جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار فخرالدین اسعد گرگانی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط BALLERINA با نام فخرالدین اسعد گرگانی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 53 بازدید, 9 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع فخرالدین اسعد گرگانی
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
جهان را رنگ و شِکل بی‌شمارست.
خِرَد را بافرینش کارزارست.
زمانه، بندها، داند نهادَن،
که نَتْواند خِرَد آن را گُشادن.
نِگر کاین دام طُرفه چون نهاده‌ست،
که چونان خُسرَوی در وِی فتاده‌ست.
هوا را در دلش چونان بیاراست،
که نازاده عروسی را همی خواست.
خِرَد این راز را بر اوی بُگْشاد؛
که از مادر بلایِ وِی همی زاد.
چو این دو ناموَر پیمان بِکردند،
درستی را به هم سوگند خوردند.
نِگر چونین شگفت آمد اَزیشان؛
کُجا بستند بر ناموده پیمان.
زمانه دستبُردِ خویش بِنْمود؛
شگفتی بر شگفتی بَربیَفْزود.
بَر این پیمان فراوان سال بُگْذشت.
ز دلها یادِ این اَحوال بگذشت.
درختِ خشک بوده، تَر شُد از سَر؛
گلِ صدبرگ و نسرین آمَدَش بَر.
به پیری باروَر شد شهربانو؛
تو گُفتی دَر صدف اُفتاد لؤلو.
یکی لؤلؤ که چون نُه مَه برآمد،
ازو تابنده ماهی دیگر آمد.
نه مادر بود گفتی مَشرِقی بود،
کزو، خورشید تابان روی بِنْمود.
یکی دختر که چون آمد ز مادر،
شب دیجور را بِزْدود چون خَور.
کِه و مِه را سخن‌ها بود یکسان؛
که یارَب! صورتی باشد بدین سان!
همه در رویِ او خیره بِماندَند.
به نام او را، خُجَسته ویس خوانْدَند.
همان ساعت که از مادر فروزاد،
مَرو را مادرش با دایگان داد.
به خوزان بُرد او را دایگانش؛
که آنجا بود جای و خان و مانش.
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز.
بِپَروَرد آن نیازی را به صد ناز.
به مُشک و عَنبر و کافور و سُنبل،
به آب بید و مُرد و نرگس و گُل،
به خزّ و قاقُم و سِنّور و سَنجاب،
به زیورهای نَغز و دُرِّ خوشاب،
به بسترهای دیبا و حواصل،
بِپَروَردش به ناز و کامهٔ دل.
خورِش‌ها پاک و جان‌افزای و نوشین.
چو پوشش‌های نغز و خوب و رنگین.
چو قامت برکشید آن سروِ آزاد،
که بودش تن زِ سیم و دل ز پولاد،
خِرَد از روی او خیره بِماندی؛
نَدانِستی که آن بُت را چه خواندی!
گهی گفتی که این باغ بهارست؛
که در وِی لاله‌های آبدارست.
بنفشه‌زلف و نرگس‌چِشمَکان‌ست؛
چو نسرین‌عارض و لاله‌رُخان‌ست.
گهی گفتی که این باغِ خزان‌ست؛
که در وی میوه‌های مِهرگان‌ست.
سیه زلفینَشَ انْگورِ به بارست.
زَنَخ‌سیب و دو پستانش دو نارست.
گهی گفتی که این گنجِ شَهان‌ست؛
که در وی آرزوهایِ جهان‌ست.
رُخش دیبا و اندامش حریرست.
دو زلفش غالیه گیسو عَبیرست.
تَنَش سیم‌ست و لَبْ یاقوتِ ناب‌ست.
همان دَندانِ او دُرِّ خوشاب‌ست.
گهی گفتی که این باغِ بهشت‌ست؛
که یَزدانْشْ ز نورِ خود سرشته‌ست.
تنش آب‌ست و شیر و مِی رُخانش؛
همیدون انگبین‌ست آن لَبانش.
رَوا بود اَر خِرَد زو خیره گشتی؛
کُجا چشمِ فَلَک زو تیره گشتی.
دو رُخسارش بهارِ دلبری بود.
دو دیدارش هلاکِ صابری بود.
به چِهرِه آفتابِ نیکوان بود.
به غمزه اوستادِ جادُوان بود.
چو شاهِ روم بود آن رویِ نیکوش؛
دو زلفش پیشِ او چون دو سیه‌پوش.
چو شاهِ زَنگ بودش جَعدِ پیچان؛
دو رُخ پیشش چو دو شمعِ فروزان.
چو ابرِ تیره زلفِ تابدارش؛
به اَبْرَ انْدر چو زُهره گوشوارش.
دَه انگشتش چو دَه ماسورهٔ عاج؛
به سر بر هر یکی را فَندُقی تاج.
نِشانده عقدِ او را در برِ زَر؛
به سان آبِ بِفْشرده بر آذر.
چو ماهِ نو بَرو گسترده پروین.
چو طوق افگنده اَندر سروِ سیمین.
جمالِ حور بودش؛ طبع جادو.
سُرِینِ گور بودش؛ چشمِ آهو.
لب و زلفینْشْ را دو گّونه باران؛
شکربار این بُدی و مُشکبار آن.
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کُند از خلق، غارت؛
و یا چرخِ فلک هر زیب،‌ کش بود،
بران بالا و آن رُخسار بِنْمود.
چنین پَرْوَرْد او را دایگانش.
به پَروردَن همی بِسپُرد جانش.
به دایه بود رامین هم به خوزان؛
همیدون دایگان بر جانْش لرزان.
به هم بودند آنجا ویس و رامین،
چو در یک باغ آذرگون و نسرین.
به هم رُستند آنجا دو نیازی.
به هم بودند روز و شب به بازی.
که دانست و کِرا آمد گمانی،
که حُکمِ هر دو چونَ‌ست آسمانی؟
چه خواهد کرد با ایشان زمانه؟
در آن کردار چون دارد بَهانه؟
هنوز ایشان ز مادرْشان نزاده،
نَه تخمِ هر دو در بوم اوفتاده،
قضا پَردَخته بود از کار ایشان؛
نِبِشته یک به یک کردار ایشان.
قضای آسمان دیگر نگشتی؛
به زور و چاره زیشان برنگشتی.
چو برخوانَد کسی این داستان را،
بداند عیب‌های این جهان را.
نباید سرزنش کردن بِدیشان؛
که راهِ حُکمِ یزدان، بَست نتوان.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چنان آمد که روزی شاهِ شاهان،
که خوانْدَنْدَش همی موبد منیکان،
بِدید آنْ سیم‌تَن، سروِ روان را،
بُتِ خَندان و ماهِ بّانُوان را.
به تنهایی، مَر او را پیشِ خود خوانْد.
به سانِ ماهِ نو، بر گاه بِنْشانْد.
به رنگِ رویِ آنْ حورِ پَّری‌زاد،
گلِ صَّد‌بَرگْ یک دسته بِدو داد.
به ناز و خَندِه و بازی و خَوشّی،
بِدو گُفتِ ایْ همه خوبی و گَشّی:
«به گیتی کامْ راندنْ با تو نیکوست.
تو بایی در بَرَم؛ یا جُفت، یا دوست؛
که من دارم تو را با جانْ بَرابَر.
کُنم در دستِ تو شاهیْ سراسر؛
همیشه پیشِ تو باشم به فرمان؛
چو پیشِ من به فرمانَست گَیهان.
تو را، از هر چه دارم، برگُزینیم.
به چشمِ دوستی جُز تو نبینم.
که کامِ تو زیَم با تو همه سال.
بِبَخشایَم به تو جان و دل و مال.
اگر با رویِ تو باشم شب و روز،
شبِ من روز باشد روزْ نوروز.»
چو از شاه این سخن بِشْنید شهرو،
به ناز او را جوابی داد نیکو.
بِدو گُفتِ: «ایْ جَهانِ کامگاری
چرا بر منْ هَمی افسوس داری؟
نه آنَم من که یار و شوی جویم؛
کجا من نه سِزایِ یار و شویم.
نگویی، چون کنم با شوی پیوَند؟
اَزان پس، کَز من آمد چند فرزند؛
همه گُردان و سالاران و شاهان،
هنرمندان و دلخواهان و ماهان.
ازیشان مِهترین آزاده، ویرو،
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو.
ندیدی تو مرا روزِ جوانی؛
میانِ کام و ناز و شادمانی.
سَهی بَررُسته همچون سرو آزاد.
همی بُردَ ازْ دو زلفم بوی‌ْها باد.
ز عُمْرِ خویشْ بودم در بهاران؛
چو شاخِ سُرخِ بیدَ ازْ جویباران.
همی گم کرد اَز دیدار من راه،
به روزِ پاکْ خورشید و به شَبْ ماه.
بَسا رویا که اَز من رَفت آبَش.
بَسا چشما که اَز من رَفت خوابَش.
اگر بُگْذَشتمی یک روز دَرْ کوی،
بُدی آن کوی تا سالی سَمَن‌بوی.
جمالم خُسروان را بنده کردی.
نسیمم مُردگان را زنده کردی.
کُنونُ عمْرم به پاییزان رَسیده‌ست.
بهارِ نیکُویی از من رَمیده‌ست.
زمانه زردْ گُل بر رویِ من ریخت؛
همان مُشکم به کافورَ انْدَر آمیخت.
ز رویم آبِ خوبی را جدا کرد.
بلورین سَرْوْقَدَّم را دوتا کرد.
هر آن پیری که بُرنایی نماید،
جهانَش نَنگ و رسوایی فَزاید؛
چو کاری بینی از من ناسزاوار،
به زشتی هم، به چشمِ تو شَوَم خوار.»
چو بِشْنید این سخن موبد منیکان،
بِدو گفتِ: «ایْ سخنگو، ماهِ تابان!
همیشه شادکام و شادمان باد،
هر آن مادر که همچون تو پری زاد.
دهانْ پُرنوش بادا مادرت را،
که زاد این سروِ بالا پیکرت را.
زمینی کاو تو را پَروَردْ خَوش باد؛
در او مَردُم همیشه شاد و گَش باد.
چو در پیری بِدین سان دِلْ‌سِتانی،
چگونه بوده‌ای روزِ جوانی؟
گُلت چون نیم‌پژمرده چنین‌ست،
سزاوارِ هزاران آفرین‌ست.
به گاهِ تازگی، چون فتنه بوده‌ست؟
دلِ آزادمَردان چون ربوده‌ست؟
کُنون، گر تو نباشی جفت و یارم،
نیارایی به شادی روزگارم.
ز تُخمِ خویش یک دختر به من دِه؛
به کامِ دِل، صنوبر با سَمَن بِه.
کجا چون تخم باشد بی‌گمان بَر،
بُوَد دُختِ تو، مثلِ تو، سَمَن‌بَر.
به نیکی و به شادی دَرفَزایم؛
که باشد آفتابَ انْدَر سَرایم.
چو یابم آفتابِ مهربانی،
نخواهم آفتابِ آسمانی.»
به پاسخ گفتْ شهرو: «شهریارا!
ز دامادیت بهتر چیست ما را؟
مَرا گر بودیَ انْدَر پرده دختر،
کُنون روشن شدی کارم زِ اَختر.
به جان تو که من دختر ندارم؛
و گر دارم، چگونه پیش نارم؟
نَزادم تا کُنون دختر، وزین پس،
اگر زایم تویی دامادِ من، بس.»
به شوهر بود شهرو را یکی شاه؛
بزرگ و نامور از کشورِ ماه.
شده پیر و بیَفْسُرده وِرا تَن.
به نامِ نیکیش خواندند قارَن.
چو با جُفتِ عِنینِ خویش پیوَست،
چو شاخِ خُشک، گَشته سروِ او پَست.
چو شهرو خُورْدْ پیشِ شاه سوگند،
بدین پیمان دلِ شَهْ گَشت خُرسند.
سخن گفتند ازین پیمانْ فراوان.
به هم دادند هر دو دستِ پیمان.
گُلاب و مُشک را در هم سِرِشتند.
وَز او بر پرنیان عهدی نِبِشتند؛
که شهرو گر یکی دختر بِزاید،
به گیتی جُزْ شَهَنشَه را نَشاید.
نِگَر تا در چه سختی اوفتادند،
که نازاده عروسی را بِدادند.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
نوشته یافتم اَنْدَر سَمَرها،
زِ گُفْتِه‌ْیْ راوِیانَ انْدر خَبَرها،
که بودَ انْدر زَمانه شهریاری؛
به شاهی کامگاری بَخْتْ‌یاری.
همه شاهان، مَر او را، بَنده بودند؛
زِ بَهرِ او، به گیتی، زِنده بودند.
به پایه بَرتَرَ ازْ گَردَندِه گَردون
به مالَ افْزونترَ از «کسریُّ» و «قارون».
گَهِ بَخشِش چو اَبْرِ نُوبهاری.
گَهِ کوشِش، چُو شیرِ مَرغْزاری.
به بَزمَ انْدر، چُو خورشیدی دِرَفْشان.
به رزمَ ازْ پیل و اَز شیران سَرَافْشان.
شده «کیوان» زِ هَفْتُم‌چَرخ یارَش؛
به کامِ نیکخواهان کرده کارَش.
زِ هَشتُم چرخ «هُرمُزدِ» خُّجَسته
وزیرش بود؛ دل در مِهر بسته.
سپهدارَش ز پنجُم چرخ «بَهْرام»؛
که تا اَیّامْ را پیش او کُنَد رام.
جهانَ‌افْروزْ «مِهرَ» ازْ چرخِ رابِع
به هر کاری بُدی او را مُتابِع.
شده، «ناهیدِ» رَخشانَشْ پرستار؛
چو روزِ رُّوشَنَشْ کرده شبِ تّار.
دَبیرِ او شُده تیرِ جَّهَنده؛
ازین شد اَمْر و نهیِ او رَوَنده.
به مِهرش دل نهاده مهرِ تابان؛
به کینِ دّوشْمانِ او، شتابان.
شده رایش به تَگْ بَر ماهِ گَردون.
شده هِمَّت ز مِهر و ماهش افزون.
جهان یِکْسَر شده او را مُسَخَّر؛
ز حدِّ باختَر تا حدِّ خاوَر.
جهانَش نام کرده «شاه‌موبد»؛
که هم موبَد بُد و هم بِخْرَدِ رَّد.
همیشه روزگارَش بود نوروز.
به هر کاری همیشه بود پیروز.
همه سالِه، به جَشنَ انْدر نِشَستی،
چُو یک ساعتْ دِلَش بر غَم نَخَستی.
همیشه کارِ او مِی بود ساغر؛
ز شادی فربه از اندوهْ لاغر.
یکی جشنِ نو آیین کرده بُد شاه
که بُد درخورْدِ آن دِیهیم و آن گاه.
نِشَسته پیشَشَ انْدر سرفرازان؛
به بختِ شاه، یکسَر شاد و نازان.
چه خُرَّم‌جشن بودَ انْدر بهاران!
به جشنَ انْدر، سراسر، نامْداران.
ز هر شَهری سپهداری و شاهی.
ز هر مَرزی پری‌رویی و ماهی.
گُزیده هر چه در «ایران» بُزرگان؛
از «آذربایگان» وَز «رِیّ» و «گُرگان»،
همیدونَ ازْ «خُراسان» و «کُهِستان»،
ز «شیراز» و «صَفاهان» و «دِهِستان»،
چو «بهرام» و «رُهامِ» اردبیلی،
«گَشَسْپِ» دِیلمی، «شاپورِ» گیلی،
چُو «کشمیرِ» یَل و چُونْ نامی «آذین»،
چو «ویرو»یِ دّلیر و گُردْ رامین،
چو «زَرد» آن رازدارِ شاهِ کشور،
مَر او را هم وزیر و هم برادر.
نِشسته دَر میانِ مِهتَران، شاه؛
چنان کانْدر میانِ اختران، ماه.
به سَربَر اَفسَرِ کشوَر‌گُشایان،
به تَن‌بَرْ زیورِ مِهترْ خدایان.
ز دیدارش دَمَندِه روشنایی؛
چو خورشیدِ جهان فَرِّ خُدایی.
به پیشَ انْدر نِشَسته جَنگجویان.
ز بالا ایستاده ماه‌رویان.
بزرگان مِثلِ شیرانِ شِکاری.
بُتان چُونْ آهُوانِ مَرغْزاری.
نَه آهو می‌رمیدَ ازْ دیدنِ شیر،
نه شیر تُند گَشتَ ازْ دیدنَش سیر.
قَدَحْ پُر بادِه، گَردان دَر میانْ‌شان؛
چُنان کانْدر مَنازِل ماهِ رخشان.
هَمی بارید گلبرگَ ازْ درختان
چو بارانِ دِرَمْ بر نیکْبَختان.
چو ابری بَسته دودِ مُشکِ سوزان
به رنگ و بویِ زُلفِ دلفروزان.
ز یکْسو مُطربانْ نالنده بر مُل
دگر سو بلبلانْ نالنده بر گُل.
نکوتر کرده مِیْ نوشین‌لبان را.
چو خوشتر کرده بلبلْ مطربان را!
به رویِ دوست بر دو گّونه لاله
بُتان را از نکُویی وَز پیاله.
اگر چه بود بزمِ شاهْ خُرَّم،
دِگَرْ بَزْمان نَبودَ ازْ بزمِ او کم.
کجا، در باغ و راغ و جویباران
ز جامِ مِی هَمی بارید باران.
همه ک.س رفته از خانه به صحرا.
برون برده همه سازِ تَماشا.
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دِگَرگونهْ سُرودی.
زمینَ ازْ بَس گُل و سبزهْ چُنان بود،
که گفتی پُر سِتاره آسمان بود.
ز لاله هر کسی را بَرْ سَرَ افْسر.
ز باده هر یکی را بر کفَ اخْگر.
گروهی در نشاط و اَسپْ‌تازی،
گروهی در سِماع و پا‌یْ‌بازی.
گروهی مِی‌ْخوران در بوستانی،
گروهی گُل‌چِنان در گُلسِتانی.
گروهی بر کنارِ رودباری،
گروهی در میانِ لاله‌زاری.
بدانجا رفته هر ک.س خرّمی را.
چو دیبا کرده کیمُخْتِ زَمی را.
شَهَنشَه نیز هم رفته بِدین کار؛
به زینتها و زیورهای شَهوار.
به پشتِ ژِنده پیلی کوه‌پیکر.
گرفته کوه را در زرّ و گوهر.
به گِردَش زنده‌پیلانِ سُتوده.
به پَرخاش و دلیری، آزموده.
زِ بَسْ سیم و زِ بَسْ گوهر چو دریا
اگر دریا رَوان گردد به صحرا.
به پیشَ انْدر دوندهْ بادپایان؛
سمِ پولادشانْ پولادسایان.
پسِ پشتش بسی مَهْد و عِماری؛
بِدو در، ماهرویانِ حِصاری.
به زیرِ بار، تازی‌‌اَسْتَرانَش
غمی گشته ز بارِ گوهرانش.
ز هر کوهی گرانتر بود رَختش.
ز هر کاهی سَبُکتر بود تختش.
به چَندان خواسته مجلس بیاراست؛
نماندش ذرّه‌ای آنگه که برخاست؛
همه بخشیده بود و بَرفِشانده.
به خَورد و داد، کامِ خویش رانده.
چنین بَرخور ز گیتی گر تَوانی!
چنین بَخش و چنین کُن زندگانی!
کجا، نَه زُّفت خواهد مانْد نَه رّاد؛
همان بهتر که باشی راد و دل‌شاد!
بدین سان بود یک هفته شَهَنشاه.
به شادی و به رامِش گاه و بیگاه.
پریرویانِ گیتی هامواره
شده بر بزمگاهِ او نظاره.
چو «شهرو»، ماه‌ْدُختَ ازْ «ماه‌آباد».
چو آذربادگانی، سروِ آزاد.
ز گرگان، آبنوشِ ماه‌پیکر.
همیدونَ ازْ دهستان، نازْدلبر.
ز رِی، دینارگیس و هم زَرَن‌گیس.
ز بومِ کوه، شیرین و فرنگیس.
ز اصفاهان، دو بُت چُون ماه و خورشید.
خجستهْ آب‌ناز و آب‌ناهید.
به گوهر هر دُوان دختِ دَبیران.
گلاب و یاسمن دختِ وَزیران.
دو جادوچشمْ چُون گلبوی و مینوی؛
سِرِشته از گُل و مِی هر دو را روی.
ز ساوِه ناموَرْ دُختِ کُنارَنگ
کزو بُردی بهاران خَوشّی و رنگ.
همیدون ناز و آذرگون و گُلگون
به رُخ چون برف و بر وِی ریخته خون.
سَهی‌نام و سَهی‌بالا زنِ شاه!
تنَ ازْ سیم و لَبَ ازْ نوش و رُخَ ازْ ماه.
شِکرلب‌نوش، اَزْ بومِ هَماوَر.
سَمَن رنگ و سَمَن بوی و سَمَن بَر.
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گِردَ انْدر نِگارین پَرْسْتاران.
بنانِ چین و تُرک و روم و بَربَر؛
بَنَفشه زلف و گُل روی و سَمن بر.
به بالا هر یکی چُون سروِ آزاد.
به جَعدِ زُلف، همچُون مُورد و شمشاد.
یکایک را ز زرِّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر.
ز چندان دلبران و دلنوازان،
به رنگ و خویِ طاووسان و بازان،
به دیده چون گوزنِ رودباری
شکاری دیده‌شانْ شیرِ شِکاری،
نکوتر بود و خَوشْتر شهربانو؛
به چشم و لب، روان را درد و دارو.
به بالا سرو و بارِ سَروْ خورشید.
به لبْ یاقوت و در یاقوتِ ناهید.
رُخَ ازْ دیبا و جامِهْ هم ز دیبا؛
دو دیبا، هر دو در هم، سختْ زیبا.
لبانَ ازْ شِکَّر و دَندان ز گوهر.
سخنْ چُون گو*هَر آلوده به شِکَّر.
دو زلف عنبرینَ ازْ تاب و از خَم
چو زنجیر و زِرِه اُفْتادِه در هم.
دو چشمِ نرگسینَ ازْ فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ.
ز مُشکِ موی او مَرغول پنجاه
فرو هِشته ز فَرقَش تا کمرگاه.
ز تاب و رنگ، مِثلِ ریزشِ زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج.
کجا بِنْشَسْت، ماهِ بانوان بود.
کجا بُگْذَشْت، شمشاد روان بود.
زمین دیبا شُدِه اَز رنگِ رویَش.
هوا مُشکین شُدِه اَز بویِ مویش.
ز رنگِ روی، گُل بر خاکْ ریزان.
ز تابِ مویِ عَنبر، باد بیزان.
هَمَ ازْ رویَش خجِلْ بادِ بهاری،
هم از مویش خجِلْ عودِ قماری.
چو گوهر، پاک و بی آهو و درخَور؛
و لیک آراسته گوهر به زیوَر.
بَر او زیباتر آمد زرّ و دیبا؛
که بی آن هردُوان خود بود زیبا.
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چو کوس از درگه سلطان بغرّید
تو گفتی کوه و سنگ از هم بدرّید
به خاور مهر تابان رخ بپوشید
به گردون زهره را زَهره بجوشید
سپاهی رفت بیرون از صفاهان
که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان
خداوند جهان سلطان اعظم
برون رفت از صفاهان شاد و خرم
رکابش داشت عز جاودانی
چو چترش داشت فر آسمانی
به هامون بود لشکرگاه سلطان
زبس خرگاه و خیمه چون کهستان
پلنگ و شیر در وی مردم جنگ
بتان نغز گور و آهو و رنگ
فرود آمد شهنشه در کهستان
کهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از کهستان روز دیگر
به کوهستان همدان رفت یکسر
مرا اندر صفاهان بود کاری
در آن کارم همی شد روزگاری
بماندم زین سبب اندر صفاهان
نرفتم در رکاب شاهِ شاهان
شدم زی تاج دولت خواجه بوالفتح
که بادش جاودان در کارها فتح
بپرسید از خداوندی رهی را
در آن پرسش بدیدم فرّهی را
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
همی باش و مکن عزم کهستان
چو از نوروز گردد این جهان نو
هوا خوشتر شود آنگه همی رو
که من سازت دهم چندانکه باید
ترا زین روی تقصیری نیاید
بدو گفتم خداوندم همیشه
برین بوده‌ست و اینش بود پیشه
که مهمان داری و چاکر نوازی
به کام دوست دشمن را گدازی
ز دام رنج رهیان را رهانی
ز ماهی برکشی بر مه رسانی
که باشم من که مهمانت نباشم
نه مهمان بل که دربانت نباشم
چو زین درگه نشیند گَرد بر من
زند بختم به گِردِ ماه خرمن
تو داری به زمن بسیار کهتر
مرا چون تو نباشد هیچ مهتر
گر این رغبت تو با پروین نمایی
بیاید تا به پا او را بسایی
چو من بر خاک ایوانت نهم پای
مرا بر گنبد هفتم بود جای
مرا نوروز دیدار تو باشد
هوای خوش ز گفتار تو باشد
مباد از بخت فرّخ آفرینم
اگر گیتی نه بر روی تو بینم
به مهر اندر چنینم کت نمودم
وگر در دل جُز ین دارم جهودم
چو کردم آفرینش چند گاهی
بدین گفتار ما بگذشت ماهی
مرا یک روز گفت آن قبلهٔ دین
چه گویی در حدیث ویس و رامین
که می گویند چیزی سخت نیکوست
درین کشور همه ک.س داردش دوست
بگفتم کآن حدیثی سخت زیباست
ز گرد آوردهء شش مرد داناست
ندیدم زان نکوتر داستانی
نماند جز به خرّم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هر که برخواند بیانش
نه هر ک.س آن زبان نیکو بخواند
و گر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف هر چیزی شمارد
چو بر خوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبوده‌ست
حکیمی چابک اندیشه نبوده‌ست
کجااند آن حکیمان تا ببینند
که اکنون چون سخن می‌آفرینند
معانی را چگونه برگشادند
برو وزن و قوافی چون نهادند
درین اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هموار
بوند آن لفظ شیرین را خریدار
سخن را چون بود وزن و قوافی
نکوتر زآن که پیمودن گزافی
بخاصه چون درو یابی معانی
به کار آیدت روزی چون بخوانی
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نوآیین
معانی تابد از الفاظ بسیار
چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار
نهاده جای جای اندر فسانه
فروزان چون ستاره زان میانه
مهان و زیرکان آن را بخوانند
بدان تا زان بسی معنی بدانند
همیدون مردم عام و میانه
فرو خوانند از بهرِ فسانه
سخن باید که چون از کام شاعِر
بیاید در جهان گردد مسافر
نه زان گونه که در خانه بماند
بجز قایل مرو را ک.س نخواند
کنون این داستان ویس و رامین
بگفتند آن سخندانان پیشین
هنر در فارسی گفتن نمودند
کجا در فارسی استاد بودند
بپیوستند ازین سان داستانی
درو لفظ غریب از هر زبانی
به معنی و مثل رنجی نبردند
برو زین هردوان زیور نکردند
اگر داننده‌ای در وی برد رنج
شود زیبا چو پر گوهر یکی گنج
کجا این داستانی نامدارست
در احوالش عجایب بیشمارست
چو بشنود این سخنها خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن
زمن در خواست او کاین داستان را
بیارا همچو نیسان بوستان را
بدان طاقت که من دارم بگویم
وزان الفاظ بی معنی بشویم
کجا آن لفظها منسوخ گشته‌ست
ز دوران روزگارش در گذشته‌ست
میان بستم بدین خدمت که فرمود
که فرمانش ز بختم زنگ بزدود
نیابم دولتی هر چند پویم
ازان بهتر که خشنودیش جویم
مگر چون سر ز فرمانش نتابم
ز چرخ همتش معراج یابم
مگر مهتر شوم چون کهترانش
و یا نامی شوم چون چاکرانش
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی
بجویم تا توانم کیمیایش
بپرهیزم ز جان‌گز اژدهایش
چو باشد نام من در نام ایشان
برآید کام من چون کام ایشان
گیا هر چند خود روید به بستان
دهندش آب در سایه گلستان
بماناد این خداوند جهاندار
به نام نیک همواره جهان خوار
بقا بادش به کام خویش جاوید
بزرگان چون ستاره او چو خورشید
قرین جان او پاکی و شادی
ندیم طبع او نیکی و رادی
هزاران بنده چون من باد گویا
به فکرت داد خشنودیش جویا
کنون آغاز خواهم کرد ناچار
که جز پندش نخواند مرد بیدار
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چه خواهی نیک‌تر زین ای صفاهان
که گشتی دار ملک شاه شاهان
همی رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهی چو سلطان معظم
به پیروزی شه شاهان عالم
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
برآینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافته‌ست از هر دوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به رای و عقل و دانش
خرد گر صورتی گردد عیانی
دهد زان صورت فرخ نشانی
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادی باغ دادیست
ز نیکویی که دارد داد و فرمان
همی وحی آیدش گویی ز یزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بی دادی بیفتاد
به چشم عقل پنداری که جانست
به گوش عدل پنداری روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بوده‌ست دادش را همانا
چنان بوده‌ست و صفش چون سرابی
که نه امید ماند زو نه آبی
چو امرش از مظالم گه برآید
قضا با امرش از گردون درآید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتی گر او فرمان بدادی
که زُفت و بددل از مادر نزادی
چو من در وصف او گویم ثنایی
و یا بر بخت او خوانم دعایی
ثنا را می کند اقبال تلقین
دعا را می کند جبریل آمین
اگرچه همچو ما از گل سرشته‌ست
به دیدار و به کردار او فرشته‌ست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همی گرید نشابور
ازان کاین نامور گشته‌ست ازو دور
به کام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشته‌ست نازان
صفاهان بد چو اندامی شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هموار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز امن عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگی از گلستان
همی دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کرده‌ست اصفهان را
همو دادش پزشک نیک‌دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه ک.س برگزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهتری دیگر ندارد
چنان خوش‌خو چنان مردم نوازست
که گویی هر ک.س او را طبع سازست
ز خوی خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب ز طلعت روز روشن
کِه و مِه را چو بینی در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهان
که او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماند
هران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادن
همیدون پندهای پادشایی
دو بهره باشد اندر پارسایی
ز چیز مردمان پرهیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردن
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر ک.س به نیکی برربودن
سیاست را به جای خویش راندن
به فرمان خدای اندر بماندن
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستن
به فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وی بریدن
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهای پادشاییست
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدم
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وی ک.س ندیدم با چنین دین
نه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش دارد
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برو در ره نیابد هیچ شیطان
جوانست و نجوید در جوانی
ز شهوت کامهای این جهانی
اگر بندد هوا را یا گشاید
ز فرمان خرد بیرون نیاید
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشه
نه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر ک.س کاو نیاز و آز دارد
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهری که چون نابوده گشتند
کسانی را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودند
گروهی جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهان
گروهی بسته در زندان به تیمار
گروهی مهر گشته بر سر دار
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
ز دهها مردمان آواره گشته
همه بی توشه بی پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که ک.س باور نکردی کاین توان کرد
همان دهها که گفتی چون قفارند
کنون از خرّمی چون قندهارند
به جان تو که عمری برگذشتی
به دست دیگری چونین نگشتی
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش برفزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکی نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز گشتم
شنیدی آن مثل در آشنایی
که باشد آشنایی روشنایی
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمی باد
همیشه کام او در مردمی باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چو سلطان معاصم شاه شاهان
به فال نیک آمد در صفاهان
به شادی دید شهری چون بهاری
چو گوهر گرد شهر اندر حصاری
خلاف شاه او را کرده ویران
کجا ماند خلاف شه به طوفان
اگر نه شاه بودی سخت عادل
به گاه مهر و بخشایش نکو دل
صفاهان را نماندی خشت بر خشت
نکردی ک.س به صد سال اندر او کشت
ولیکن مردمی را کار فرمود
به شهری و سپاهی بر، ببخشود
گنهشان زیر پا اندر بمالید
چنان کز خشم او یک تن ننالید
نه چون دیگر شهان کین کهن خواست
به چشم خویش دشمن را بپیراست
چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان
چو گفتی حال بلقیس و سلیمان
که شاهان چون به شهر نو درآیند
تباهیها و زشتیها نمایند
گروهی را که عزّ و جاه دارند
به دست خواری و سختی سپارند
خداوند جهان شاه دلاور
پدید آورد رسمی زین نکوتر
ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خویش دادش جمله را بهر
سپاهی را ولایت داد و شاهی
نه زشتی‌شان نمود و نه تباهی
بدانگه ک.س ندید از وی زیانی
یکی دیدند سود و شادمانی
چو کار لشکری زین گونه بگزارد
چنان کز هیچ ک.س مویی نیازارد
رعیت را ازین بهتر ببخشود
همه شهر از بداندیشان بپالود
گروهی را به مردم می‌سپردند
رعیت را به دیوان غمز کردند
به فرمانش زبانهاشان بریدند
به دیده میل سوزان در، کشیدند
پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت
برفت و شهر بی‌آشوب بگذاشت
بدان تا رنج او بر ک.س نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد
گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانیست بختش صد جهان را
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران
به فصل اندر جهانی از تمامی
شهنشه را چو فرزند گرامی
ملک او را سپرده کدخدایی
برو گسترده هم فرّ خدایی
پسندیده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو نادیده آزار
به هر کاری مرو را دیده کاری
وزو دیده وفا و استواری
به گاه رفتن او را پیش خود خواند
ز گنج مهر بر وی گوهر افشاند
بدو گفت ارچه تو خود هوشیاری
وفاداری و از دل دوستداری
ز گفتن نیز چاره نیست ما را
که در گردن کنیمت زینهارا
ترا بهتر ز هر ک.س برگزیدم
چو اندر کارها شایسته دیدم
به گوش دل تو بشنو هرچه گویم
کزین گفتن همه نام تو جویم
نخستین عهد ما را با تو آنست
کزو ترسی که دادار جهانست
ازو ترسی بدو امّید داری
و زو خواهی تو در هر کار یاری
سر از فرمان او بیرون نیاری
همه کاری به فرمانش گزاری
دگر این مردمان کاندر جهانند
همه چون من مر او را بندگانند
به حق در کار ایشان داوری کن
همیشه راستی را یاوری کن
ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بیزار باشد
به خنجر دشمنانش را ببیزای
به نیکی دوستانش را ببخشای
چو نپسندی ستم را از ستمگار
مکن تو نیز هرگز بر ستم کار
که ما از چیز مردم بی نیازیم
به داد و دین همی گردن فرازیم
صفاهان را به عدل آباد گردان
همه ک.س را به نیکی شاد گردان
درون شهر و بیرونش چنان دار
که ایمن باشد از مکّار و غدّار
چنان باید که زر بر سر نهد زن
به روز و شب بگردد گرد برزن
نیارد ک.س نگه کردن در آن زر
وگرنه بر سر آن زر نهد سر
ترا زین پیش بسیار آزمودم
به هر کاری ز تو خشنود بودم
بدین کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم
سخن جمله کنیم اندر یکی جای
تو خود دانی که ما را چون بود رای
ثو خود دانی که ما نیکی پسندیم
دل اندر نعمت گیتی نبندیم
بدین سر زین بزرگی نام جوییم
بدان سر نیکوی فرجام جوییم
تو نام ما به کار خیر بفروز
که نیکی مرد را فرّخ کند روز
درین شاهی چو از یزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم
چو کار ما به کام ما گزاری
ز ما یابی هر امّیدی که داری
امید و رنج تو ضایع نمانیم
ترا زین پس به افزونی رسانیم
هر آن گاهی که تو شایسته باشی
به کار بیش از این بایسته باشی
به بهروزی امید دل قوی دار
که فرمانت بود با بخت تو یار
فراوان کار بسته برگشاید
ترا از ما همه کامی برآید
مراد خویش با تو یاد کردیم
برفتیم و به یزدانت سپردیم
پس آنگه همچنین منشور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند
یکی تشریف دادش شه که دیگر
نداده‌ست ایچ ک.س را زان نکوتر
ز تازی مرکبی نامی و رهوار
برو زرین ستام و زین شهوار
قبای رومی و زربفت دستار
دگر گونه جز این تشریف بسیار
همان طبل و علم چونانکه باید
که چون او نامداری را بشاید
اگر چه کار خلعت سخت نیکوست
فزون از قدر عالی همت اوست
چگونه شاد گردد ز اصفهانی
دلی کاو مهتر آمد از جهانی
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چو ایزد بنده‌ای را یار باشد
دو چشم دولتش بیدار باشد
ز پیروزی به دست آرد همه کام
ز بهروزی به چنگ آرد همه نام
کجا چیزی بود زیبا و شهوار
کجا مردی بود شایستهٔ کار
دهد یزدان بدان بنده سراسر
که او باشد بدان همواره درخور
بدین گونه که داد اکنون به سلطان
گزین از هرچه تو دانی به گیهان
همه مردانِ درگاهش چنانند
که با ایشان دگر مردان زنانند
ولیکن هست ازیشان نامداری
دلیری کاردانی هوشیاری
حکیمی زیرکی مردآزمایی
کریمی نیکخویی نیک‌رایی
سخنگویی سخندانی ظریفی
هنرمندی هنرجویی لطیفی
کجا درگاه سلطان را عمیدست
به هر کاری و هر حالی حمیدست
به پیروزی و بهروزی مؤیّد
ابونصر است و منصور و محمد
خداوندی که از نیکی جهانیست
دُرو رای بلندش آسمانیست
ازین گیتی سوی دانش گراید
ز دانش یافتن رامش فزاید
همیشه نام نیکو دوست دارد
ابی حقی که باشد حق گزارد
کم آزار است و بر مردم فروتن
مرو را لاجرم ک.س نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانش
همی بخشاید از خواهندگانش
خرد را پیش خود دستور دارد
دل از هر ناپسندی دور دارد
هر آوازی بداند چون سلیمان
هزاران دیو را دارد به فرمان
به رادی هست از حاتم فزونتر
به مردی بهترست از رستم زر
چنان گوید زبان هفت کشور
که گویی زان زمینش بود گوهر
طرازی ظنّ برد کاو از طرازست
حجازی نیز گوید از حجازست
چو نثر هر زبانش خوشتر آید
به نظم آن زبان معجز نماید
دری و تازی و ترکی بگوید
به الفاظی که زنگ از دل بشوید
دو شمشیرست ز الماس و بیانش
یکی در دست و دیگر در دهانش
یکی گاه هنر خارا گذارد
یکی گاه سخن دانش نگارد
بسا گُردا کزان گشتهست پیچان
بسا جانا کزین گشته‌ست بی‌جان
که و مه لشکر سلطان عالم
به جان وی خورند سوگند محکم
چو با کهتر ز خود، سازد پدروار
چو با مهتر، همی سازد پسروار
بدو با همسران مثل برادر
نباشد زادمردی زین فزونتر
ز هر فن گرد او جمع حکیمان
خطیبان و دبیران و ادیبان
ز هر شهری بدو گرد آمده‌ستند
به بحر جود او غرقه شده‌ستند
اگر او نیستی ما را خریدار
نبودی شاعری را هیچ مقدار
وگرچه شاعری باشد نه دانا
بسی احسنت و زه گوید به عمدا
یکی از بهر آن تا کاو شود شاد
دگر تا بیشتر باید عطا داد
ز مشرق تا به مغرب کار گیهان
به زیر امر او کرده‌ست سلطان
برو بر نیست چندان رنج از این کار
که از یک جام مِیْ بُرده‌ست میخوار
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین
الا تا در جهان و فسادست
وزیشان خاک مبدا و معادست
بقا باد این کریم نیکخو را
بر افزون باد جاه و دولت او را
همیشه بخت او پیروزگر باد
به پیروزی و نیکی نامور باد
متابع باد او را ملک گیهان
موافق باد وی را فرّ یزدان
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هر سه به هم دارند پیوند
ازیشانست دل را شادکامی
وزیشانست جان را نیک‌نامی
دل از فرمان این هر سه مگردان
اگر خواهی که یابی هر دو گیهان
بدین گیتی ستوده زندگانی
بدان گیتی بهشت جاودانی
یکی فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پیغمبر محمد
که آن را کافر بی‌دین کند رد
سیم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهای دین دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرل‌بک آن خورشیدْ همت
به هرکس زو رسیده عزّ و نعمت
ظفر وی را دلیل و جود گنجور
وفا وی را امین و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤید
پدید آمد ز مشرق همچو خورشید
به دولت شاه شاهان شد چو جمشید
به هندی تیغ بستد هند و خاور
به ترکی جنگجویان روم و بربر
میان بسته‌ست بر ملکت گشادن
جهان گیرد همی از دست دادن
چه خوانی قصهٔ ساسانیان را
همیدون دفتر سامانیان را
بخوان اخبار سلطان را یکی بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بیابی اندرو چندان که خواهی
شگفتی‌های پیروزی و شاهی
نوادرها و دولت‌های دوران
عجایب‌ها و قدرت‌های یزدان
بخوان اخبار او را تا بدانی
که ک.س ملکت نیابد رایگانی
زمین ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده‌ست میدان
نبردی کرده بر هر جایگاهی
برو بشکسته سالاری و شاهی
چو از توران سوی ایران سفر کرد
چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد
ستورش بود کشتی بخت رهبر
خدایش بود پشت و چرخ یاور
نگر تا چون یقین دلْش بد پاک
که بر رودی چنان بگذشت بی‌باک
چو نشکوهید او را دل ز جیحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ریگ و کویر و کوه و دریا
بیابان‌های خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آید که بستان
همیدون شخّ‌های کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
نه چون شاهان دیگر جام‌جویست
که از رنج آزمودن نام‌جویست
همی تا آب جیحون را ز پس ماند
دوصد جیحون ز خون دشمنان راند
یکی طوفان ز شمشیرش برآمد
کزو روز همه شاهان سر آمد
بدان گیتی روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردی فراوان
که بسپردی به نادانی خراسان
کنون از بس روان شهریاران
که با باد روان گشتند یاران
همه از دست او شمشیر خوردند
همه شاهی و ملک او را سپردند
روان او بِرَست از شرمساری
که بسیارند همچون او به زاری
به نزدیک پدر گشته‌ست معذور
که بهتر زو بسی شه دید مقهور
کدامین شاه در مشرق گهِ رزم
توانستی زدن با شاه خوارزم
شناسد هر که در ایام ما بود
که کار شهْ‌ملک چون بر سما بود
سوار ترک بودش صدهزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری
ز بس کاو تاختن برد و شبیخون
شکوهش بود زانِ رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبیر صواب و رای محکم
چنان لشکر بدرّد روز کینه
که سندان گران مر آبگینه
هم از سلطان هزیمت شد به خواری
هم اندر راه کشته شد به زاری
بداَندیشان سلطان آنچه بودند
همین روز و همین حال آزمودند
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تیر خذلان را نشانه
و لیکن گر ورا دشمن نبودی
پس این چندین هنر با که نمودی
اگر ظلمت نبودی سایه‌گستر
نبودی قدر خورشید منوّر
همیدون شاه گیتی قدر والاش
پدید آورد مردم را به اعداش
چو صافی کرد خوارزم و خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمینی نیست در عالم سراسر
ازو پژمرده‌تر از وی عجب‌تر
سه گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دریا
نداند زیرک آن را وصف کردن
نداند دیو در وی راه بردن
درو مردان جنگی گیل و دیلم
دلیران و هنرجویان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پیشه
بیامُخته دران دریا و بیشه
چو رایت‌های سلطان را بدیدند
چو دیو از نام یزدان دررَمیدند
از آن دریا که آنجا هست، افزون
ازیشان ریخت سلطان جهان خون
کنون یابند آنجا بر درختان
به جای میوه مغز شوربختان
چو صافی گشت شهر و آن ولایت
از آنجا سوی ری آورد رایت
به هر جایی سپهداران فرستاد
که یک‌یک مختصر با تو کنم یاد
سپهداری به مکران رفت و گرگان
یکی دیگر به موصل رفت و خوزان
یکی دیگر به کرمان رفت و شیراز
یکی دیگر به ششتر رفت و اهواز
یکی دیگر به ارّان رفت و ارمن
فگند اندر دیار روم شیون
سپهداران او پیروز گشتند
بد اندیشان او بدْروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان‌خان
به نامه جست ازو پیوند و پیمان
فرستادش به هدیه مال بسیار
پذیرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وی کرد پیوند
که دید او را به شاهی بس خردمند
وزان پس مرد و مال آمد ز قیصر
چنان کاید ز کهتر سوی مهتر
خراج روم ده‌ساله فرستاد
اسیران را ز بندش کرد آزاد
به عمّوریّه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دین اسلام آشکاره
ز شاه شام نیز آمد رسولی
نموده عهد را بهتر قبولی
فرستاده به هدیه مال بسیار
وزآن جمله یکی یاقوت شهوار
یکی یاقوت رُمّانیِ بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه
ز رخشانی چو خورشید سما بود
خراج شام یک سالش بها بود
ابا خوبی و با نغزی و رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منشور و خلعت
لوای پادشاهی از خلیفت
بپوشید آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنیت کردند شاهان
به یک رویه ز چین تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
میان دجله و جیهون جهانی‌ست
ولیکن شاه را چون بوستانی‌ست
رهی گشتند او را زوردَستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان
همی گردد در این شاهانه بستان
به کام خویش با درگهْ‌پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهی دارد نشست اندر خراسان
گهی در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولایت هر زمانی
به فتحی آورندش مژدگانی
ز بانگ طبل و بوق مژده‌خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهی در نباشد روزگاری
کز اقلیمی نیارندش نثاری
جهان او راست می‌دارد به شادی
کِه و مِه را همی بخشد به رادی
مرادش زین جهان جز مردمی نه
ز یزدان ترسد و از آدمی نه
بر اطراف جهان شاهان نامی
ازو جویند جاه و نیک‌نامی
ازیشان هرکه را او بِه نوازد
ز بخت خویش آن ک.س بیش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مِه از خانان و بیش از قیصرانند
کجا از خان و قیصر سال تا سال
همی آید پیاپی گونه‌گون مال
که را دیدی تو از شاهان کشور
بدین نام و بدین جاه و بدین فر
کدامین پادشه را بود چندین
ز مصر و شام و موصل تا درِ چین
کدامین پادشه را این هنر بود
که نز رنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزون‌تر ز جاویدان بماند
هزاران آفرین بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک‌خواه نام او باد
شهنشاهی و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پیروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد
به هر کامی نشاط او را قرین باد
به هر کاری خدا او را مُعین باد
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
کنون گویم ثناهای پیمبر
که ما را سوی یزدانست رهبر
چو گمراهی ز گیتی سر برآورد
شب بی دانشی سایه بگسترد
بیامد دیو و دام کفر بنهاد
همه گیتی بدان دام اندر افتاد
ز عمری هر کسی چون گاو و خر بود
همه چشمی و گوشی کور و کر بود
یکی ناقوس در دست و چلیپا
یکی آتش پرست و زند و استا
یکی بت را خدای خویش کرده
یکی خورشید و مه را سجده برده
گرفته هر یکی راه نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار
به فصل خویش یزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گیتی بگسترد
برآمد آفتاب راست گویان
خجسته رهنمای راه جویان
چراغ دین ابوالقاسم محمد
رسول خاتم و یاسین و احمد
به پاکی سید فرزند آدم
به نیکی رهنمای خلق عالم
خدا از آفرینش آفریدش
ز پاکان و گزینان برگزیدش
نبوت را بدو داده دو برهان
یکی فرقان و دیگر تیغ بران
سخن گویان از آن خیره بماندند
هنر جویان بدین جان برفشاندند
کجا در عصر او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت می‌نمودند
بجو در شعرها گفتار ایشان
ببین در نامها کردار ایشان
سخن‌شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بیشمارست
چنان قومی بدان کردار و گفتار
زبان‌شان در نثار و تیغ خونبار
چو بشنیدند فرقان از پیمبر
بدیدندش به جنگ بدر و خیبر
بدانستند کان هر دو خدایی‌ست
پذیرفتنش جان را روشنایی‌ست
سران ناکام سر بر خط نهادند
دوال از بند گیتی برگشادند
ز چنگ دیو بد گوهر برستند
بتان مکه را در هم شکستند
به نور دین زدوده گشت ظلمت
وز ابر حق فرو بارید رحمت
بشد کیش بت آمد دین یزدان
زمین کفر بستد تیغ ایمان
سپاس و شکر ایزد چون گزاریم
مگر جان را به شکر او سپاریم
بدین دین همایون کاو به ما داد
بدین رهبر که بهر ما فرستاد
رسول آمد رسالتها رسانید
جهانی را ز خشم او رهانید
چه بخشاینده و مشفق خداییست
چه نیکوکار و چه رحمت‌نماییست
که بر بیچارگی ما ببخشود
رسولی داد و راه نیک بنمود
پذیرفتیم وی را به خدایی
رسولش را به صدق و رهنمایی
نه با وی دیگری انباز گیریم
نه جز گفتار او چیزی پذیریم
به دنیی و به عقبی روی با اوست
بجز اومان ندارد هیچ ک.س دوست
اگر شمشیر بارد بر سر ما
جزین دینی نباید درخور ما
نگه داریم دین تا روح داریم
به یزدان روح و دین با هم سپاریم
خدایا آنچه بر ما بود کردیم
تن و جان را به فرمانت سپردیم
ز پیغمبر پذیرفتیم دینت
بیفزودیم شُکر و آفرینت
و لیکن این تن ما تو سرشتی
قضای خویش بر ما تو نوشتی
گر ایدون کز تن ما گاهگاهی
پدید آید خطایی یا گناهی
مزن کردار ما را بر سر ما
مکن پاداش ما را درخور ما
که ما بیچارگان تو خداییم
همیدون ز امتان مصطفاییم
اگر چه با گناه بی شماریم
به فضل و رحمتت امیدواریم
ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم
که ما ره جز به در گاهت ندانیم
کریمان مر ضعیفان را نرانند
بخاصه چون به زاریشان بخوانند
کریمی تو بخوان ما را به در گاه
چو خوانیمت به زاری گاه و بیگاه
ضعیفانیم شاید گر بخوانی
گنهکاریم شاید گر نرانی
ز تو نشگفت فضل و بردباری
چنان کز ما جفا و زشتکاری
ترا احسان و رحمت بیکرانست
شفیع ما همیدون مهربانست
چو پیش رحمتت آید محمد
امید ما ز فضلت کی شود رد
 
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتی را پدید آورد و ما را
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هرگز ناید از ملکش جدایی
خدای پاک و بی همتا و بی یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن
نه نقصانی پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر
نه هست او را عَرَض با جوهری یار
که جوهر پس از او بوده‌ست ناچار
نشاید وصف او گفتی که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است
به وصفش چند گفتن هم نه زیباست
که چندی را مقادیرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزی بباید
به وصفش هم نشاید گفت کی بود
کجا هستیش را مدت نپیمود
وگر کی بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید
نه با چیزی بپیوسته‌ست دیگر
که پس باشند در هستی برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار
نه ذات او بود هرگز مکانی
نه علم ذات او باشد نهانی
زمان را مبدع او بوده‌ست زآغاز
نبایستش در ان مبداع انباز
زمان از وی پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
بدان جایی که جنبش گشت پیدا
وز آن جنبش زمانه شد هویدا
مکان را نیز حد آمد پدیدار
میان هر دوان اجسام بسیار
نفرمایی که آراید سرایی
بدین سان جز حکیمی پادشایی
که قوت را پدید آورد بی یار
به هستی نیستی را کرد قهار
خداوندی که فرمانش روایی
چنین دارد همی در پادشایی
نخستین جوهر روحانیان کرد
که او را نز مکان و نز زمان کرد
برهنه کرد صورت‌شان ز مادت
سراسر رهنمایان سعادت
به نور خویش ایشان را بیاراست
وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست
نخستین آنچه پیدا شد ملک بود
وزان پس جوحری کرد آن فلک بود
وزیشان آمد این اجرام روشن
به سان گل میان سبز گلشن
بهین شکلیست ایشان را مدور
چنان چون بهترین لونی منور
چو صورتهای ایشان صورتی نیست
که ایشان را نهیب و آفتی نیست
نه یکسانند همواره به مقدار
به دیدار و به کردار و به رفتار
اگر بی اخترستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات گیهان
نبودی این عللهای زمانی
کزو آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رستنی را
نبودی جانور روی ز می را
وگر بی آسمان بودی ستاره
جهان پر نور بودی هامواره
فروغ نور ظلمت را زدودی
پس این و فساد ما نبودی
وگر نه کرده بودی چرخ مایل
بدین سان لختکی میل معدل
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش بنمود ما را
چنان کش زور و قوت بی کرانست
عطابخشی و جودش همچنانست
نه گر قدرت نماید آیدش رنج
نه گر بخشش کند پالایدش گنج
چو خود قدرت نمای جاودان بود
مرو را جود و قدرت بی کران بود
به قدرت آفرید اندازه‌گیری
ز دادار جهان قدرت‌پذیری
هیولی خواند او را مرد دانا
به قوتها پذیرفتن توانا
چو ایزد را دهشها بی کران است
پذیرفتن مرو را همچنان است
پذیرد افرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هر گونه صورت مرد زرگر
چو ایزد خواست کردن این جهان را
کزو و فسادست این و آن را
همی دانست کاین آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
یکی پیوند بَرباید به گوهر
منور گردد آن را در برابر
یکی را در کژی صورت به فرمان
یکی بر راستی او را نگهبان
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
از آن پیوندها آمد حرارات
دگر پیوند کز وی شد برودت
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
یبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقویم و آن تعدیل کاو داشت
چو گشتند این چهار ارکان مهیا
ازان گرمی بر آمد سوی بالا
وگر سردی به بالا بر گذشتی
ز جنبشهای گردون گرم گشتی
پس آنگه چیره گشتی هر دو گرمی
برفتی سردی و تری و نرمی
لطیف آمد ازیشان باد و آتش
ازیرا سوی بالا گشت سرکش
بگردانید مثل چرخ گردان
همه نوری گذر یابد دریشان
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
زمین را نیست با لطف آشنایی
که تا بر وی بماند روشنایی
وگر چونین نبودی او به گوهر
نماندی روشنایی از برابر
چو هستی یافتند این چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازیشان زاد چندین گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
هزاران گونه از هر جنس جان‌ور
همیشه حال گردانند یکسر
و لیکن عالم و تباهی
دگر گون یافت فرمان الهی
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا
در این عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پیدا گوهر از کان
به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند
طبیعت اعتدال از پیش می‌راند
چه آن مادت کزو مردم همی خاست
خدای ما نخست آن را بپیراست
فزونیهای آن را کرد اجسام
یکایک را دگر جنس و دگر نام
به کان اندر مرو را زرعیان است
و لیک از دیدهٔ مردم نهان است
نحستین جنس گوهر خاست از کان
به زیرش نوع گوهرهای الوان
دوم جنس نبات آمد به گیهان
سیم جنس هزاران گونه حیوان
چو یزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالی کاندر او بود
پدید آورد مردم را ز گوهر
برآن هم‌گوهران بر، کرد مهتر
غرض زیشان همه خود آدمی بود
که اورا فصلهای مردمی بود
نبات عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهانی دیگر آمد
بدو داده است ایزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
یکی گوید مرو را روح قدسا
یکی گوید مرو را نفس گویا
نداند علم کلی را نهایت
برون آرد صناعت از صناعت
چو دانش جوید و دانش پسندد
بیاموزد پس آن را کار بندد
زُدوده گردد از زنگِ تباهی
به چشمش خوار گردد شاه و شاهی
شود پالوده از طبع بهیمی
به دست آرد کتبهای حکیمی
نخواهد هیچ اجسام زمین را
همیشه جوید آیات برین را
بلندی جوید آنجا نه مکانی
و لیک از قدر و عز جاودانی
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست میعاد
شود ماننده آن پیشینگان را
کزیشان مایه آمد این جهان را
چنین دان کردگارت را چنین دان
بیفگن شک و دانش را یقین دان
مکن تشبیه او را در صفاتش
که از تشبیه پاکیزه است ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحید
خدای خویش را تمجید و تحمید
 
بالا پایین