جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [غنچه‌ی ارغوان] اثر «تی‌ ناز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیلیت با نام [غنچه‌ی ارغوان] اثر «تی‌ ناز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,060 بازدید, 5 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [غنچه‌ی ارغوان] اثر «تی‌ ناز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیلیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیلیت
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
رمان: غنچه‌ی ارغوان
نویسنده: زیبا
ژانر: عاشقانه
گپ نظارت S.O.W(1)
خلاصه: زمانی که درد مثل صاعقه رویا‌های پینه بسته‌اش را در ظلمات تاریکی به اغبر سیاه می‌بخشد. نورِ امیدبخشی که دیگران برایش حرام می‌دانستند از روزنه‌ای تازه جوانه‌زده بدون خبر بلند می‌شود و تار و پود از هم گسسته‌ی زندگی را با تحولی بزرگ آباد می‌سازد.
روند داستان، رز دختریه که بی‌توجه به ظاهری که دارد در پیِ خانواده‌‌ای می‌گردد که در گذشته پای مادرش را خواسته یا ناخواسته در منجلابی باز کردند که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
1721617322472.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
مقدمه: شاخه گلی سرخ بودم
در زمستان دنیایت
منتظرِ بهار و جان گرفتن از گرمیِ نگاهت!
خواب زمستانی‌ام را
با کولاک برف بی‌مهریت
پایان دادی
و من همان گل ظریف طبعم
که در زمختی این حادثه پژمرد!
به کوتاهی عمرم قسم
که در سرم آرزوی بهار بود،
امّا
ریشه هایم را
آن روز که دیدمت
به شاخه‌ها بخشیده بود.
«ناشناس»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
نگاهِ گاه و بی‌گاه راننده‌‌ اذیتش می‌کرد. مانده بود میان عجایب یک‌یک هَستی! تا می‌آمدی کمی دل به خواستن و توانستن ببندی میان خوشحالی‌ عده‌ی با افسوس غبطه می‌خورند، میا غمشان عده‌‌ای ترحم می‌کردند و عده‌ای هم با آن کلاه
حتی رمقی در وجودش نمانده بود تا به‌شان بخوراند که ایوالناس، من‌هم از بندگان خدایتان هستم، چرا از این ظاهر خلق بتی تیره بنا می‌کنید؟ من‌‌هم بنده‌ام، بنده‌ای که او »
نگاهِ روشنش را به خیابانِ در گذر می‌دهد و سکوتِ ماشین را تنها موسیقی قدیمی می‌شکند‌.
این‌که حتی روی خوش به ترسی که سعی دارد غل‌غل‌کنان در وجودش نهادینه شود را ندهد، دردی دیگر بود.
حتی رغبتش نمی‌آمد دستش را از مچالگی نجات دهد. آخر آن تیکه عکس بع چه کارش می‌آمد وقتی که تنِ بی‌جان عزیزش را
بعد از این همه سال دانستنش به چه درد می‌آمد؟!
شجاعتش را شهامت قرار جمع کرده تا به خانه‌ای که تنها نشانی‌اش را به او داده‌ برود، کجای سرنوشتش آمده که دنیای سیاه زندگی تنها پوسته‌ای از تیرگی را به نمایش گذاشته بود!
او که نمی‌دانست زیر شکاف این تیرگی برزخی طوفانی نهفته! کاش زندگی در همان وهله‌ی اول داسِ بزرگی را که به قصد ویرانی بلند کرده بود؛ کاش ویران می‌کرد و ویران می‌کرد اما به یکباره عقب نمی‌کشید. کاش داسش را زمین نمی‌گذاشت و با انبوهی از واقعیت روبه‌رو نمی‌شد و تن به این همه خفت نمی‌داد!
به آسمان تیره و اندوهگین نگاه می‌کند و دلش همپا با نم‌نمِ بارانی که روی شیشه‌ی ماشین با غمزه فرو می‌نشیند، می‌تراود.
- خانم رسیدیم.
با صدای راننده، نگاهِ خیره‌اش را از سروِ خشک شده‌ی کنار جدول با مکث می‌گیرد و به آرامی چشم می‌گرداند.
سی*ن*ه‌ سپر می‌کند و به چشم‌های سبز مرد که نگاهش عجیب می‌آمد می‌دهد.
- چقدر میشه؟!
پولِ خوردی را که مرد می‌خواهد از کیفش بیرون می‌آورد و درحالی که نگاهش به سمتِ آن‌ور جاده‌ چرخ می‌خورد، به دستش می‌دهد. سپس دستگیره‌ی در را می‌کشد و با کوهستانی از سنگ‌ریزه‌های دلهره‌آور از ماشین پراید خارج می‌شود.
به خودش یقین می‌دهد که تا این‌جا آمده، حداقل یک گوشِ چشمش نشود؟!
نفسِ عمیقی می‌کشد و دسته‌‌ی‌ کیف درون انگشتانش فشرده می‌شود.
می‌چرخد و با آن یکی دستش کلاه کتش را تا روی چشم‌هایش پایین می‌کشد. هیچ خاطره‌ی خوشی از نگاه‌ آدم‌ها ندارد. همان بهتر که تا حداقل ممکن او را نبینند!
نم‌نم باران کمی قبل ایستاده بود و حالا تنها هاله‌ای از باران همان ابرهای اغبریِ بود که هر چند ثانیه یکبار آوای ترسناکش در آسمان هوار می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
با تردید و دلهره به اطرافش نگاه می‌اندازد. همه چیز غریب می‌آمد. خیابان‌هایش، درخت‌هایش! حتی خانه‌هایش! اصلاً انگار آسمانش هم رنگین‌‌تر می‌آمد.
درون خیابان برای رسیدن به مقصد نهایی، چشم می‌گرداند. خانه‌ها همه بزرگ و مجلل! بیشتر شبیه به کاخ می‌آمدن!
با قدم‌های بی‌رمق طول جاده را به سمت راست می‌پیماید. در پیاده رو که می‌ایستد، لحظه‌ای درنگ می‌کند و یقیناً همان دم کافی بود که غصه‌ها در اندرون دلش انباشته شوند‌.
ترسِ مبهمی کنج دلش ریشه می‌دواند، اما به همان سرعت آن را پس می‌زند.
ترسی نباید داشته باشد! آمده مهک بزند هر آن‌چه را که با اعتساف از او گرفته‌اند.
نفس مکدرش با لجاجت قصدی برای رهاندن خود از بند سی*ن*ه‌اش ندارد.
با بی‌نفسی نگاهش را از خانه‌های بزرگ و پر زرق و برق گریز می‌دهد. ولوله احساسی که آتش به جانش می‌اندازد ریشه‌ی کمیابی دارد.
جدید بود!
همانند این خیابان بزرگ و خانه‌های لوکس، جدید می‌آمد!
این‌بار قدمی پر مصمم برمی‌دارد و طولِ مسافتی را که می‌خواد با قدم‌های آرام بپیماید، متر می‌کند.
چندان دور هم نبود، همین الان هم می‌توانست در بزرگ سیاه رنگی که با رنگ طلایی زینت می‌خورد را ببیند.
گرداب احساسات نوپایی که به نرمی لمسِ یک گلبرگ تازه جوانه‌زده، زیر پوستش رسوخ می‌کرد، تجلی همان وقتی شد که برای اولین بار فهمید پدر دارد!
پدر داشت! حتی خواهر... حتی برادر هم!
دو قدم جلوتر می‌رود، قدم سوم اما باز می‌ماند.
نم‌نم باران شروع به باریدن می‌کند و صدای مهیب رعد و برق خبر از طوفان می‌داد.
حال که تا یک قدمی خانه‌اشان آمده بود، باید درنگ می‌کرد؟!
بغض نیش می‌زند به جان و تنش و دیدگانش به اشک مزین می‌شوند.
نه! نیامده که بی‌ایستد! باید از نزدیک می‌دیدشان خانواده‌ی ایرانی‌ تبارش را!
قدم سوم را هم برمی‌دارد و با غضب و تندی دست بالا می‌برد و دانه‌های روان اشک‌ را پس می‌زند! نباید اشک می‌ریخت. او برای اشک ریختن به این‌جا نیامده بود!
به جلوی در که می‌رسد با نفسِ شتاب‌دار خیره‌ی گل‌ و شاخه‌های طلایی رنگی که به زیبایی درون پس زمینه‌ی سیاه در طرح خورده‌ بودند، می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
باران حال کمی تند‌تر پایین می‌آید و تنش بیشتر مورد هجوم قطرات باران قرار می‌گیرد.
خودش را به در نزدیک می‌کند و سعی دارد داخلش را دید بزند، اما دریغ از یک سوراخ یا چیزی... .
ناامیدانه زیر شرشر باران افسوس می‌خورد و به بخت بدش لعنت نمی‌فرستد چرا که سایه‌ی سیاهش همه جا به دنبالش می‌آمد!.‌ به هر حال او به این چنین ماندن زیر باران عادت کرده بود.
خودش را بغل می‌زند و نفس لرزانش را بیرون می‌دهد.
با خودش فکر می‌کند اگر او را ببینند چه فکر می‌کنند؟ او را اصلا می‌شناختند؟!
نگاهِ به زیر می‌کشاند و بغضش اما لهمه‌ی سنگینِ قلبش را می‌شکافد.
باید او را می‌شناختند؟! بارِ دیگر به درِ بزرگِ نگاه می‌اندازد و ناامیدی چون لحافی قطور مردمک‌ چشم‌هایش را می‌پوشاند.
چشم‌هایش همپای ابرهای سیاه گره‌ی کور می‌خورند و تنش در آماج آن رعدِ پر صدایی که نمی‌داند اثابتش کجای مازندران را لرزاند، لرزید. به یقین نباید این ارتعاش به لب‌هایش هم می‌رسید ولی‌... .
این‌بار دسته‌‌ی کیفش را محکم‌تر می‌چسبد و به همان آرامی تنِ مسکوت و متحولش را به همان سمتی که آمده می‌کشاند، انگار همان گوشه چشم انداختنش بسی زیاد بود و او دگرگون از ترسی که نمی‌دانست از کجا درونِ وجودش پیچیده، عقب می‌کشد.
قدم‌های بی‌صدایش بی‌رمقی را فریاد می‌زنند و اندوه به سان سنگ روی شانه‌‌هایش پر و خالی می‌شدند!
چنان چیرگی لمسِ این لحظات او را متحول کرده بود که نفهمید چرا هین گریز از دیدن رخ روشن خوشبختی یا شاید هم دیدن تیربختی دوباره، دستی پر قدرت از ناکجاآباد درون ویرانی نگاهش دخیل بست و به یکبار رویِ صورتش فرود آمد!
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد!
انگار نفس پیش رفته‌اش را به قصد بریدن نگه‌داشتن و تیزی چیزی را هم زیر گردنش گذاشتن.
جا برای هقِ‌هقِ بی‌صدایش نماند، شاید هم برای فریاد و بالا آوردن زندگی‌اش!
- تکون بخوری نفست رو بریدم!
نفس زخمت مَرد لاله‌ی گوشش را نوازش می‌کند.
 
بالا پایین