جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [غیرمجاز] اثر «رویا بانو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رویا بانو با نام [غیرمجاز] اثر «رویا بانو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 637 بازدید, 10 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [غیرمجاز] اثر «رویا بانو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رویا بانو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
نام رمان: غیرمجاز
نویسنده: آیناز رستمی تبار
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
ناظر: @دلربا :)
خلاصه:
پگاه شاهان، دختر کوچک خانواده شاهان بعد از ازدواج‌های عاشقانه‌ و ممنوعه خواهر و برادرش وارث تمامی ثروت خانواده‌اش می‌شود..
ولی بعد از مدت‌ها پایش به محله‌ای باز می‌شود و با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شود که زندگی‌اش را دست خوش تغییرات عظیمی قرار می‌دهد..
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png












نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
مقدمه

ﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺴـﯽ
ﻗﺴﻤﺖ ﻧـــﻤﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ روزی ﺗﻨﻬﺎﯾـﻢ ﺑﮕـﺬارد، روح ﺧـــﺪاﺳﺖ ﮐﻪ در ﻣـــﻦ دﻣﯿـــﺪه ﺷﺪه واﺣﺴـــــﺎس
ﻧﺎم ﮔﺮﻓﺘـﻪ... ارزانﻧﻤﯽ ﻓﺮوﺷـﻤﺶ! ﺗﻮ ﺑـﺮاﯾـﻢ ﻏـﯿــﺮﻣــﺠــﺎز ﺑـﻮدی و اﯾﻦ ﻣـﻤﻨـﻮﻋﻪ را دوﺳـﺖ
داﺷﺘﻢ. ﺷـﺎﯾـﺪ روزی ﭼﺸــﻢ ﻫﺎﯾـﻢ ﺑﺎ دﯾﺪﻧـﺖ ﺳﺘﺎره ﺑﺎران ﻣﯽ ﺷـﺪ وﻟﯽ ﻗﻠﺐ ﺷـﮑﺴـﺘﻪ ام دﯾﮕـﺮ ﻧـﺎی
ﺧــﻮرد ﺷـﺪن ﻧـﺪارد.
ﻣـــﻦ ﺗﻮ
در ﻗﻠــﺒـﻢ ﮐﺴــﯽ را ﭘﻨﻬــﺎن ﮐﺮدم
ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪن ﺻﺪاﯾـﺶ
ﻃﺮز ﻧـﮕﺎه ﮐﺮدﻧـﺶ
.ﺣﺘـﯽ راه رﻓـﺘـﻨـﺶ را" ﺧﯿــــﻠــﯽ "دوﺳــﺖ دارم
!. ﻣﻨــﯽ
و ﺷـﺎﯾـﺪ ﻧـﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﺷـﯿــﺮﯾـﻦ ﺗـﺮﯾـﻦ ﻣﯿــﻮه ﻣـﻤـﻨـﻮﻋـﻪ ی ﺟﻬــﺎن
درﺳــﺖ اﺳـﺖ ﮐﻪ ﻣــﺎﻟــﮏ ﻗﻠــﺒـﺖ ﻧﯿــﺴﺘﻢ
اﻣﺎ ﺑﺠـﺎی ﻫﻤﻪ رﻫﮕــﺬرﻫـــﺎ..
ﻫﻤﻪ ﮔـﻞ ﻓــﺮوش ﻫـــﺎ..
ﻫﻤﻪ ﮐﺘــﺎب ﻓــﺮوش ﻫــﺎ..
ﻫـﻤﻪ آدﻣـــﻬﺎ...
ﻣﻦ، ﺑﺠـﺎی ﻫﻤـﻪ دوﺳـﺘﺖ دارم. . . ﺷـﺎﯾﺪ دﯾـﺮ! اﻣـﺎ ﻗﻠﺒــﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻧـﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﻟــﺮزد و ﻧﻔـﺲ
ﻫﺎﯾـﻢ دﯾـﺪن ﭼﺸﻤـﺎﻧﺖ ﺑﻨــﺪ ﻣـﯽ آﯾـﺪ.
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت اول

ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺎﻟﻖ ت
ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻮن ﻫﺎی ﺑﻠﻨﺪ و ﻻک زده ام ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺿﺮﺑﻪ زدن ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ی ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻋﺠﯿﺐ اﯾﻦ ﻻک ﻗﺮﻣﺰ
ﭘﻮﺳﺖ ﺳﻔﯿﺪ دﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺑﺎ ﺟﺬاﺑﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد! ﭘﺎی راﺳﺘﻢ را ﺑﺮ روی ﭘﺎی ﭼﭙﻢ ﻗﺮار
ﻣﯽ دﻫﻢ. ﭼﻘﺪر ﮔﺬﺷﺘﻪ؟ ﻧﻤﯽ داﻧﻢ. ﮔﺎرﺳﻮن ﺑﺎ ﭼﺮخ ﻏﺬا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺰم ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺰ را ﺑﺎ
ﺳﻠﯿﻘﻪ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن از داﺷﺘﻦ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺣﺮﻓﻪ ای در ﮐﺎرش اﺳﺖ. ﺑﺎ رﻓﺘﻦ ﮔﺎرﺳﻮن ﻗﺎﺷﻖ و
ﭼﻨﮕﺎل را ﺑﺮ ﻣﯽ دارم و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮردن ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، اﻣﺮوز را ﺑﯽ ﺨﯿﺎل رژﯾﻢ ﺳﺮﺳﺨﺘﺎﻧﻪ
ﻓﺮوغ ﺷﻮم؟ ﻣﺜﻼ ﭼﻪ ﮐﺎری از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ ﻣﯽ آﻣﺪ؟
ﺑﺎ ﺻﺪای زﻧﮓ آﯾﻔﻮن ﺧﻮش دﺳﺘﻢ، ﻗﺎﺷﻖ را ﺑﺎ ﺣﺮص ﮐﻨﺎر ﻣﯽ ﮔﺬارم و ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪون ﻧﮕﺎه
ﮐﺮدن ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ی ﮔﻮﺷﯽ ﺟﻮاب ﻣﯽ دﻫﻢ.
- ﺟﺎﻧﻢ؟
ﻓﺮوغ: ﮐﺠﺎﯾﯽ ﭘﮕﺎه؟ ژوﻟﯽ ﻟﺒﺎﺳﺖ رو آورده.
- ﻓﺮوغ ﺟﻮن! اﻣﺮوز ﺧﻮدت ﺑﺮو ﺑﯿﺎرش! ﯾﻪ ﺟﺎ ﮐﺎر دارم.
ﻓﺮوغ: پ‍..
ﺳﺮﯾﻊ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. اﮔﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﻋﻼﻗﻪ دارد ﺧﻮدش ﺑﺮود..ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺤﻤﻞ ژوﻟﯽ در ﯾﮏ
ﻓﻀﺎی ﺑﺴﺘﻪ ان ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮد ﺑﺎز ان اﺑﺮوﻫﺎی ﻧﺎزﮐﺶ را درﻫﻢ ﮐﻨﺪ و ﻣﺪام ﭘﺸﺖ ﭼﺸﻢ
ﻧﺎزک ﮐﻨﺪ... اﮔﺮ از ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ذاﺗﯽ اش ﻓﺎﮐﺘﻮر ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮوغ ﺑﺎ ان اراﯾﺶ ﻏﻠﯿﻆ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ و
اﺧﻢ ﻫﺎی درﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻧﺎﻣﺎدری ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﺑﻪ اﻓﮑﺎر درﻫﻤﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪی زدم ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻓﻀﺎی ﺧﻔﻪ رﺳﺘﻮران ﺗﮑﻪ ای ﺑﺮوﮐﻠﯽ را ﺑﺎ ﭼﻨﮕﺎل در
دﻫﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﮔﺬارم و ﺑﻪ اﻓﺮاد دﯾﮕﺮ ﺣﺎﺿﺮ در رﺳﺘﻮران زﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﻣﺤﯿﻂ رﺳﺘﻮران
ﺑﺮاﯾﻢ ﺗﮑﺮای و ﻋﺬاب دﻫﻨﺪه اﺳﺖ اﻧﮕﺎر ﺻﺎﺣﺐ رﺳﺘﻮران ﻗﺼﺪ ﻧﺪارد ﮐﺎﻏﺬ دﯾﻮاری ﻫﺎی ﻗﺮﻣﺰ را ﺑﺎ
ان ﻟﻮﺳﺘﺮ ﻫﺎی ﻏﻮل ﭘﯿﮑﺮ را ﺗﻐﯿﯿﺮ دﻫﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﻤﻪ ﮔﻠﺪان ﻫﺎی ﺑﺰرگ و ﻃﺮح دار ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮره ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﯽ اﻓﺘﺎد ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻧﻈﯿﺮش را زﯾﺎد در ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎی ﮐﺮه ای ﻣﺤﺒﻮب دوران ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ام
دﯾﺪه ام و ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺬاﺑﻢ ﻣﯽ داد..
ﺑﺎ اﺷﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮردن اداﻣﻪ ﻣﯽ دﻫﻢ. ﺑﺎ دﯾﺪن ﺑﺸﻘﺎب ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺧﺎﻟﯽ ام ﺗﻨﺪ از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮم و
.ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺮاول روی ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﺬارم
ﺻﺪای ﺗﻖ ﺗﻖ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮ روی ﮐﻒ ﺳﺮاﻣﯿﮏ رﺳﺘﻮران، ﺑﺎﻋﺚ ﭼﺮﺧﯿﺪن ﭼﻨﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻤﺖ
ﻣﯽ ﺷﻮد. از در رﺳﺘﻮران ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷﻮم و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻗﺪم زدن ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻧﮕﺎه ﻣﺮدم ﭘﺮ از ﺗﻌﺠﺐ
اﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻄﻮر ﺑﺎ ﮐﻔﺶ ﻫﺎی ﭘﺎﺷﻨﻪ ده ﺳﺎﻧﺘﯽ در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻣﺸﻐﻮل راه رﻓﺘﻦ ﻫﺴﺘﻢ... اﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ
دارﻧﺪ!
آﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ام؟
ﺑﻨﻈﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﻧﺸﺎن دادن ﺗﻔﺎوﺗﻢ ﮐﺂﻓﯽ ﺑﻮد! ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم
و ﺧﻮدم را ﺑﺮای ﯾﮏ ﺟﻨﺠﺎل دﯾﮕﺮ اﻣﺎده ﻣﯽ ﮐﺮدم.
ﮐﻠﯿﺪ را در ﻗﻔﻞ در ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ و وارد ﻣﯽ ﺷﻮم.
ﮐﻒ ﺣﯿﺎط از وﻗﺘﯽ ﺣﺎج ﻣﻬﺪی ﻓﻮت ﮐﺮده، ﭘﺮ از ﺑﺮگ و ﮔﺮد و ﺧﺎک اﺳﺖ، ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺳﻮت
زدن ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و از ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ اﯾﻮان ﺑﺎﻻ ﻣﯽ روم... دﺳﺘﻢ ﺑﻪ دﺳﺘﮕﯿﺮه در ﻧﺮﺳﯿﺪه ﮐﻪ در ﺑﺎز
ﻣﯽ ﺷﻮد و اﻟﯿﻨﺎ در آﻏﻮﺷﻢ ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﯿﺮد!
ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻟﺤﻈﻪ ای از ﺣﯿﺮت ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮپ ﮔﺮد ﻣﯽ ﺷﻮد! ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﯽ اﯾﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻐﻞ اش ﻣﯽ
ﮐﻨﻢ.
!ﮐﻤﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ اﺳﺖ اﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد دل ﺧﻮاﻫﺮزاده ﻋﺰﯾﺰم را ﺑﺸﮑﻨﻢ؟
_ ﭘﮕﺎه! ﭼﺮا دﯾﺮ اوﻣﺪی؟
_ﻋﺸﻖ ﭘﮕﺎه ﮐﺎر داﺷﺘﻢ، ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﻮس ﺑﺪه ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮم، ﺑﺎ اﯾﻦ ﭼﺸﻤﺎی ﺧﻮﺷﮕﻠﺖ.
ﮔﻮﻧﻪ ام را ارام ﻣﯽ ﺑﻮﺳﺪ و ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﺑﺎ اﺧﻢ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: اﯾﻦ ﭼﯽ ﺑﻮد ﻣﺜﻼ؟ ﺑﯿﺎ ﯾﻪ
ﺑﻮس ﺑﺰرگ ﺑﺪه ﺑﭽﻪ!
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت دوم

ﻟﺒﺨﻨﺪی می‌زند و می‌گوید: بابا میگه نباید کسی رو غیر خودش و مامان بوس کنم زﺷﺘﻪ.
ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﻮن ﺑﻪ ﻣﻐﺰم ﻫﺠﻮم ﻣﯽ اورد و ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﺳﻮزﻧﺪ. ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
و ﺳﺮم را ﺗﮑﺎن ﻣﯽ دﻫﻢ، ﺑﺎ ﭼﺸﻢ اﺷﺎره ای ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و دﺳﺘﺶ را ﻣﯽ ﮔﯿﺮم.
- ﮐﯿﺎ ﻫﺴﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﭘﮕﺎه؟
اﻟﯿﻨﺎ: اووم ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ...ﻣﺎدری و داﯾﯽ ﭘﻮﯾﺎ.
ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﻢ را از اﯾﻮان ﺑﺎ ﻗﺪرت ﭘﺮت ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ و ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﺑﺰن
ﺑﺮﯾﻢ!
ﺑﺎ ﺷﺘﺎب داﺧﻞ ﻣﯽ روﯾﻢ و در ﻃﻮل راﻫﺮو ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﺑﺎ ﻗﺪم ﻫﺎی ﺗﻨﺪ ﻣﺜﻼ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ
ﻣﯽ دﻫﯿﻢ.
اﯾﻦ رﻓﺘﺎرﻫﺎ از ﻣﻦ ﺑﻌﯿﺪ اﺳﺖ اﻣﺎ ﻓﻘﻂ از ﭼﺸﻢ ﻋﺪه ی زﯾﺎدی، ﻧﻪ ﻫﻤﻪ!
ﻗﺒﻞ از ﺑﺎز ﮐﺮدن در ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﭙﻞ اﻟﯿﻨﺎ را ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻢ و ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻣﮑﺚ داﺧﻞ ﻣﯽ روم.
ﺑﺎ دﯾﺪن ﺻﺤﻨﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ارام در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮم ﻣﯽ ﺑﻨﺪم.
ﭘﻮﯾﺎ ﮐﻼﻓﻪ دور ﺧﻮد ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ و ﻣﺎدر ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻣﺸﻐﻮل ذﮐﺮ ﮔﻔﺘﻦ اﺳﺖ.
ﭘﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ درﺣﺎل ﺣﺮف زدن ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯽ اش اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪای ﺧﻮﺷﺤﺎل اﻟﯿﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻤﺖ
ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدﻧﺪ.
ﺑﺎ دﯾﺪن ﻣﻦ ﭘﻮﯾﺎ ﺻﻮرﺗﺶ ﺳﺮخ ﻣﯽ ﺷﻮد و ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﯾﻮرش ﻣﯽ آورد. ﭘﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم
ﻗﺪرت او را ﻣﯽ ﮔﯿﺮد و ﻣﺎﻧﻊ ﻫﺪف اش ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﭘﻮﯾﺎ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدی ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ اﺣﻤﻖ؟ ﻫﺎن؟ ﻫﯿﭻ ﻣﯽ دوﻧﯽ اﻣﺸﺐ آﺑﺮوم رﻓﺖ؟
ﻣﺎﻣﺎن: ﭘﺴﺮم آروم ﺑﺎش ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺎر داﺷﺘﻪ
از ﺻﺒﺢ.
ﺑﺎ ﻧﺎز ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ام ﺑﺮ روی ﻣﺒﻞ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ و ﺑﺎ اﺑﺮوﻫﺎی ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻧﻪ اﺗﻔﺎﻗﺎ
ﺑﯿﮑﺎر.
داﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮن ﭼﺮخ ﻣﯽ زدم... ﺑﯿﮑﺎر ﺑﻮدم، ﺑﯿﮑﺎر
ﭘﻮﯾﺎ ﺑﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺣﺮص ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: زﺑﻮن ﺑﻪ دﻫﻦ ﺑﮕﯿﺮ!
-ﭼﻪ زﺑﻮﻧﯽ آﺑﺠﯽ؟! راﺳﺘﺶ رو ﻣﯿﮕﻢ، دروﻏﮕﻮ دﺷﻤﻦ ﺧﺪاﺳﺖ.
و ﺑﺎ ﻋﺸﻮه ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪن ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﭘﻮﯾﺎ ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮوﺟﯽ ﻣﯽ رود. ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﻮﻧﻪ و ﻣﺎﻣﺎن ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت سوم

- ﭼﯽ ﺷﺪ؟ دﺧﺘﺮ رو ﺑﻬﺶ دادن؟
ﭘﻮﻧﻪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺑﺎ ﺣﺮص ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: واﺳﺖ ﻣﻬﻤﻪ؟
ﺑﺎ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻧﻪ.
و ﺑﺎ ﺳﺮ ﺧﻮﺷﯽ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ روم و در اﺗﺎﻗﻢ را ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻤﺪ ﻣﯽ روم؛ ﻟﺒﺎس ﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺎ ﺗﺎپ و داﻣﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﺻﻮرﺗﯽ ام ﻋﻮض ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﺎ دراز ﮐﺸﯿﺪن ﺑﺮ روی ﺗﺨﺖ ﺑﺪﻧﻢ ﺷﻞ ﻣﯽ ﺷﻮد و ﻣﺮا وادار ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ زدن ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﮔﻮﺷﯽ ام را از روی ﭘﺎﺗﺨﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ دارم و ﺑﻪ اﯾﻨﺴﺘﺎ ﻣﯽ روم، ﺑﺎ دﯾﺪن ﻻﯾﮏ ﻫﺎی ﺟﺪﯾﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪی
ﻣﯽ زﻧﻢ و در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪم از ﺑﯿﻦ ﻧﺮود ﺳﺮﯾﻊ ﻋﮑﺴﯽ در آن ﺣﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮم و
اﺳﺘﻮری ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ: از رﺳﯿﺪن ﺑﺮادرم ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮق ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.
ﭼﻨﺪی ﺑﻌﺪ ﻣﻮج داﯾﺮﮐﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﯿﺠﻢ ﻫﺠﻮم ﻣﯽ آورد. ﻫﻤﻪ ی دوﺳﺘﺎﻧﻢ اﯾﻤﻮﺟﯽ ﻫﺎی ﺗﻌﺠﺐ و ﺧﻨﺪه
ﻓﺮﺳﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺟﺎی ﺗﻌﺠﺐ ﻫﻢ داﺷﺖ... ﭘﻮﯾﺎ ﺳﻌﯿﺪ ﭘﻮر ﻣﻌﺮوف ﺑﻪ ﻣﺠﺮدِ ﺑﺪ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﻫﯿﭻ دﺧﺘﺮی را
ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﺪاﺷﺖ در ﺣﺎل ازدواج ﺑﻮد! آن ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ؟
ﺑﺎ ﺻﺪای در، ﮔﻮﺷﯽ ام را ﮐﻨﺎر ﻣﯽ ﮔﺬارم.
- ﺑﯿﺎ ﺗﻮ.
ﺑﺎ دﯾﺪن ﻣﺎﻣﺎن ﻟﺒﻢ را ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻗﻬﺮ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﭼﺮا در ﺑﺮاﺑﺮ ﭘﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰش از ﻣﻦ دﻓﺎع ﻧﮑﺮد؟!
روی ﺗﺨﺖ ﮐﻨﺎرم ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ و ﺑﺎ اﻓﺴﻮس ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﮕﺎه ﭼﺮا اﯾﻨﻄﻮری ﺷﺪی؟
اﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﻃﻮﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺪ ﻧﮏ اﻧﮕﺸﺘﺎن دﺳﺘﻢ ﯾﺦ ﻣﯽ زﻧﺪ... ﭘﺲ ﺑﺮای ﺳﺮزﻧﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد ﻧﻪ
ﻧﺎز و ﻧﻮازش!
- ﺑﺎز ﭼﯿﮑﺎر ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧﻮد ﺑﺪﺑﺨﺘﻢ ﺑﯽ ﺧﺒﺮم؟
ﻣﺎﻣﺎن ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺗﺎﺳﻒ ﺗﮑﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ.
ﻣﺎﻣﺎن: ﻧﺒﺎﯾﺪ داداﺷﺖ رو ﺗﻮ ﻫﻤﭽﯿﻦ روزی ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽ ذاﺷﺘﯽ.
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮم.
- ﻣﮕﻪ از ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ اﻟﮑﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮاش ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎری ﻫﻢ ﺑﺮم؟!
- ﭘﮕﺎه!
- دروغ ﻣﯿﮕﻢ؟ ﺑﺲ ﻧﺒﻮد ﭘﻮﻧﻪ آﺑﺮوی ﭘﺎﭘﺎ رو ﺑﺮد؟ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﺷﺎزدﺳﺖ؟
در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ از اﺗﺎق ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رود، آرام ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: از ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم داره ﺳﺮم ﻣﯿﺎد؛ ﻫﺮ
روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﻤﯿﺮا ﻣﯿﺸﯽ.
و در را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ، ﮐﺪام ﺣﻤﯿﺮا؟
ﺑﺎ ﺣﺮص ﭼﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻣﯽ اﻧﺪازم و ﺑﺎ ﻗﺪرت ﻓﺸﺎر ﻣﯽ دﻫﻢ، ﺑﻌﺪ از ﻫﺸﺖ ﺳﺎل ﺗﺎزه آراﻣﺶ ﺑﻪ
ﺧﺎﻧﻪ اﻣﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎز ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺧﺮاب ﮐﺮدﻧﺪ و آﺧﺮش ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻣﺨﺮوﺑﻪ!
ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﺗﻤﺮﮐﺰم را روی ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ آﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﻧﻪ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت ﭘﯿﺶ ﭘﺎ اﻓﺘﺎده.
***
رﯾﻤﻞ را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺮ روی ﻣﮋه ﻫﺎی ﺗﺎب دارم ﻣﯽ ﮐﺸﻢ و رژ ﺻﻮرﺗﯽ ﺑﺮاﻗﻢ را ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﻣﯽ زﻧﻢ.
ﺑﺎ رﺿﺎﯾﺖ از آﯾﻨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮم و ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺧﯿﺮه ﻣﯽ ﺷﻮم، ﻟﺒﺎس ﺷﺐ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ رﻧﮕﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ
اﻧﺪام ﮐﺸﯿﺪه ام را ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ؛ ﻟﺒﺎس ﯾﻘﻪ اﺳﮑﯽ ﺑﻮد و آﺳﺘﯿﻦ ﻫﺎی ﺣﻠﻘﻪ ای داﺷﺖ...
ﺑﺴﯿﺎر ﺳﺎده و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺷﯿﮏ!
اﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮان ﭼﺎﮐﯽ ﮐﻪ از ﮐﻤﯽ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ از راﻧﻢ ﺗﺎ ﻣﭻ ﭘﺎﯾﻢ اﻣﺘﺪاد داﺷﺖ را ﻧﺎدﯾﺪه ﮔﺮﻓﺖ!
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت چهارم

آخ اﻧﮕﺎر
ﺳﺎل ﻫﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ وارث شاهان‌ها ﺑﻮدن زﯾﺮ دﻟﺖ زده ﺑﻮد ﮐﻪ اﻻن اﯾﻨﻄﻮر ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ
زدی... روزﻫﺎی ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ات دور از ﭼﺸﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ دل از آﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و از اﺗﺎق ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷﻮم و از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺧﺮاﻣﺎن ﺧﺮاﻣﺎن ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ آﯾﻢ
ﮐﻤﯽ ﭘﯿﺮاﻫﻨﻢ را ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺜﻼ زﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﮑﻨﺪ.
ﻫﻤﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻤﺖ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻠﻪ از اﻣﺮوز ﻣﻦ وارث ﺗﻤﺎم ﺛﺮوت ﻫﺎی اﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪاﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮاﻫﺮ و ﺑﺮادرم ادﻋﺎﯾﺶ را ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
دﺳﺘﻢ را دور ﺑﺎزوی ﭘﺎﭘﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺬت ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﻣﯽ اﻧﺪازم و ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﻬﻤﺎن ﻫﺎ
ﺧﻮش آﻣﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ.
ﻣﺎدر ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻋﺰﯾﺰم ﮔﻮﺷﻪ ای از ﺳﺎﻟﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺎﺳﻒ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻏﻢ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻋﺠﯿﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺎدری را ﻣﯽ ﺗﻮان ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎی آﺗﺶ ﮐﻪ زﺑﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ را در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ دﯾﺪ اﻣﺎ
ﻫﺮﮔﺰ از وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﭘﺎ ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﭘﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ رﺿﺎﯾﺘﯽ ﮐﻪ از دﯾﺪن ﭘﻮﻧﻪ
ﺑﻪ او دﺳﺖ ﻣﯽ دﻫﺪ را ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﺒﯿﻨﻢ، اﻣﺎ ﻓﺮوغ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﭘﺮورده اش ﺧﯿﺮه
ﺷﺪه و ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﻋﺬاب وﺟﺪاﻧﻢ ﻣﯽ ﺷﻮد و ﺣﻠﻘﻪ دﺳﺘﻢ را دور ﺑﺎزوی ﭘﺎﭘﺎ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺲ از ﺑﺮادران
ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ روم، ﺑﺎ ﻧﺎز ﺑﺎ ﻫﺮ دو دﺳﺖ ﻣﯽ دﻫﻢ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎﯾﯿﺪ آﻗﺎﯾﻮن.
ﻣﺮﺻﺎد: ﺑﺎﻋﺚ اﻓﺘﺨﺎره ﭘﮕﺎه ﺟﺎن!
ﻣﻬﺮداد ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ی ﻟﺒﻢ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد؛ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭘﻮزﺧﻨﺪ ﻧﺰﻧﻢ اﻣﺎ ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻋﺠﯿﺐ از ﻧﮕﯿﻦ
ﮔﻮﺷﻪ ی ﻟﺒﻢ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯽ آﻣﺪ.
- ﻣﻬﺮداد ﺟﺎن ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﻣﻬﺮداد ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ زﻧﺪ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻌﻼ ﮐﻪ ﺧﺒﺮا ﭘﯿﺶ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
ﭘﺴﺮک اﺣﻤﻖ! ﺧﻮب اﺷﺎره اش ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮع ﻧﺎﻣﺰدی ﭘﻮﯾﺎ را ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ وﻟﯽ ﺗﻨﺪ ﭘﻠﮏ ﻣﯽ زﻧﻢ و ﺑﺎ
ﮔﯿﺠﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ: ﺧﺒﺮ ﺗﺎزه ای ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻄﻮر؟!
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺻﺎد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﭼﺸﻢ اﺑﺮوﯾﯽ ﻣﯽ آﯾﺪ.
ﻣﻬﺮداد: ﺷﻨﯿﺪم ﭘﻮﯾﺎ داره ﺑﺎ ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﺑﯽ اﺻﻞ و ﻧﺴﺐ ازدواج ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.
دﻧﺪان ﻫﺎﯾﻢ را ﺑﻪ روی ﻫﻢ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ دﻫﻢ و ﺑﺮ ﺧﻼف ﻣﯿﻞ دروﻧﯽ ام ﺑﺮای ﺧﻔﻪ ﮐﺮدن ﺻﺪاﯾﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﺟﺬاﺑﯽ ﻣﯽ زﻧﻢ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﺧﯿﺮ آﻗﺎﯾﻮن! ﻧﺸﻨﻮم ﺑﻪ اﯾﻦ ﺷﺎﯾﻌﻪ ﻫﺎ ﭘﺮ و ﺑﺎل ﺑﺪﯾﻨﺎ.
!ﻣﺮﺻﺎد: ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰم، ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن ﻫﻢ ﺑﺎور ﻧﮑﺮدﯾﻢ! ﭘﻮﯾﺎ رو ﭼﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ
- ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل، اﻻن ﻫﻢ ﻣﻦ رو ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم ﭘﯿﺶ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﻬﻤﻮن ﻫﺎ.
ﺑﺎز ﻣﻬﺮداد ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻠﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺗﺎﭘﺎﯾﻢ ﻣﯽ اﻧﺪازد و ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺸﻤﻢ ﺑﺮ روی ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻗﺪم ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﮕﺬارد؛ ﺧﺪا ﻣﺮا از دﺳﺖ ﭘﻮﯾﺎ ﺧﻼص ﮐﻨﺪ!
ﻓﺮدا ﭼﻄﻮر در ﭼﺸﻢ اﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ؟
ﻣﻼﻧﯽ و ﺳﺎﯾﻪ ﻣﯽ روم.
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﻼﻧﯽ و ﺳﺎﯾﻪ ﻣﯽ روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت هشتم

- اوه اوﻣﺪﯾﻦ.
ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎ ان دَک و ﭘﺰ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ اش ﮔﻔﺖ: ﮐﺠﺎﯾﯽ ﭘﺲ ﭘﮕﺎه ﺟﻮن؟! ﺧﯿﻠﯽ وﻗﺘﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﯿﻢ.
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻋﺴﻠﻢ.
ﻣﻼﻧﯽ: ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
- ﭼﯽ ﺷﺪه ﻫﻤﻪ اﯾﻦ رو از ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻦ؟
در اداﻣﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﺗﺮی ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻧﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪه ﺧﻮدم ﺧﺒﺮ ﻧﺪارم!
ﻧﮕﺎه ﻣﻌﻨﯽ داری رد و ﺑﺪل ﻣﯽ ﮐﻨﻦ.
ﺳﺎﯾﻪ:‌ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺸﯽ ﻫﺎ! ﻣﺎ ﺧﻮدﻣﻮن ﻫﻢ ﺑﺎور ﻧﮑﺮدﯾﻢ.
ﻣﺸﮑﻮک ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ: ﭼﯽ رو؟
ﻣﻼﻧﯽ: از دﻫﻦ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﭘﻮﯾﺎ ﻣﺜﻞ ﭘﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮی ازدواج ﮐﺮده ﮐﻪ..
- ﺣﺮﻓﺖ رو ﺑﺰن!
!ﻣﻼﻧﯽ: ﻣﯿﮕﻦ از اﯾﻦ ٱﺳﮑﻼﺳﺖ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪی ﻣﯽ زﻧﻢ، ﺧﻮب ﻣﯽ داﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮرش ﭼﯿﺴﺖ اﻣﺎ ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮای ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮم اﯾﻦ ﮐﺎر
را ﮐﺮده ام آﺳﺎن اﺳﺖ.
ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ دﻟﺨﻮری ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ:ﻣﻼﻧﯽ ٱﺳﮑﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟! ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ اون اﻻن زن داداش
ﻣﻨﻪ؟
ﺳﺎﯾﻪ: ﭼﺮا ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﭘﮕﺎه؟ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭘﻮﯾﺎ رو ﺑﺎ ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﭼﺎدری دﯾﺪه ﺑﻮدن.
در حالی که از کنارشان رد می‌شدم گفتم: هر کی هر چی بگه شما باید بگین؟ ﭼﺎدری بودن هم جرم نیست! ﯾﻪ ﻧﻮع ﭘﻮﺷﺶ ِ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ دارن و واﻗﻌﺎ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﺖ ﺑﯽ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ هرﭼﻘﺪر ﮐﻪ ﺗﻮ واﺳﻪ ﭘﻮﺷﺸﺖ ارزش ﻗﺎﺋﻠﯽ اوﻧﺎ ﻫﻢ ارزش ﻗﺎﺋﻠﻦ... ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎدت رﻓﺘﻪ ﭘﻮﻧﻪ ﻫﻢ
ﭼﺎدرﯾﻪ.
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﻠﻒ ﻣﯽ روم و ﮐﻤﯽ ﺟﻮﺟﻪ و ﺳﺎﻻد در ﺑﺸﻘﺎﺑﻢ ﻣﯽ رﯾﺰم. اﯾﻦ
ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ از ﻣﻦ اﻧﺮژی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد... ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ذﻫﻨﻢ را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﯾﮕﺮی ﺑﮑﺸﺎﻧﻢ؛ ﺑﺎ ﻧﮕﺎه
ﺑﻪ اﻃﺮاف ﺟﺮﻗﻪ ای در ذﻫﻨﻢ زده ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﻓﻀﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ و دِﻣُﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﺪ ﻧﺒﻮد راﺟﺐ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺑﻌﺪا ﺑﺎ ﭘﺎﭘﺎ و ﻣﺎﻣﺎن
ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدم.
ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺷﺪ از ﻣﻌﻤﺎری اش اﯾﻦ را ﻓﻬﻤﯿﺪ، وﻗﺘﯽ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪی راﻫﺮو
درازی ﻗﺮار داﺷﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ در را در ﺧﻮد ﺟﺎی داده ﺑﻮد. در ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ
راه ﭘﻠﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮد... در ﺑﻌﺪی ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﻏﺬا ﺧﻮری ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻠﻪ از
آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺟﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ اﻧﺘﻬﺎی راﻫﺮو ﻫﻢ ﺑﻪ راه ﭘﻠﻪ ای ﺧﺘﻢ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ زﯾﺮ زﻣﯿﻦ راه داﺷﺖ.
ﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺞ ﮐﻨﻨﺪه و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮد ﺗﻢ ﺧﺎﻧﻪ رﻧﮓ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺎﻣﺎن ﮐﺮم_ﻗﻬﻮه ﺑﻮد، ﺑﺎ
ﮐﺎﻏﺬ دﯾﻮاری ﻫﺎی ﻃﺮح دار ﻧﺨﻮدی رﻧﮓ! در ﮐﻞ ﺧﺎﻧﻪ و دﮐﻮرش ﺑﺎب ﻣﯿﻞ ﻣﻦ ﻧﺒﻮد.
ﻓﺮوغ: ﺑﺴﻪ! ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮای ﻫﻤﺶ رو ﺑﺨﻮری؟
از ﺗﺮس دﺳﺘﻢ را روی ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯿﮕﺬارم و ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ زود ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﯿﺎﯾﻢ وﻟﯽ ﻧﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎ ﺣﺮص
ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺮﺳﯿﺪم.
ﻓﺮوغ: ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ ﮐﻪ اﯾﻨﻘﺪر رﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ زﻧﻢ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻣﺎﺟﺮای ﭘﻮﯾﺎ رو ﻫﻤﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪن، دﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺎﺳﺖ
ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﻣﯽ روﯾﻢ و ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯿﻢ.
!ﻓﺮوغ ﺑﺎ دﻧﺪان ﻗﺮوﭼﻪ ﻧﺎﻟﯿﺪ: ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﮐِﯽ ﮔﻨﺪﻫﺎی اﯾﻦ دوﺗﺎ ﺗﻤﻮم ﻣﯿﺸﻪ
- ﺑﯽ ﺧﯿﺎل
(ﺑﺸﻘﺎب را روی ﻣﯿﺰ ﻋﺴﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﺬارم و ﺑﺎ دﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮدم اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﻨﻢ)
 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت نهم

- منو نگاه کن فروغ جون،شاگردت میلیاردر ﺷﺪ.
ﺧﻨﺪه ﺑﻠﻨﺪی ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻏﺮق آراﯾﺸﺶ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﺳﻦ ﺑﺎﻻ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺟﺬاب
اﺳﺖ!
ﻓﺮوغ: دﺧﺘﺮﺟﻮن ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻣﺎدرت ﻧﺮﻓﺘﯽ... اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﭘﻮﯾﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ اوﻣﺪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ
ﭘﺪرت ﺑﺎﺷﻪ وﻟﯽ ﺧﺐ ﮐﭙﯽ ﻣﺎدرت در اوﻣﺪ!
.ﻋﻼﻗﻪ ای ﺑﻪ اداﻣﻪ اﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻧﺪاﺷﺘﻢ
- ﺣﺎﻻ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎرو ول ﮐﻦ؛ ﭼﻨﺪ روز دﯾﮕﻪ ﺟﺸﻦ ﻋﻘﺪ ﭘﻮﯾﺎﺳﺖ، ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﻗﺮاره ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻪ
ﺑﺰرگ ﺑﮕﯿﺮن، ﺗﻮ ﻣﯿﺎی؟
- ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم دﻧﺒﺎل ﮐﺎرﻫﺎی اﻗﺎﻣﺘﻢ.. ﭘﮕﺎه! ﭘﺪرت داره ﺑﻬﺖ اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.
ﺳﺮﯾﻊ از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮم و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﭘﺎ ﻣﯽ روم
ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮐﻒ دﺳﺘﺶ را ﭘﺸﺘﻢ ﻗﺮار ﻣﯽ دﻫﺪ و روﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮم و آﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ روﺑﻪ روﯾﺶ اﯾﺴﺘﺎده اﻧﺪ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﻣﻠﮑﻪ ی اﻣﺸﺐ، دﺧﺘﺮم ﭘﮕﺎه!
ﺑﺎ ﻫﺮ دو ﺧﻮش و ﺑﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﭘﺲ از ﺳﺎل ﻫﺎ ﺑﺮای زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ اﯾﺮان آﻣﺪﻧﺪ و ﻗﺼﺪ سرمایه‌گذاری در شرکت پاپا را دارند.
زن ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﺧﻮش ﺑﺮ و روﯾﯽ ﺑﻮد، ﺧﻮدش را
ﺳﻬﯿﻼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮد و از دﻟﺘﻨﮕﯽ اش ﺑﺮای اﯾﺮان ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، دﯾﮕﺮ واﻗﻌﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ام ﺳﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ
ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم ﺑﺎ ﺻﺪای ﺳﻬﯿﻼ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺷﺪم.
.ﺳﻬﯿﻼ: آ آ ﭘﺴﺮ ﮔﻞ ﻣﻨﻢ اوﻣﺪ.
ﺑﺎ دﯾﺪن ﭘﺴﺮ ﮔﻠﺶ اﺑﺮو ﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺎﻻ ﻣﯽ دﻫﻢ... ﺑﺪ ﻧﺒﻮد، ﺑﻠﻨﺪ و ﻻﻏﺮ وﻟﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ!
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻫﻤﻪ ﺳﻼم اﺣﻮال ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ رﺳﯿﺪ دﺳﺖ داد و ﮔﻔﺖ: اﺣﺴﺎﻧﻢ، از اﺷﻨﺎﯾﯽ
ﺑﺎﻫﺎت ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ!
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ زدم و ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﮕﺎه.
ﺳﻬﯿﻼ ﺑﺎ ذوق ﻧﮕﺎﻫﻤﺎن ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎب شاهان اﮔﻪ اﺟﺎزه ﺑﺪﯾﻦ اﯾﻦ دوﺗﺎ ﺑﺮن ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﻗﺼﻦ.
اﯾﻦ دﯾﮕﺮ ﮔﺴﺘﺎﺧﯽ ﺑﻮد! ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ را ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻧﻪ ﭘﺎﭘﺎ.
ﭘﺎﭘﺎ: ﺧﻮش ﺑﺎﺷﻦ.
ﭘﺴﺮ ﭘﺮوﺗﺮ از ﻣﺎدرش دﺳﺘﻢ را ﮐﺸﯿﺪ و وﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺮد، ﻧﺎﭼﺎر دﺳﺘﺎﻧﻢ را دور ﮔﺮدﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮدم
و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﯾﮕﺮ ﺧﯿﺮه ﺷﺪم.
اﺣﺴﺎن: ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ دﺧﺘﺮ اﻣﺸﺐ شمایی.
ﭼﻪ ﺷﺪ؟!
دﺳﺘﺶ را ﺑﺎﻻی ﮐﻤﺮم ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و درﺳﺖ ﮐﻨﺎر ﮔﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻋﺸﻖ در ﻧﮕﺎه اول
اﻋﺘﻘﺎد داری؟
ﺻﻮرﺗﻢ را از ﭼﻨﺪﺷﯽ ﺟﻤﻊ ﮐﺮدم. ﺧﺪاروﺷﮑﺮ ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻮزﯾﮏ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ، ﯾﮏ ﻗﺪم ﺑﻪ ﻋﻘﺐ
ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮو ﺧﻮدت رو ﮔﻮل ﺑﺰن ﺑﭽﻪ، ﻣﻦ ﺧﻮدم ذﻏﺎل ﻓﺮوﺷﻢ و ﻣﯽ‌فهمم ﭼﺮا
....
ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻟﻮﺳﯽ اداﯾﺶ را دراوردم: در ﻧﮕﺎه اول ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪی!
ﺑﯿﻨﯽ اش را از ﺧﺸﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ واﺳﻪ ﺧﻮدت؟
به پاپا که نگاهم میﮐﺮد اﺷﺎره ای ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ رﻓﺘﻢ...اﻣﺸﺐ ﺧﺎرج از ﻇﺮﻓﯿﺘﻢ بود.
***
.اﺳﺘﺎد: ﺑﺎﺷﻪ
ﯾﮑﯽ از دﺧﺘﺮ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ دﺳﺘﺶ را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: اﺳﺘﺎد ﻣﯿﺸﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﯾﺪ؟
از آن ﻃﺮف ﭘﺴﺮی ﺑﻪ ﺗﻨﺪی رو ﺑﻪ اﺳﺘﺎد ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ اﺳﺘﺎد؟! از ﮐﺠﺎ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰی رو
ﮔﯿﺮ ﺑﯿﺎرﯾﻢ؟
اﺳﺘﺎد ﺑﺎ ﺧﺸﻢ رو ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺴﻪ! ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮐﺎﻓﯽ ﻣﻔﻬﻮم رو ﺗﻮﺿﯿﺢ دادم، ﺧﺘﻢ ﺟﻠﺴﻪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺟﻤﻊ ﮐﺮدن وﺳﺎﯾﻠﺸﺎن ﺷﺪﻧﺪ. رو ﺑﻪ ﺷﻮﮐﺎ ﮔﻔﺘﻢ: اﯾﻦ اﻻن ﭼﻪ زری زد؟
- ﭼﻪ ﻣﯽ دوﻧﻢ! ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻧﮑﺒﺖ! ﻓﻘﻂ دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﻣﺎ رو ﺑﻨﺪازه.
- ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺨﯽ. ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺎﻓﻪ ﻧﯿﻠﻮ ﻣﻬﻤﻮن ﻣﻦ.


 
موضوع نویسنده

رویا بانو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
11
171
مدال‌ها
1
پارت دهم

ﺷﻮﮐﺎ: ﺑﯿﺎد؟
- ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ؛ اﺻﻼ ﺑﺎ اون ﺑﺮو!
ﺷﻮﮐﺎ: اوﮐﯽ؛ ﭼﺮا ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯿﺸﯽ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ حن‌اش زدم و ﺑﺎ ﺑﺮداﺷﺘﻦ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺎﻫﻢ از ﮐﻼس ﺧﺎرج ﺷﺪﯾﻢ.
در راﻫﺮو ﻫﯿﺮاد ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎن ﻣﯽ آﯾﺪ و درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ زﻧﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﮐﺠﺎ؟
ﺷﻮﮐﺎ: ﻫﯿﺮادی! ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺎﻓﻪ ﻧﯿﻠﻮ ﻣﯿﺎی؟
ﺑﺎ ﺣﺮص ﮔﻔﺘﻢ: اوف ﺷﻮﮐﺎ.
ﺷﻮﮐﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺧﺐ ﭼﯿﻪ؟ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺎﻣﯽ ﻧﯿﺎد.
ﮐﻼﻓﻪ از ﺟﻠﻮ ﻣﯽ روم. آن دو درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ از اﺗﻔﺎﻗﺎت اﻣﺮوزﺷﺎن ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻨﺪ-ﺗﻨﺪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ
ﻣﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. از داﻧﺸﮕﺎه ﮐﻪ ﺧﺎرج ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ رو ﺑﻪ ﻫﺮ دوﯾﺸﺎن ﺑﺎ اﺑﺮوﻫﺎی ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﺑﺮﯾﺪ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎی ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺸﯿﺪ... ﻧﮑﻨﻪ اﻧﺘﻈﺎر دارﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮن؟
ﻫﯿﺮاد: راﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ؛ ﭘﺲ ﮐﺎﻓﻪ ﻧﯿﻠﻮ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺘﻮن.
ﺷﻮﮐﺎ: ﺑﺎﺷﻪ، ﻓﻌﻼ.
ﻫﺮ ﺳﻪ از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻣﯽ ﺷﻮﯾم.

ﺑﺎ ﻟﺬت ﺳﻮار ﻣﺎزراﺗﯽ ﭘﺎﭘﺎ ﻣﯽ ﺷﻮم و ﮔﺎز ﻣﯽ دﻫﻢ، ﺳﺮ راه ﺑﻪ ﻣﻼﻧﯽ و ﺳﺎﯾﻪ ﻫﻢ زﻧﮓ ﻣﯽ زﻧﻢ، ﺑﺎ
اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﺧﻮدﺷﺎن را ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ وﻟﯽ ﺑﺎز ﺧﻮدم را ﻣﻮﻇﻒ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺧﺒﺮ دﻫﻢ
بﺮﮐﺎی ﭘﺎﭘﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎﯾﺪ ﺳﯿﺎﺳﺖ داﺷﺖ! ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺷﺎن دﺧﺘﺮ ﺷ
دزدﮔﯿﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻣﯽ زﻧﻢ و ﺑﺎ ﮐﻼس ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ام ﻋﯿﻨﮏ دودی ام را روی ﻣﻮﻫﺎی ﻟﺨﺘﻢ ﻣﯽ ﮔﺬارم.
ﺑﺎ ﺑﺎز ﮐﺮدن در ﮐﺎﻓﻪ، ﺑﻮی ﺳﯿﮕﺎر و ﺷﮑﻼت ﺑﯿﻨﯽ ام را ﻣﯽ زﻧﺪ، ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ ﺷﻮﮐﺎ و ﻫﯿﺮاد را ﺑﺎ آن
ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺿﺎﯾﻊ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﺎن ﻣﯽ روم.
ﺗﻨﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﯿﺮاد ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﭼﯿﺰی ﺳﻔﺎرش ﻧﺪﯾﻦ، ﺳﺎﯾﻪ و ﻣﻼﻧﯽ ام ﻣﯿﺎن.
شوکا: سقط ﺑﺸﯽ اﻟﻬﯽ، ﭼﺮا ﮔﻔﺘﯽ اون دوﺗﺎ ﺑﯿﺎن؟
ﻫﯿﺮاد: اﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺟﻮن ارادت ﺧﺎﺻﯽ دارم
ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ اش زدم و ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﺰﯾﺰم ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ارادت داری!
ﺑﺎ ﻏﯿﻆ اداﻣﻪ دادم: ﻣﻨﻢ ازﺷﻮن ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎد؛ وﻟﯽ ﭘﺪرﻫﺎﺷﻮن ﺷﺮﯾﮏ ﭘﺎﭘﺎن ﭼﺎره ﭼﯿﻪ.
ﻫﯿﺮاد ﮐﻼﻓﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺟﻮن ﺧﻮدت ﺑﻪ اون ﺑﺎﺑﺎی ﺑﺪﺑﺨﺘﺖ ﻧﮕﻮ ﭘﺎﭘﺎ!
ﺗﯿﺰ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
- ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﻣﻦ از ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻬﺶ ﭘﺎﭘﺎ ﻣﯿﮕﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮐﻼس داره.
ﻫﯿﺮاد ﺑﺎ ﻟﺤﻦ زاری ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺷﺒﯿﻪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﺳﻮﺳﻮل، ﻗﺮﺗﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﯽ.
ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻏﺮه ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﺮاد!
ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﻧﮕﺎﻫﻢ را از ﻧﻮک ﭘﺎ ﺗﺎ ﻓﺮق ﺳﺮش ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ و ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﻫﯿﺮاد.جون ﺧﻮدت ﯾﮑﻢ ﺳﺮ و وﺿﻌﺖ رو درﺳﺖ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺷﮑﻞ آدم ﺑﮕﯿﺮی
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ و اﺧﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﻣﮕﻪ ﭼﻤﻪ؟!
ﺷﻮﮐﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﯽ و ﻟﺤﻦ ﺑﺎﻣﺰه ای ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﮕﺎه راﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ! ﻫﯿﺮاد ﺟﻮﻧﻢ ﮐﻢ-ﮐﻢ ﺧﻂ
رﯾﺸﺖ داره ﻣﯿﺮه ﺗﻮ دﻫﻨﺖ.
ﺳﺮم را رو ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﻣﯽ ﮔﯿﺮم و ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪم، ﻫﯿﺮاد ﻫﻢ ﭘﻘﯽ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه ﻣﯽ زﻧﺪ.
ﺷﻮﮐﺎ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻂ رﯾﺶ ﻫﯿﺮاد ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﮔﻮﺷﻪ ﻟﺒﺶ را ﻣﯽ ﺟﻮﯾﺪ.
ﻫﯿﺮاد درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ: اوه، اوه!. ﺧﻮاﻫﺮان ﺳﯿﻨﺪرﻻ وارد
ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
!ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ: ﺑﺒﻨﺪ! اﻻن ﻣﯽ ﺷﻨﻮن
زﯾﺮﻟﺐ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ دروغ ﻣﯿﮕﻢ؟
ﺑﺎ اﻣﺪن ﻣﻼﻧﯽ و ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻤﺖ ﺳﮑﻮت ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ و از ﺟﺎﯾﻤﺎن ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین