جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فاتن] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شازده(: با نام [فاتن] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 351 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاتن] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شازده(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
نام رمان:فاتن
نام نویسنده:سایه سفید بخت
ژانر :درام عاشقانه _پلیسی
عضو گپ نظارت: S.O.V(5)
خلاصه:دختری ازجنس غم که همه آن رااز آن شاهزاده های مرفه بی درد میداننداما‌اوغمی بزرگ داردچه کسی میدانددلیل این کوه اندوه چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
نام رمان:فاتن
نام نویسنده:سایه سفید بخت
ژانر :درام عاشقانه _پلیسی
ناظر: @مینا طویلی زاده
خلاصه:دختری ازجنس غم که همه آن رااز آن شاهزاده های مرفه بی درد میداننداما‌اوغمی بزرگ داردچه کسی میدانددلیل این کوه اندوه چیست؟
زندگیست دیگر چه میشود کرد چه خوب و چه بد باید سر کنم حال که به سرنوشتم می‌نگرم خون هم ببارم فایده ای ندارد و عوض نخواهد شد در افکاری شناور شده ام که دیگر افکار نیستند مانند شخصیت های ترسناک فیلمی شده اند که عمرشان جاودانه است و عمرشان تمامی ندارد از کودکی تا به حال همین بوده است مانند قطاری که هیچوقت روی ریل نمی افتد همان قطاری که منتظر این است که تعمیر کاری به دادش برسد اما ای دل غافل تعمیر کاری وجود نداشت که بیاید در اصل همان تعمیر کار به جانش افتاده بود و مانند تبر آن را تکه تکه میکرد تعمیر کاری که می‌توانست بهترین باشد و کاری کند تا قطارش خوشحال ترین باشد بجایش کاری کرده بود که قطار آرزو میکرد که ای کاش سالم بود و خود را در دره ای عمیق پرتاب میکرد و جوری با شتاب خود را به سنگ های دره میکوبید تا حتی در یاد ها ام نماند ولی در این زندگی آرزوی چه کسی برآورده میشد که قطار دومی اش باشد؟درست است آرزوی هیچکس بر آورده نمیشود حتی من فاتن فرخی همانی که همه در این شهر پر دود و دم آن راه شاهزاده ای بی درد و مرفه می‌بینند همانی که تا فامیلی اش را بگوید همه تا کمر برایش خم میشوند خنده دار است که آرزو دارم اینها نباشد ولی آرامش باشد خانواده باشد خوشحالی باشد مهر و محبت پدر و مادر باشد ولی کو ؟من زندگی ام عادی نیست همانطور که ثروتم عادی نیست از زمانی که فرق دست چپ و راستم را فهمیدم در این تاریکی غرق بودم تاریکی ای که خانواده ام ساخته اند و هر روز آن را عمیق تر میکنند پدری که شب ها خانه نمی آید و مادری که به ظاهر خانم دکتر مملکت است و از آن مسخره تر همیشه کار هایش تا یک و دو صبح طول میکشد و وقتی خانه می آید آنقدر سر خوش است که با خود میگویم واقعا مادرم کارش را آنقدر دوست دارد؟بعضی وقت ها با خود میگویم آیا پدر و مادر من یکدیگر را در طول روز ملاقات هم میکنند؟ آخر هر وقت آنهارا در خانه کنار یکدیگر دیده بودم دعوایشان شده بود و یکی از آنها خانه را ترک کرده بود و تا هفته ها باز نگشته بود پوزخندی زدم و با خود گفتم بیخیال فاتن به تو چه ربطی دارد بگذار هر کاری دلشان میخواهد بکنند باز هم یک روز تکراری دیگر مثل همیشه کار هایم را از حفظ بودم و لبخند غمگینی زدم و از روی تختم بلند شدم به سمت حمام رفتم و در آینه حمام به خودم زول زدم چقدر عوض شده بودم، دیگر آن دخترک مهربان چند ساله پیش نبودم تبدیل شده بودم به کسی که فتنه انگیزی جزوی از وجودش است مانند نامم شیطنت از چشمانم پر زده بود و رفته بود مهر و محبت در صورتم نبود از من فقط چشمان قهوه تلخم و صورت رنگ پریده ام مانده بود دیگر چیزی از آن دخترک زیبا با آن موهای بلند و به رنگ شبش باقی نمانده بود تبدیل شده بودم به دختری که همیشه موهاش را تا گردنش کوتاه میکند و هیچ مدلی به موهایش نمی‌دهد و از روی بی حوصلگی هفته ای یکبار هم بهشان شانه نمی‌زند بیخیال ریخت و قیافه ام شدم و آبی یخ به صورتم زدم تا روزی دیگر با ماجرا های تکراری و دعوا های تکراری شروع کنم لباس خوابم را با لباس های سر تاپا مشکی عوض کردم و به سمت پله ها رفتم و آرام آرام به سوی پایین حرکت کردم به طبقه پایین که رسیدم به دختر جوانی اشاره کردم که نزدیک من بیاید و به سمت کاناپه های سالن حرکت کردم و نشستم وقتی خدمتکار وقتی به من رسید گفت جانم خانم کاری داشتید بی حوصله نگاهش کردم و رو بهش گفتم بله برایم یک لیوان آب خنک همراه با مسکن و یک فنجان قهوه بیاور که سرم رو به انفجار است او هم چشمی گفت و سریع به سوی آشپزخانه رفت من هم چشمانم را بستم و سرم را به پشتیه مبل تکیه دادم نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای لیوان و فنجانی که بر روی میز روبه رویم گذاشته بود چشمانم را از هم گشودم وقتی کارش به اتمام رسید رو به من گفت کاری بامن ندارین خانم؟من هم به گفتن خیری اکتفا کردم و به دور شدن او چشم دوختم که موبایلم زنگ خورد به صفحه گوشی نگاهی انداختم که دیدم مادرم است و با خود گفتم لابد مهمانی داریم و پوزخندی زدم و با انگشتانم آیکون سبز رنگ گوشی ام را لمس کردم و پاسخ دادم سریع تر بگو که اصلا حوصله ندارم او هم که میدانست حوصله بگو مگو ندارم و تا حرف اضافه ای بزند تلفن را قطع میکنم سریع رفت سر اصل مطلب و گفت برادر و خواهرت دارند از آلمان بر میگردند و امشب در خانه مهمانی گرفته ام آرایشگر را می‌فرستم تا دستی به آن قیافه ای که از خود ساختی بکشد چشمانم را با کلافگی بستم و گفتم لازم نیست مادر فقط بخاطر آتیلا و ترنج در مهمانی امشب شرکت میکنم و لطف کن به آرایشگرت بگو خودت را درست کند چون من خودم از عهده خودم بر می آیم روز خوش و تلفن را قطع کردم سرم را به دستم تکیه دادم بعد از چند دقیقه کلافه شدم و دستی به صورتم کشیدم و تصمیم گرفتم که به خرید بروم چون فکر میکنم تمام لوازم آرایشی هایم فاسد شده باشند پله ها را دو تا و یکی رد شدم و با سرعت به اتاقم رفتم به سمت کمدم رفتم و شلوار راسته مشکی همراه با مانتو ساده سفیدم به تن کردم و در آخر شال مشکی ای سر کردم و کیف کمری ام را بستم و گوشی و همه چیزم را درونش ریختم و با سرعت به طبقه پایین رفتم و دم در کفش اسپرت سفیدم را هم پوشیدم سوار آسانسو شدم و طبقه پایین که رسیدم به طرف نگهبان رفتم و بدون سلام و علیکی گفتم آقا رحمان برای من با آژانس تماس میگیرید ؟او هم چشمی گفت و سریع با آژانس تماس گرفت چند دقیقه ای گذشت و آقا رحمان به من اعلام کرد که آژانس آمده است من هم بی هیچ حرفی از ساختمان بیرون آمدم و به سمت تاکسی زرد رنگی که دم در ساختمانمان بود رفتم و سوارش شدم و آدرس مجتمع تجاری را دادم او هم چشمی گفت و حرکت کرد من هم تا آنجا چشمانم را به خیابان های پر سر و صدای تهران دوختم خیابان هایی که هر ک.س در آنها در حال کاری بود فردی عجله داشت و فردی هم ناراحت بود و غمگین فردی از ته دل می‌خندید و با زوجش آرام آرام قدم میزد و با شوق ذوق خیابان هارا وجب میکرد و من به این فکر میکردم که آیا واقعی است که هر کسی مشکلات خود را دارد ؟پس چرا هر دور و بر من است مشکلی ندارد ؟خدایا من را هم میبینی یا من را به فراموشی سپرده ای در این افکار غرق بودم که با صدای راننده که اعلام میکرد رسیده ایم به خود آمدم سریع دستی در کیفم کردم و پولی در آوردم و پیاده شدم و به خانم خانم گفتن های راننده توجه ای نکردم که صدایش را پس کله اش انداخته بود و داد میزد این پول خیلی زیاد است بایستید و بقیه اش را بگیرید پا تند کردم و به سمت ورودی مجتمع رفتم وقتی وارد شدم به سمت اولین مغازه لوازم آرایشی که به چشمانم آمد تغیر مسیر دادم و خیلی سریع وارد شدم و با بی حوصلگی رو به فروشنده که مردی جوان بود گفتم لطفا یک پک کامل آرایشی رو برا بپیچید تا ببرم او هم بی هیچ حرفی کارش را شروع کرد وقتی گفت آماده است کارت کشیدم و از مغازه خارج شدم و به سمت فروشگاه لباس مجلسی بزرگ مجتمع پا تند کردم وقتی وارد شدم لباس دو بنده مشکی عروسکی را انتخاب کردم و بدون پرو لباس حساب کردم و از فروشگاه خارج شدم و به سمت مغازه کیف و کفش فروشی رفتم و کفش سبز فسفری عروسکی انتخاب کردم ورو به فروشنده گفتم بیاوردش تا امتحانش کنم وقتی آورد و امتحانش کردم دیدم خوب است و همان را حساب کردم و با دستانی پر از خرید از مجتمع تجاری بزرگ خارج شدم وقتی خارج شدم دستی برا تاکسی تکان دادم و آدرس را گفتم و آن هم به سوی خانه حرکت کرد وقتی رسیدیم کرایه را حساب کردم و پیاده شدم به سمت ورودی ساختمانمان رفتم و سوار آسانسور شدم وقتی رسیدم زنگ زدم تا در را باز کنند وقتی باز کردند همه خرید هارا دم در گذاشتم و به یکی از خدمتکار ها گفتم تا به اتاقم بیاورد و او هم با گفتن چشمی تند تند همه ی خرید هارا به سمت اتاق برد من هم بعد از گذشته چندین دقیقه پله هارا تند تند طی کردم و به سمت اتاقم رفتم ساعت روی دیوار را نگاه کردم شش بعد از ظهر را نشان میداد که یک جور هایی ام به من اعلام میکرد که باید شروع کنم به آماده شدن چون مهمانی به احتمال زیاد تا هست برگزار میشود پس تند تند دست به کار شدم آرایش اسموکی را ترجیح دادم و همه صورتم را مانند نقاشی ماهر نقاشی کردم وقتی کارم تمام شد در آخر برق لب قرمز اکلیلی را به لب هایم زدم و پوزخندی به قیافه ای که از خود ساخته بودم زدم و به قهوه تلخ هایم در آینه چشم دوختم که با این آرایش درشتیشان بیش از هد در چشم بود موهایم را مثل همیشه ساده فرق وسط و آزادانه دور ریختم و لباس و کفشم را پوشیدم و چون وقت اضافه آوردم لاک های سبز فسفریم را که مانند کفش هایم شب رنگ بودند را به ناخن های بلند و سوهان خورده ام زدم و نگاهی گذرا به ساعت انداختم که دیدم وقتش است به پایین بروم از بالای پله ها به پایین سرم کشیدم که دیدم مهمان ها آمده اند و موزیک ملایمی در فضا پخش میشود پوزخندی زدم و با خودم گفتم فکر میکنم و سه سالی باشد که در اینجور مهمانی ها کسی مرا ندیده است و بعد از سالها میخواهم در مهمانی که برای سوپرایز خواهر و برادرم است شکرت کنم و در همین حین به آرام آرام از پله ها پایین رفتم وقتی به پایین رسیدم هر کسی را در حین کاری دیدم و اهمیت ندادم و به سمت میزی که کسی دورش نبود رفتم و ایستادم و کلافه به دور و بر چشم چرخاندم که پسر عمویم به چشمانم آمد همان عشق بچگی هایم ولی اهمیت ندادم ولی او هم مثل اینکه مرا دیده بود که به سمتم گام برداشت و سر میزم نشست و گفت به به فاتن جان خوبی عزیزم ؟من هم با بی حوصلگی گفتم فکر نمیکنم به شما اجازه داده باشم که انقدر صمیمانه با من صحبت کنید آقای فرخی او هم که این روی من را دید پوزخندی زد و گفت هنوز هم همان فاتنی با این تفاوت که زیبا تر شدی و اخلاقت بدتر شده من هم ایندفعه چشمانم را مستقیم به چشمانش دوختم و گفتم در هر صورت به شما مربوط نیست که من از چه لحاظ تغیر کرده ام این را که گفتم بی حرف چشمان سبزش را به من دوخت که بی شباهت به رنگ چشمانم نبود اما چشمان من بیشتر قهوه ای بودند و قهوه تلخ و پوزخندی زدم و گفتم همان بهتر که سبز چشمانم کمتر است و صنم کمتری با شما اجنبی ها دارم او هم که پوزخندم را به خود گرفته بود لبخند غمگینی زد و عقب گرد کرد و به سمت رفقایش رفت و اینبار که چشم چرخاندم به دور سالن پدر و مادرم را دست در دست کنار یکدیگر دیدم که تظاهر به گفتن حرف های عاشقانه می‌کردند که کسی جز من در این سالن نمی‌دانست که آن ها صحبت های عاشقانه نمی‌کنند آنها در آن میان دعوا می‌کنند لحظه دلم خواست که آن وسط صدایم را پس کله ام بیندازم و داد بزنم آنها عاشق نیستند انها فقط بلدند نمایش بدهند و به شما احمق ها لبخند زیبا و دل فریب تحویل بدهند تا چند دقیقه بعد بدون هیچ افکار پوچی نگاهشان کردم در رفتار هایشان غرق بودم که کسی از پشت صدایم کرد وقتی رویم را بازگرداندم خواهر و برادرم ترنج و آتیلا را دیدم که با تعجب مرا از نظر میگذرانند من هم نه گذاشتم نه برداشتم و با لحن بی حوصله ای گفتم چیه که ترنج قیافه اش مانند افاده ای ها شد مانند همان وقت ها که مرا اذیت میکرد و با گریه پیش مادر می‌رفت و می‌گفت فاتن موهایم را کشیده در صورتی که حقایق برعکس بود و او مو های مرا کشیده بود لحظه ای از ذهنم گذشت که ترنج چه بازیگر ماهری بود بیخیال افکار در هم پیچیده درونم شدم و رو به ترنج و آتیلا نگاهی انداختم و بی تفاوت دوباره سره جایم نشستم و گوشیم را روشن کردم و نگاهی انداختم به پست های جدید دوست قدیمیم غزل همانی که تا چند سال پیش تمام شیطنت هایمان را با یکدیگر میکردیم و همه از دستمان عاجز بودند و حالا به این می‌نگرم که چقدر آن روز ها دور است و باز هم لبخند ملایم و غمگینی بر روی لب هایم می آید و گوشی ام را خاموش میکنم آتیلا و ترنج آمدند و سر میز نشستند به هر دو نگاه کردم آتیلا هنوز هم مغرور و مهربان بود و ترنج همانگونه افاده ای و عقده ای بود لحظه ای از ذهنم گذشت که پدرم حق دارد به مادرم خ*یانت کند چرا که از این زن هیچ چیز به او نرسیده جز دو بچه که به قول خیلی ها نون خوره اضافی اند و بچه های خودش هم نیستند بیخیال افکار چرت و پرتم شدم و به این فکر کردم که بهتر است به اتاقم برگردم خیلی خسته شده بودم پس از پشت میز بند شدم و آرام آرام به سمت پله ها رفتم و ازشان بالا رفتم و وارد اتاقم شدم تمام لباس هایم را در آوردم و وارد حمام شدم و درون وان آب گرم خوابیدم و چشمانم را بستم در خواب و رویا بودم که لحظه ای به خود آمدم و از وان بیرون آمدم و زیر دوش ایستادم وقتی به خوبی تمیز شدم حوله تن پوشم را به تن کردم و پشت میز آرایشی ام نشستم و با سشوار موهایم را خشک کردم بعدهم هودی ام رابا شلوار ستش از از درون کمد بیرون کشیدم و پوشیدم و خودم را بر روی تخت پرت کردم و چشمانم را بستم بعد از گذشت چند دقیقه خوابم برد در عالم خواب و بیداری بود که حسی بهم گفت سایه کسی بر رویم افتاده چرا دروغ بگویم لحظه ای حس ترس و وحشت درونم بیداد کرد اما به خودم آمدم و کمی بای چشمانم را باز کردم که هیبت بزرگی را بر روی خود دیدم او یک مرد سیاه پوش بود با ترس سریع بلند شدم او سه برابر من بود و من نمی‌دانستم از کدام طرف فرار کنم جهشی کردم به سمت در که او با سرعت مرا با دیوار یکی کرد و در آن تاریکی که فقط چشمانش معلوم بود و تمام صورتش را پوشانده بود صورتش را نزدیک کرد و گفت بشین بچه جان هیچگونه نمی‌توانی از زیر دست من در بروی پس تلاش بیهوده نکن من هم که دیدم مرا با در یکی کرده آرام یک گوشه نشستم و در دل برای خود غصه خوردم لحظه ای به خود آمدم و خواستم فرار کنم که ب ضرب من را از پشت گرفت و را محکم روی بینی و دهانم گذاشت که بعد از چند دقیقه بیهوش شدم وقتی بهوش امدم در خانه ای حیاط دار بودم که من را به ستونی در همان خیاط بسته بودند لبخند غمگینی زدم و خدایا نعمتت شکری را زیر لب گفتم که همان موقع در کوچه باز شد و دختری وارد شدم سرم را که بالا آوردم شوکه شدم ترنج بود باورم نمیشد با بی حوصلگی و تعجب نگاهش کردم و گفتم این دیگر چه شوخی مسخره ایست ترنج او هم لبخندی فریب دهنده زد و گفت قابل آبجی کوچیکه رو نداره می‌خوام یچیزی بهت بگم که داخل اون سره کوچکت فرو کنی من هیچوقت به خارج نرفتم ولی آتیلا مثل بچه ننه ها به حرف های مادر گوش داد و به خارج رفت اما من همکار پدرت شدم وای عزیزم نمی‌دونستی پدرت خلافکاره اوخی اشکال نداره پیش میاد دیگه خب بریم سره اصل مطلب یکی از همکاران پدرت عاشق چشم و ابروی تو شده و من هم خب می‌دونی که دنبال قدرتم به پدرت یه کوچولو خ*یانت کردم و به اون آقا قول دادم که تورا تحویلش دهم حالا یک ساعت دیگر با آن آقا آشنا میشوی ولی خدایی من مانده ام چرا عاشق من نشده با آن حجم عشوه ای که برایش ریختم و نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت و چرا عاشق تو شده وقتی هیچ چیز برای جلب توجه نداری لحظه ای دیگر انگار حرف های بی سر و تهش را نمیشنیدم و به این فکر میکردم خدایا چرا من در افکاری غرق شدم که در آن فقط یک سوال از خودم می‌پرسیدم آخر چرا من ؟نمیدانم یک ساعت دو ساعت چهار ساعت یا یک روز گذشته یا نه اما مگر مهم است وقتی من در این منجلاب هستم؟در همان حین صدای در زدن آمد وزمانی که در باز شد مردی با هیبت همان مرد دیشب وارد شد با بادیگارد هایی که پشتش بودند من نمیدانم او که از بادیگارد هایش ام هیکلی تر است چرا باید بادیگارد برای خود بگیرد همین که پایش را در حیاط گذاشت رو به ترنج گفت دیگر کارم با تو تمام است و روبه بادیگارد هایش اشاره کرد نمیدانم معنی اشاره اش چه بود فقط به یاد دارم ترنج خیلی ترسیده بود و با چشمانی لبالب اشک به آن التماس میکرد ولی آن مرد سنگ بود و نمیشنید و در آخر گفت کسی که خواهر خود را می‌دزدد و به غریبه ها می‌دهد از رزل هم رزل تر است و بعد از این حرف صدای شلیک تفنگی در محوطه پیچید که چشمان بی حالم را به صحنه دوختم و پوزخندی زدم که از دید آن دور نماند ترنج دیگر در این دنیا نبود و من خوشحال نبودم اما ناراحت ام نبودم چون اصلا برایم مهم نبود در این فکر بودم که متوجه شدم او به سمتم می آید چشمان بی حوصله ام را به آن دوختم و گفتم بیا مغز مرا هم متلاشی کن وکارم را راحت کن و لبخند ملایمی زدم که نگاهش روی چال گونه هایم سر خورد که من سریع لبخندم را جمع کردم و او هم چشمان جدیش را به چشمانم دوخت و گفتم چیه ؟و سرم را تکان دادم که خم شد و گفت میدانی من چه کسی هستم؟که در جوابش سرم لا بالا انداختم و گفتم نخیر از کجا باید رعیس باند مافیا را بشناسم و او با تعجب چشم به من دوخت و گفت ترنج چه حرفای چرت و پرتی به تو زده است باید به عرضت برسانم که من مافیا نیستم خانم فرخی من سرگرد یَل راد هستم و نگاهش را در نگاه متعجبم دوخت و گفت عشق و عاشقی ام در میان نیست من به کمک تو نیاز دارم سر کار خانم فاتن فرخی دختر توفان فرخی و بعد از گفتن این حرف ها کمرش را صاف کرد و به بادیگارد هایش اشاره کرد من را آزاد کنند وقتی آزاد شدم تازه به خود آمدم و از او پرسیدم اینجا چه خبر است چرا من دزدیده شده ام؟و او پشت به من ایستاد و گفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
وقت برای این حرف ها زیاد هست
زود باش راه بیوفت تا شب باید به شهر برسیم در ضمن فردا تا قبل از ساعت دوازده اداره پلیس باش
من هم که چاره ای جز این نداشتم به راه افتادم
و سوار ماشین لوکسش شدم
و تا رسیدن به خانه مان چشمانم را بر روی هم گذاشتم
وقتی ماشین متوقف شد
آن مردک از خود راضی با آن صدایش به من گفت از ماشینش پیاده شوم
من هم بدون هیچگونه حرف اضافه ای از ماشینش پیاده شدم و تا خود در خانه مان
تند تند دویدم و زمانی که به خانه رسیدم در اتاقم را وحشیانه باز کردم و مستقیم
به سمت تختم رفتم و خود را
بر رویش پرت کردم و لبخندی از روی آرامش زدم
و سعی کردم که بخوابم
در خواب و بیداری بودم که با خواب
وحشتناکی از خواب پریدم
به ساعت روی دیوار که چشم دوختم متوجه شدم
ساعت هشت صبح هست
به سمت حمام رفتم و آب سردی به
صورتم زدم موهایم را بالا بستم و با تیپ سر تا مشکی رسمی ای راهی اداره پلیس شدم
در تاکسی نشسته بودم و آهنگ گوش میکردم که راننده با صدای نسبتا بلندی برای اینکه
من بشنوم گفت که رسیده ایم و پیاده شوم
من هم کرایه را حساب کردم و پیاده شدم
و قدم زنان وارد اداره پلیس شدم که سربازی
با دو خود را به من رساند
بعد از کمی نفس نفس زدن به حرف آمد و گفت
خانم محترم همینگونه که نمیشود وارد اداره شوید با چه کسی کار دارید؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم
فاتن فرخی هستم و با جناب سرگرد یل راد کار دارم
اگر راهنماییم کنید که بدانم جناب سرگرد را از کجا پیدا کنم عالی میشود اگر هم نه از جلو راهم کنار بروید تا خودم پیدایشان کنم
او هم با این حرفم هول شد و گفت
خیر این چه حرفیست حتما
راهنماییتون میکنم
من هم باشه ای گفتم و او جلو تر از من را افتاد بعد از کمی قدم زدن
دستش را به سمت اتاقی که درش
قهوه ای بود گرفت و گفت بفرمایید
این هم اتاق جناب سرگرد من هم خیلی خشک رسمی تشکر کردم و چند نقطه به در زدم وقتی
گفت بفرمایین در را باز کردم و وارد شدم و با صدای آرامی گفتم سلام گفته بودین
امروز به اینجا بیام؟
او هم سری تکان داد و گفت بله
بفرمایید بشینید
باید به عرضتون برسانم که پدرتان در دردسر بزرگی افتاده اند
یک فرد که بسیار شبیه ایشون هستند
اعطبارشان را در بین تاجر های طلا خراب کردند
و ما میخواهیم جلو این گند بزرگ را بگیری و تمام
مسئله ما این نیست !
گلویش را صاف کرد و ادامه داد داشتم میگفتم همه مسئله این نیست این آقا فقط به پدر شما
صدمه نمی‌زند او یک باند مافیای بزرگ دارد
که ما از شما میخواهیم خواهش کنیم
که به ما کمک کنید و با یک نفر
دیگر از سازمان به این باند فوق قوی نفوذ کنید
این را که گفت انگار تیر خلاصی
را به من زد عصبی شده بودم و
لرزش دستانم هم هویدا شده بود
به سرگرد چشم دوختم و گفتم آخر چرا من؟
اما او در کمال آرامش گفت
دلت که نمیخواهد زندگیت از این بدتر شود؟
پدرت همینجوریش هم نیست
حالا چه برسد که هیچکدامشان پیشت نباشند
و ثروتت هم از دست بدهی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
بیراه هم نمیگف ها پدر و مادرم که همیشه ی
خدا پیشم نیستند !
حالا چه بسا ثروتشان را هم از دست بدهند
و من از آن روزی میترسم که نه آن دو باشند و نه نه خانه ای برای ماند !
پس بهتر است کمکشان کنم و نگذارم ثروت
پدریم از دست برود
و همان موقع بلند و بی اختیار باشه ای گفت
که سرگرد از جا پرید
و متعجب نگاهم کرد
من هم خجالت زده گفتم منظورم این است که
باشد قبوله من به شما کمک میکنم
تا ثروت پدرم از دست نرود و لبخند ملایم و غمگینی بر روی لبان خشک شده ام نشاندم
و او هم گفت پس از پس فردا کارمان
را شروع میکنیم که باشه زیر لبی گفتم
و میخواستم در اتاق را باز کنم که گفت
در ضمن!
خانم فرخی چمدونتون رو هم ببندید
که میخواهیم شما رو با برادرم که ایشان هم سرگرد هستند به ماموریت بفرستیم
من هم دوباره همان باشه ی زیر لبی را
تکرار کردم و در اتاق را باز کردم
و خارج شدم.
از در اداره بیرون زدم و دستی برای تاکسی تکان دادم و در طول راه به آینده ای فکر میکردم که مانند گلی بود که معلوم نبود خشک می‌شود یا جان میگیرد و بوی بهار میدهد با صدای راننده به خود آمدم کرایه را حساب کردم و پیاده شدم وقتی به خانه رسیدم دلم فقط آب سردی میخواست
که شاید مرا از این کابوس وحشتناک بیدار میکرد آب یخی که مرا بیدار کند و مادرم بالای سرم باشد و موهایم را نوازش کند و بگوید چیزی نیست دخترکم
همه اش خواب بوده است
و چندین بار این حرف را تکرار کند تا باور کنم چیزی نیست در همین افکار در حمام را باز کردم و با لباس شخصی دوش آب سرد ایستادم
آنقدر ایستادم که دیگر دندان هایم بهم می‌خوردند ولی مگر مهم بود ؟
مهم این بود که این زندگی بیخیال من شود
لحظه ای به خود نهیب زدم و گفتم
این اداها چیست دیگر تو به این ماموریت
میروی و خود را از آوارگی نجات میدهی
و بعد ها همکار همین ها میشوی
تا سلامتی در دانشگاه افسری درس می‌خوانی
با این حرف ها خود را دلداری دادم و از حمام بیرون آمدم لباس های خیس را در آوردم
و لباس شخصی بلندی به تن کردم
و روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم و با آرامش عجیبی به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد بود
وای خدایا چقدر خوابیدم
مگر میشود اخر؟
از تعجب چشمانم گشاد شده بود
یعنی بیشتر از بیست و چهار ساعت خواب بوده ام؟
خدای من !
بیخیال تایمی که خواب بودم شدم و فیلمی برای خود دانلود کردم و شروع کردم به نگاه کردن تا آخر شب کارم همین بود و در همین حِین آنقدر چیپس و پفک خورده بودم که روبه ترکیدن بودم ساعت دوازده شب تصمیم گرفتم به حمامی بروم و
ساک لباس هایم را بپیچم
خدارا شکر میکنم که در مهارت های رزمی یک چیزی انور تر از عالی بودم
وقتی از حمام بیرون آمدم یک لباس گل و گشاد تا زوانوهایم پوشیدم و شروع کردم به پیچیدن ساکم همه چیز درون ساک گذاشتم وقتی مطمعن شدم همه‌چیز هست یک موبایل اضافه ام در بین لباس هایم مخفی کردم
و در کیف کولی بزرگم را بستم و تصمیم گرفتم بخوابم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت شش صبح بود تیپ اسپرت سبزی با ترکیب مشکی پوشیدم موهایم را دم اسبی کردم
و کیف را روی کولم انداختم
با تاکسی تماس گرفتم و تا به پایین برسم
او هم مانند همیشه دم در بود با سلامی سوار ماشین شدم که تعجب کرد اما به روی خود نیاوردم.
و سرخوشانه آهنگم را گوش دادم.
ایندفعه برعکس همیشه حواسم بود که چه زمانی به محل قرار رسیدیم. وقتی رسیدیم، یک جای بی آب و علف بود که سرگرد و یک پسر که از سرگرد هم هیکلی تر و بلند تر بود هم ایستاده بودند.
تعجب کردم و بدون اینکه یک سلام خشک و خالی به آن دو بکنم رفتم و کنارشان ایستادم.
که سرگرد به حرف آمد و گفت
-ایشان هم شاهو راد برادر من هستند که سرگرد هم هستند.
من هم سری آرام تکان دادم و گفتم:
-خب؟
گفت:
-ایشون قرار است با شما آنجا همکاری کنند.
سرم را به معنای باشه تکان آرامی دادم که گفت:
-تا به آنجا رسیدید به آنها میگویید از طرف سورنا تهرانی آمده ایم سورنا هم پلیس است اما یک باند را تشکیل داده است تا بقیه خلافکار ها شک نکنند.
سری به معنای فهمیدن تکان دادم، که گفت: -زود باشید با اسم و فامیل خودتان وارد میشوید فقط فاتن فامیلیش عوض میشود.
با خود گفتم من کی به این اجازه داده ام مرا فاتن صدا کند و افکارم را به زبان آوردم و گفتم فرخی هستم که لحظه ای به خود آمد و گفت: ببخشید… و ادامه حرفش را از سر گرفت و گفت:
-خانم فرخی شما یک شناسنامه جعلی به نام فاتن راد میگیرید که به مثال خواهر شاهو جان هستید.
منم بدون هیچ تعجبی خنصی باشه ای گفتم و سوار ماشین شدم، و کمربندم را بستم.
چشمانم را روی هم گذاشتم و تا همانجا خوابیدم که شاهو بیدارم کرد و گفت بلند شو
من هم بدون نگاه کردن به او پیاده شدم که متوجه شدم در حیاط یک ویلای بزرگ هستیم.
که یکی از بادیگارد ها جلو آمد و گفت:
-آقا منتظرتان هستند
من هم سری به معنای باشه تکان دادم
و به دنبالش را افتادم که شاهو ام پشت سر من راه افتاد که با یکدیگر وارد یک سالن بسیار وسیع و بزرگ شدیم ولی حوصله ی آن را نداشتم که دور و بر را نگاه بیندازم
که دری را باز کرد و گفت:
-واردشوید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
وقتی وارد شدیم کسی بر روی یک صندلی نشسته بود،اصلا معلوم نبود چه کسی است؟!
با تعجب نگاهش میکردم، که پک آخر را به سیگارش زد و فوت کرد.
چرخید و من شکه شدم چقدر شبیه پدرم بود، با چشمان گشاد شده نگاهش میکردم. که شروع کرد به صحبت کردن، من هم بیخیال چهره اش شدم و با دقت به حرف هایش گوش دادم.
وای خدای من!باید قاچاق انسان میکردیم؟!
باورم نمیشد! این برایم خیلی سخت خواهد بود که انسان های بی گناه را به قتل برسانم و از همه بدتر قاچاقشان کنم.
نفسم گرفته بود ولی سعی کردم آرام باشم که موفق هم بودم.
وقتی حرف هایش تمام شد گفتم:
-از چه زمانی باید کارمان را شروع کنیم؟
-از هفته بعد کارتان به طوره رسمی شروع میشود.
لبخندی زدم
-اوه!باشه میشه اتاق های مارو بهمون نشون بدین؟
سری تکان داد و بی حرف زنگی را به صدا در آورد که یک خدمتکار وارد شد.
-دنبال من بیاید لطفا.
بی حرف دنبالش راه افتادیم، دو اتاق کنار یکدیگر به هر دوی ما داد و رفت.
به شاهو بی حوصله نگاهی انداختم و وارد اتاق ام شدم، در اتاق را بستم و بدون آنکه به دور و بر نگاهی بیندازم خود را بر روی تخت پرت کردم، و با خیالی راحت چشمانم را بستم و در خوابی عمیق فرو رفتم.
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که با خواب نصفه و نیمه ی دلهره آوری از خواب پریدم، نفس هایم بریده بریده شده بودند.
خوابی که دیده بودم نهال ترس را درونم کاشته بود اما! به یاد نمی آورم که چه چیزی دیده ام که اینگونه من را ترسانده بود.
حال و هوایم که بهبود یافت آبی برای خود ریختم، و قلپ‌قلپ آن را خوردم.
حالم که کاملا جا آمد دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم، نمیدانم چقدر گذشته بود که چشمانم بر روی هم افتادند و در خواب غرق شدم.
با صدای تق‌تق در چشمانم را از هم گشودم، و با صدای خواب آلودم که دو رگه شده بود خشن تر از همیشه گفتم
-کیه؟
-منم خانم براتون صبحانه آوردم
-باشه بیا تو و صبحانه رو بزار روی پاتختی
-چشم
به داخل آمد و کارش را انجام داد و رفت من هم بی توجه به آن به خوابم ادامه دادم.
نمیدانم چقدر گذشته بود!؟
که صدای عصبانی شاهو مرا متعجب کرد!
آن هم در نزدیکی خودم گفتم شاید خواب میبینم!؟
اما اینگونه نبود مثل اینکه از دست من بسیار کفری و عصبانی بود، و در اتاق هم حضور داشت.
از شدت شُک حضور شاهو چشمانم را گشاد کردم و سریع روی پا ایستادم.
-چه خبرته صدایت را انداختی پسه کله ات؟مگر اینجا چاله میدان است؟
چشمانش را از حرص روی همدیگر فشار داد، چشمانش را که از هم گشود قیافه اش را خونسردی خاصی را در بر گرفت، و با پوزخندی که به شدت روی عصابم را ناخن میکشید، شروع به صحبت کردن کرد.
-اها که اینطور؟خانم ساعت سه ظهر از خواب بیدار میشوند بعد هم که دعوایش میکنی میگوید مگر اینجا چاله میدان است!جالب است! دخترک اینجا جای فسقلی هایی مانند تو نیست همان روز اول هم به برادرم گفتم اما نمیدانم روی چه اعتماد‌بنفسی‌آنقدر به تو اعتماد داشت.
حرف هایش که تمام شد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه منتظر جوابی بماند.
در اتاق را باز کرد و با خروجش در را محکم بهم کوبید، و رفت و من را با صدای کوبش به خود آورد.
در همان لحظه از خود پرسیدم یعنی آنقدر از من متنفر است؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین