نام : فرزند مرگ
نویسنده : مریم پرتو
ژانر : تراژدی، معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۷)
خلاصه : رابرت و گلوریا یک زوج هستند که قرار است به زودی یک فرزند داشته باشند و خود را برای یک زندگی شاد سه نفره آماده میکنند اما در یک روز ورق بر میگردد و مرگ و جنایت بر زندگی شاد آنها سایه میاندازد.
دستان گلوریا را محکم فشردم. راستش میترسیدم و امیدوار بودم این ترس به او منتقل نشود.
پیشانی اش را بوسیدم.
- گلوریای عزیرم از پسش بر میایم... بهت قول میدم.
گلوریا: اما اگر نتونیم چی؟ رابرت من نگران این اوضاعم، ما چند وقت دیگه قرار بود یک فرزند داشته باشیم، فرزندی که توی این شرایط حتی نمیتونه زیاد زنده بمونه! ما حتی مطمئن نیستیم که خودمون زمان زیادی زنده باشیم.
بغضم را فرو دادم و سعی کردم گلوریایی که حالا در حال لرزیدن بود و صدای تپش قلب کوچیکش توی اتاق ساکت اکو میشد رو به آرامش دعوت کنم.
- بیا براش بجنگیم و شانسمون رو برای نجاتش امتحان کنیم. برای فرزندمون... برای اون وجود پاکی که تورو مادر صدا میزنه و من رو پدر! باید از پسش بر بیایم حتی اگر این جنگ عادلانه نباشه.
گلوریا در حالی که میلرزید با صدای بریده بریده و با اضطراب زیاد دستش رو سمت پنجره گرفت و به شیشه اشاره کرد.
گلوریا: را..رابرت اون.. اون چیه؟
وقتی دقیق نگاه کردم که انگشتش کجارو نشون میده متوجه علامت عجیبی شدم که با خون روی شیشه کشیده شده بود، خواستم سمت پنجره برم که گلوریا با نگرانی و ترس دستم رو گرفت.
از رفتن سمت شیشه پشیمون شدم و دستش رو گرفتم و به اتاقمون بردمش تا کمی استراحت کنه. این حجم از استرس نه برای اون خوب بود و نه برای فرزندی که توی راه داشتیم.
باید یک تصمیم میگرفتم! تصمیمی که این بازی رو برای همیشه تموم کنه، نمیتونستیم توی این اضطراب زندگی کنیم.
وقتی مطمئن شدم که گلوریا خوابش برده، لباس هام رو پوشیدم و علامت هارو دنبال کردم و به اون رسیدم...
نویسنده : مریم پرتو
ژانر : تراژدی، معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۷)
خلاصه : رابرت و گلوریا یک زوج هستند که قرار است به زودی یک فرزند داشته باشند و خود را برای یک زندگی شاد سه نفره آماده میکنند اما در یک روز ورق بر میگردد و مرگ و جنایت بر زندگی شاد آنها سایه میاندازد.
دستان گلوریا را محکم فشردم. راستش میترسیدم و امیدوار بودم این ترس به او منتقل نشود.
پیشانی اش را بوسیدم.
- گلوریای عزیرم از پسش بر میایم... بهت قول میدم.
گلوریا: اما اگر نتونیم چی؟ رابرت من نگران این اوضاعم، ما چند وقت دیگه قرار بود یک فرزند داشته باشیم، فرزندی که توی این شرایط حتی نمیتونه زیاد زنده بمونه! ما حتی مطمئن نیستیم که خودمون زمان زیادی زنده باشیم.
بغضم را فرو دادم و سعی کردم گلوریایی که حالا در حال لرزیدن بود و صدای تپش قلب کوچیکش توی اتاق ساکت اکو میشد رو به آرامش دعوت کنم.
- بیا براش بجنگیم و شانسمون رو برای نجاتش امتحان کنیم. برای فرزندمون... برای اون وجود پاکی که تورو مادر صدا میزنه و من رو پدر! باید از پسش بر بیایم حتی اگر این جنگ عادلانه نباشه.
گلوریا در حالی که میلرزید با صدای بریده بریده و با اضطراب زیاد دستش رو سمت پنجره گرفت و به شیشه اشاره کرد.
گلوریا: را..رابرت اون.. اون چیه؟
وقتی دقیق نگاه کردم که انگشتش کجارو نشون میده متوجه علامت عجیبی شدم که با خون روی شیشه کشیده شده بود، خواستم سمت پنجره برم که گلوریا با نگرانی و ترس دستم رو گرفت.
از رفتن سمت شیشه پشیمون شدم و دستش رو گرفتم و به اتاقمون بردمش تا کمی استراحت کنه. این حجم از استرس نه برای اون خوب بود و نه برای فرزندی که توی راه داشتیم.
باید یک تصمیم میگرفتم! تصمیمی که این بازی رو برای همیشه تموم کنه، نمیتونستیم توی این اضطراب زندگی کنیم.
وقتی مطمئن شدم که گلوریا خوابش برده، لباس هام رو پوشیدم و علامت هارو دنبال کردم و به اون رسیدم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: