جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فتوسنتز] اثر «نون-امیریان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط الف با نام [فتوسنتز] اثر «نون-امیریان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 391 بازدید, 5 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فتوسنتز] اثر «نون-امیریان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع الف
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

الف

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
38
مدال‌ها
2
بسمه تعالی

نام رمان: فتوسنتز

نویسنده:نون-الف کاربر انجمن رمان بوک
عضو گپ نظارت S.O.W(6)

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی



خلاصه:

کالبدی در گل‌خانه‌اش، میان زشتی‌های دنیایش، هنوز پابرجاست. با تمام سختی‌هایی که کشیده است، باز هم ادامه می‌دهد. همانند یک گل راجل نیست که اگر به او آب ندهند، جان خود را از دست بدهد. او همانند یک کاکتوس است. اگر کسی به او آب ندهد باز هم زنده می‌ماند، از خار‌هایش برای محافظت از خود استفاده می‌کند. استوار است و گام‌هایش را به گونه‌ای بر زمین می‌گذارد که زمین زیر پایش به لرزش بیفتد. او- او است.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

الف

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
38
مدال‌ها
2
فصل اول: هویدا
پـارت یک

با صدای زنگ تلفنش، موبایلش را بالا می‌آورد. آیکون سبز را به سمت راست می‌کشد و با انگشت سبابه‌اش به گلدانِ گردِ سفید رنگ، اشاره می‌کند و می‌گوید:
- همین رو برای من بزارید.
از چشمی که می‌شنود، خشنود می‌شود و پرانرژی پاسخ می‌دهد:
- سلام ریحان.
کمی صدای خش‌خش می‌آید و پشت‌بندش، صدایش را می‌شنود:
- سلام، ببین آهک! یک کیلو دیگه خاک بگیر، الان دیدم کمه خاک هامون.
گوشی‌اش را جایی ما بین کتف و گردنش می‌گذارد و کیف‌ پول قرمز رنگش را از کیف، در‌ می‌آورد و روبه مردِ منتظر می‌گوید:
- آقا چه‌قدر شد؟
مرد، راضی از آن که او می‌خواهد اجناسش را بخرد، با مسروری روبه او می‌گوید:
- چهل تومن.
چهارتا ده تومانی از کیف پولش در می‌آورد، به سمت مرد می‌‌گیرد و می‌گوید:
- بفرمایید.
خم می‌شود و دستش را زیر نایلون‌ها می‌گیرد که برای چندمین بار، صدای آن طرف خط به گوشش می‌رسد:
- شنیدی چی گفتم آهک جان؟
تا یادش می‌آمد، او را این‌طور صدا می‌زد و او، از شنیدن این اسم، نهایت انزجار را داشت. دندان قروچه‌ای می‌کند و با غضب می‌گوید:
- چند‌بار بگم بهم نگو آهک ها؟!
خنده‌ی فارغش را می‌شنود و لبخندی به روی لب می‌نشاند. برخلاف لحنش که با شنیدن لقب آهک که ریحان به او داده بود، تغییر می‌کرد اما ته‌دلش، از آن آهک گفتن راضی بود.
لبخندش را جمع می‌کند و دوباره به جلد خودش رجوع می‌کند. با غیض می‌گوید:
- زهرمار.
توی دلت را می‌شنود و باز هم لبخند می‌زند. این دختر حاضر جواب بودن را، زیر سوال برده بود. با فشاری که بر روی گردنش حس می‌کند، آهی می‌کشد ناخرسند می‌گوید:
- من برم، کاری نداری؟
با نه‌ای که می‌شنود، خداحافظی زیر لب می‌گوید و نایلون‌ها را روی زمین می‌گذارد تا گوشی‌اش را درون کیفش بگذارد. موبایلش که با هنر‌های خودش، آن را مزین کرده بود، درون کیف بزرگش می‌گذارد. دوباره دستانش را درون حلقه‌های نایلون‌ها می‌کند و آن‌ها را بر می‌دارد؛ سرش را بالا می‌گیرد و لبخند به لب، راه می‌رود. با دیدن سنسوریا، باز هم مسرور می‌شود. مدت‌ها بود که قصد خرید آن گل زیبا را داشت اما هر چه می‌گشت با قیمت مناسب، پیدا نمی‌کرد. می‌ایستد و سپس به سمت غرفه‌اش راه می‌افتد. گل‌ها به همراه گلدان‌هایشان، از سقف آویزان بودند و صحنه‌ای صبیح، ایجاد کرده بودند. شمعدانی‌‌ها را روی زمین گذاشته بودند و کاکتوس‌های رنگی را، کنار آن‌ها چیده بودند. چشمانش روی سنسوریا ثابت می‌شوند، با طمانینه قدمش را به جلو برمی‌دارد. لبخندی می‌زند و رو به خانمی که روی صندلی نشسته بود، می‌گوید:
- سلام خانوم. می‌تونم بپرسم قیمت سنسوریا‌هاتون چه‌قدرِ؟
زن که از چهره‌اش می‌توان فهمید بسیار متشخص و عطوف است، به تبعیت از او لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- سلام گلم، البته عزیزم! قیمت سنسوریا‌ها، بیست هزار تومنه.
کمی درنگ می‌کند. بیست تومان برای یک سنسوریا؟! دفعات قبل آن را پانزده هزار تومان خریده بود اما حال... دلش را به دریا می‌زند، با این سنسوریا‌ها خاطره‌ها داشت. نایلون‌ها را روی زمین می‌گذارد و کیف پولش را در می‌آورد. یک پنج هزار تومانی و یک ده هزار تومانی از کیفش، بیرون می‌آورد و روبه زن، می‌گیرد. زن، تشکری می‌کند و هشدار‌گونه می‌گوید:
- فقط حواستون باشه، دو روز یک بار بهش آب بدید.
چشمی می‌گوید و زن، مشغول آماده‌سازی گل می‌شود. شال صورتی رنگش را که با مانتوی طوسی رنگش، تضاد جالبی ایجاد کرده بود، کمی جلو می‌کشد و نگاهش را به اطراف می‌دهد. دوباره زن را نگاه می‌کند که چیزی در ذهنش، به صدا در می‌آید. او؟ او بود؟ دوباره چشمانش را به همان نقطه سوق می‌دهد. قلبش از شدت درد، تیری می‌کشد و اکسیژن برای یک صدم ثانیه، به ریشه‌هایش نفوذ نمی‌کند. او بود. باورش نمی‌شد، بالاخره پیدایش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

الف

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
38
مدال‌ها
2
فصل اول: هویدا



#پـارت²

تمام این سال‌ها، تمام این ماه‌ها و تمام این روزهایی که می‌گذشتند، خودش را در معرض دیدشان نمی‌گذاشت؛ اما حال او را پیدا کرده‌اند. کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا می‌کند و نایلون‌‌ها را در یک دستش می‌گیرد.

پا‌های لاجانش را آرام‌آرام عقب می‌گذارد.‌ گام‌های لرزانش روی سرامیک‌های سفید رنگ نمایشگاه که به دلیل پاخور مردم، غباری از رنگ خاکستری روی آن جا خوش کرده بود، فرو می‌آیند. بدون لحظه‌ای درنگ پا به سمت خروجی نمایشگاه تند می‌کند و از میان آن همه گل و گیاه همچون بادی می‌گذرد؛ فریاد‌های فردی که به طور مته‌وار او را صدا می‌زد، مغزش را به کنکاش وا می‌دارد. سوییچ ماشین دویست و ششش را که با هزاران وام خریداری کرده بود، از جیب پشت کیفش بیرون می‌آورد و وارد آن می‌شود. خاک‌های مخصوصی که برای گل‌ها گرفته بود را روی صندلی کناری می‌گذارد سوییچ ماشین را به سمت جلو، دوران می‌دهد. پایش را روی پدال گاز قرار می‌دهد و نگاهی به آیینه وسط می‌اندازد. خوف…! واژه‌ای سه کلمه‌ای که حال الآن او را شرح می‌دهد. با همان دست‌های لرزانش، کنترل فرمان را به دست می‌گیرد. وقتی لحظه‌ی شادی آمدنش به نمایشگاه را به یاد می‌آورد، دلش له- له می‌زند تا او و خاندانش را خفه کند؛ اما چه کند که باز همان واژه‌ی سه کلمه‌ای، اورا از انجام دادن این‌کار منصرف می‌کند. از شدت اضطرابی که در دلش جا خشک کرده است، قطره‌ای عرق، بر روی پیشانی‌اش می‌نشیند. گرمایی که در سراسر بدنش هویدا می‌شود، او را منجر به پایین کشیدن شیشه‌ی دویست و شش سفید رنگ می‌کند. باد سردی که بر روی موهایش می‌وزد، کمی از تلاطم وجودش را کاهش می‌دهد. پدال گاز را فشار می‌دهد که اجتماعی از ماشین‌های گوناگون را می‌بیند. خیابان ولیعصر است و ترافیک‌هایی که کشنده‌بار است. برای دومین بار نگاهش به آینه‌ی وسط می‌افکند. با ندیدن سانتافه‌ی مشکی رنگش، نفسی از روی آسودگی می‌کشد و موبایلش را از داخل کیفش بیرون می‌آورد. در مخاطبینش، اسم او را جست و جو می‌کند و روی آیکون تماس، ضربه می‌زند. گوشی را روی گوشش می‌گیرد و آن را از شنیدن صدای بوق تلفن، بهره‌مند می‌کند. پس از 10 ثانیه نفس‌گیر، تلفن را پاسخ می‌دهد و می‌گوید:

- جانم؟!

نگاهی به چراغ قرمز می‌اندازد که 30 ثانیه دیگر به اتمام می‌رسد و می‌گوید:

- کجایی؟ هرجا هستی خودت رو برسون خونه!

صدای پر تحیر او بر می‌انگیزد:

- اما…!

لبانش را داخل دهانش می‌برد و چشمانش را روی هم می‌گذارد، ناله‌وار می‌گوید:

- هیچی نگو فقط بیا خونه حالم خوب نیست، بیست دقیقه دیگه اونجام.

فرصت هیچ حرف دیگری را به او نمی‌دهد و تماس را خاتمه می‌دهد. امروز نباشد، فردا نباشد، پس فردا نباشد، روزهای دگر را چه کند؟! بالاخره صبح می‌شود این شبی که در آن برای خویش، خانه‌ای ساخته است.

با شنیدن بوقِ ماشین‌های پشت سرش، نگاهی به چراغ که سبز شده است می‌اندازد و از افکار مغشوشش، بیرون می‌آید. پایش را از روی ترمز برمی‌دارد و به گاز منتقل می‌کند. کمی پدالش را می‌فشارد و فرمان را به سمت راست، هدایت می‌کند. دستش را به سمت ضبط می‌برد و صدای آن را کمی زیاد می‌کند‌. همراه با خواننده، آهنگ را زیر لب، نجوا می‌کند:

میگه این آدمی که می‌بینم

دیگه اون آدمی قدیمی نی

میگه چرا تاچت فرق کرده؟!

می‌زنی آهنگ قدیمی

آخه قدیم‌ها هر وقت می‌دیدمش

یک آهنگ جدید یک برنامه نو بود

بهش می‌گفتم این‌ رو همیشه

که نور راهم، چشمای براق تو بود

قطره اشکی که روی گونه‌اش می‌ریزد را با نوک انگشت سبابه‌اش پاک می‌کند و ضبط را خاموش می‌کند. در کوچه می‌پیچد و ریموت را از کیفش بیرون می‌آورد. کلیدش را فشار می‌دهد و در پارکینگ باز می‌شود؛ از میان ماشین‌ها می‌گذرد و آن را در جای خلوتی پارک می‌کند. دستی به صورت ملتهبش می‌کشد و دستگیره ماشین را پایین می‌کشد. پیاده می‌شود و به سمت آسانسور گام بر می‌دارد. صدای کودکانی که بازی می‌کردند و جیغ می‌کشیدند، بر روی اعصابش گام می‌نهاد؛ اما باید می‌سوخت و می‌ساخت. وارد آسانسور می‌شود و روی عدد 7 کلیک می‌کند. هنوز دعوایی که بر سر انتخاب واحد با او داشت را از خاطر نبرده بود. لبخندی می‌زند و دمی از هوای معطر آسانسور می‌گیرد. صدای زنی که طبقه‌ی هفتم را اعلام می‌کند، در گوشش زنگ می‌زند و از آسانسور خارج می‌شود. قدمی به سمت درِ شماره‌ی 52 برمی‌دارد و زنگ می‌زند. پس از چند ثانیه در باز و سوال او پرسیده می‌شود:

- چی‌شد؟!
سوالی که می‌پرسد، در تفاهم با حال نگارش است.

پلکانش را رو هم فشار می‌دهد و چشم بسته پاسخ می‌دهد:

- پیدام کرد
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

الف

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
38
مدال‌ها
2
فصل اول: هویدا

او را کنار می‌زند و قدم‌هایش را به داخل خانه سوق می‌دهد. دیواری که کاغذ دیواری‌‌های زیتونی دارد، اولین تصویر قابل دید است. تلویزیون پنجاه اینچی که روبه روی کاناپه قرار دارد، کاملا بلا استفاده، قرار داده شده است. فرش‌های سفید در سورمه‌ای، تضاد عجیبی با میز کنسول سرمه‌ای دارد و در آخر گل‌هایی که دور تا دور خانه چیده شده‌‌اند، فضای شاد ولیکن آرامش بخشی فراهم کرده است. بر روی کاناپه‌ی شیری رنگی که آن را در حراج نمایشگاه خریداری کرده بود می‌نشیند و خود را روی آن رها می‌کند. صدای مضطرب ریحان را می‌شنود که می‌گوید:
- کی؟! کجا؟!
شال سبز رنگ را از روی سرش بر می‌دارد و با انگشت سبابه‌اش، شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- نمی‌دونم.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟! این‌ها ول کنت نیستن.
آب دهانش را به سمت‌ حلق، روانه می‌کند و صدایش را به گوشش پرتاپ می‌کند:
- چند روز گم و گور می‌شم، نمی‌دونم اصلاً نهایتش از دستشون شکایت می‌کنم یا... .
سرش را برمی‌گرداند و نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ی او را می‌بیند. کلمات بعدی بالا نیامده، به پایین سقوط می‌کنند. شش‌هایش طالبانه، اکسیژن موجود در هوا را به سمت خود می‌کشانند. اوضاع وخیم او را می‌بیند و به سمت آشپزخانه می‌رود تا با آوردن آب و ژلوفنی، نقش مؤثری در بهتر شدن حال او ایفا کرده باشد. جوراب‌های خرگوشی‌اش را از پا در می‌آورد و خود را روی کاناپه می‌اندازد. لیوان آبی که بالای سرش قرار می‌گیرد را بر‌می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد. صدایش را می‌شنود که قصد ول کردن آن موضوع را ندارد:
- بهتره که یک مدت آسه بری و آسه بیای، این‌طوری کم‌تر تو دیدشونی.
قطره اشکی بر روی گونه‌اش می‌غلتد و بغض صدایش را مشهود می‌کند:
- تا کی؟! تا کی آسه برم و بیام ریحان؟! دارم می‌میرم.
سرفه‌ای می‌کند و جان از شش تا مری و از مری تا حلق، بالا می‌آید. جلو می‌آید و کمی پشتش را ماساژ می‌دهد. صدایش را می‌شنود که با عطوفت می‌گوید:
- بلند شو‌. بلند شو برو بخواب. بعداً فکر می‌کنیم در موردش، باشه؟! باشه آجی؟!
سری تکان می‌دهد و از جا برمی‌خیزد. به سمت اتاق خواب راه می‌افتد و شال را بر روی دستانش حمل می‌کند. در را باز می‌کند و رنگ اتاق آبی رنگ نمایان می‌شود. تختش در گوشه‌ای از‌اتاق که بالایش پنجره‌ای رو به بیرون باز است، قرار دارد. میز کامپیوتر و صندلی چرخ‌دارش، کمی آن طرف‌تر در حال فراغت هستند و گل‌هایی که تا بی‌نهایت با او خواهند بود در کنار پنجره می‌باشد. کمی جلو می‌رود، خود را بر روی تخت فارغ می‌کند و سرش را بر روی بالشت پر از الیاف، قرار می‌دهد.

***
فضای سبز اطرافش، سبب گرفتن نفسی از هوای تازه می‌کند. خورشید بر کرانه‌های آسمان مسلط می‌تابد و ابر‌ها، چند دقیقه یک‌بار جایگاه خود را تعویض می‌کنند. لبخندی از جنس شکوفه بر روی لبانش طراحی می‌شود و چهره‌اش را همچو فرشته‌ای زیبا می‌کند. نور خورشید کم‌کم محو می‌شود و ابر‌ها رنگ خود را از آبی به خاکستری تغییر می‌دهند. صدایی، کارت پستال را برای گوش‌هایش می‌فرستد و باعث می‌شود تا سرش را برگرداند:
- نشد‌. نشد که بری... ! پیدات کردم.
چهره‌ای خونی، نخستین نکته‌ی قابل دید می‌باشد. قهقهه‌هایش به طور شیطانی، بلند و کریهه‌ است. ترس، به ریشه‌‌ی وجودش رسوخ می‌کند و اورا وادار به جیغ بلندی می‌کند. از جا برمی‌خیزد و نفس‌نفس می‌کشد. پیشانی‌اش از شدت عرق، مرطوب می‌شود و چسبندگیِ، موهایش را می‌طلبد. نگاهی بر ساعت روی دیوار می‌اندازد. چهار ساعت از زمانی که برگشته است می‌گذرد و او هنوز در همان تخت می‌باشد. پتوی گلبافتی که بر سر خرید آن، به مدت پنج ساعت با ریحان قهر کرده بود را کنار می‌زند و بلند می‌شود. دستی بر کش موی سبز رنگش که حال شل شده بود می‌کشد و خروجی اتاق خواب را در نظر می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,193
9,196
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین