‌ی شیشه‌ای خیلی بزرگ که سرتاسر دیوار رو گرفته هست که به وسیله‌ی یک پرده‌ی گلبهی رنگ که روش پر از الماس‌های زیبا و ستاره‌ای رنگه، پوشانده شده. کف اتاق سرامیک هست و متاسفانه فرشی نداره! یک کمد کالباسی رنگ بسیار زیبا که یک درش آینه‌ای هست، دقیقا سمت چپ اتاقه و اینکه... آها یک لوستر بزرگ از اینایی که دورش پر از شمع هست، که فقط توی این فیلم‌ها دیدم. به سقف اتاق وصله و الان دارم از نزدیک می‌بینمش.»
خوب اینم از توصیفات من، می‌دونم خوب نیست. ولی الان حال و حوصله‌ی درست و حسابی ندارم، اصلا نمی‌دونم چند روزه بی‌هوشم! نمی‌دونم اینجا کجاست.
آفتاب به شدت از لابه لایه پرده به چشم هام می‌تابه و کم کم چشم هام داره گرم میشه. همین الان از شدت خستگی خمیازه کشیدم. باید برم بخوابم. مغزم اصلا هنگ کرده نمی‌تونم بنویسم. زخم دستم خیلی می‌سوزه ولی باند پیچی شده. انگار یک نفر به دادم رسیده.
فعلا!
***
ساعت تقریبا 9 شبه. چهار ساعت از بیدار شدنم می‌گذره و اتفاقات خیلی عجیب و غریبی افتاده، وقتی بیدار شدم، یک مرد میان سال اومد توی اتاق و بهم یک لیوان حاوی یک چیز عجیب غریب داد تا بخورم، ازش سوال کردم که کی هستی؟ اما جواب نداد. نمی‌دونم کی بود اما رنگش یکم به سفیدی می‌زد.
بعدش از روی صندلی قهوه‌ای رنگ بلند شد و می‌خواست از اتاق بره بیرون که بهش گفتم حداقل بهم بگه چه خبره اینجا، که گفت بعدا خودت می‌فهمی. چی رو می‌فهمم آخه مردک نفهم، یعنی می‌خواستم همونجا بزنم تو دهنش که دندون‌ مصنوعی‌هاش خورد شه.
هه، مرتیکه‌ی معتاد رنگ و رو پریده.
یعنی چی رو می‌فهمم؟
اوف. خیلی عصبانیم. خیلی خیلی، یعنی هر کی الان پیشم باشه، می‌زنم می‌کشمش که به رحمت خدا بره.
خداروشکر که الان هیچکس پیشم نیست.
سرم داره گیج می‌ره باز، این مرتیکه چی به خوردم داد؟
بزار حالم خوب شه، می‌رم انقدر کتکش می‌زنم که آدم شه.
الان سرم رو گذاشتم روی بالشت، وای خوابم میاد. اینم از خاطره‌ی گند امروز ما.
راستی الان فهمیدم سه روز بوده که بیهوش بودم. یا خدا!
تاریخ:۱۴۰۰,۱۰,۲۹
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,485
13,732
مدال‌ها
4


۱۴۰۰,۱۰,۳۰


امروز که از خواب بیدار شدم، احساس تشنگی بیش از حد می‌کردم. دست‌هام همه خشک شده بود، خیلی تعجبی بود. بدنم به نور آفتاب حساسیت پیدا کرده بود و توی صورتم رگه‌های بزرگی پیدا بود. وقتی بیدار شدم و رفتم تا خودم رو توی آیینه نگاه کنم، از خودم وحشت کردم. گفتم شاید از بی‌آبی بدن باشه، وقتی برای آب خوردن رفتم بیرون از اتاق، همون مرد رو دیدم که مشغول فیلم نگاه کردن روی کاناپه بود، با دیدن من اخم ریزی کرد و برای اینکه بدون اجازه‌ی اون اومدم بیرون از اتاق دعوام کرد. خیلی عصبانیم. اون نباید برای من تعیین و تکلیف کنه، من به اندازه‌ی کافی بزرگ هستم.
برای آب خوردن رفتم داخل آشپزخونه ولی، اون مرد خطاب بهم گفت که مشکلم با آب خوردن حل نمیشه. باید خون بخورم. اول از حرفش شوکه شدم ولی وقتی دیدم خودش هم جلوی چشم هام یک پارچ پر از خون انسان رو خورد، وحشت تمام وجودم رو گرفت. بهم گفت که دیگه باید واقعیت رو بدونم و اینکه من هم مثل اون خون‌آشامم!
بله یک ومپایر. با دیدن و احساس کردن جام پر از خون، یک حالی شدم. اصلا حالم دست خودم نبود. انگار یک نیرویی من رو به سمت اون جام می‌کشوند. نتونستم خودم رو کنترل کنم و اون جام رو سر کشیدم، شاید اگه انسان بودم حالم از کاری که کردم بهم می‌خورد ولی الان... .
انگار خون یک مزه‌ی دیگه‌ای می‌داد، چیزی که همه‌ی خون‌آشام‌ها ازش لذت می‌بردن. دلم خیلی می‌خواست دوباره هم یک جام پر از خون بخورم!
اون مرد یک جوری باهام رفتار می‌کرد انگار رىٔیس منه، اما من دیگه ازش نمی‌ترسم. شاید باور نکردنی باشه ولی همین الان که دارم این خاطره رو می‌نویسم، گوش‌هام صد برابر تیز تر می‌شنوه! الان صدای اون مرد رو که اسمش آدام هست، از بیرون عمارت می‌شنوم. داره راجب یک چیزی صحبت می‌کنه که اصلا حوصله‌ی شنیدنش رو ندارم. دندون‌هام تیز شده، خیلی جالبه!
شاید الان همه ازم بترسن ولی من خوشحالم، چون می‌تونم از خودم دفاع کنم. بعد از ظهر با سرعت برق و باد جلوی در عمارت ظاهر شدم. سرعتم عین جت شده! حتی خیلی تیزبین شدم. الان می‌تونم به جرعت بگم که دارم مولکول‌های این برگ گل رز رو می‌بینم! خنده داره نه؟
شاید خنده دار باشه ولی حقیقت تلخه، حقیقت خیلی خیلی تلخه ولی باید باهاش کنار اومد. دلم برای مامان و بابا خیلی تنگ شده. نمی‌دونم بعد از اون حادثه‌ای که برام اتفاق افتاد، اومدن خونه؟ الان حالشون خوبه؟ امشبم با هزار تا فکر و چراهای ذهنم، به رخت خواب می‌روم!
«شب بخیر»
راستی، قبل از اینکه بخوابم می‌خوام بگم که از این به بعد ماه به ماه خاطره می‌نویسم، چون از فردا خیلی کار دارم و وقت نمی‌کنم.
«ایندفعه واقعا واقعا شب بخیر»
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
May
3,433
13,007
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین