- Jun
- 309
- 152
- مدالها
- 2
هنگام آفرینش بشر ، خدا به جبرئیل فرمان داد تا از زمین مشتی خاک بیاورد .
جبرئیل مشتی خاک برداشت و خاک عجز و ناله کرد و گفت :« تو را به خدا دست از سرم بردار و مرا در کشاکش سنگینی این مسئولیت و تکلیف قرار نده که از آن هراس دارم .»
جبرئیل با دستان خالی بازگشت و جریان را بیان نمود و گفت :« چون مرا به تو سوگند داد ، شرم کردم .»
این بار خداوند میکائیل را فرستاد و زمین دوباره همان حرف را تکرار کرد .
بار دیگر اسرافیل نیز دست خالی برگشت و سپس عزرائیل مامور شد .
هر چه زمین التماس کرد ، عزرائیل با اینکه دلش سوخت اما گفت :« من بنده فرمان خدا هستم و امر او را اجرا می کنم .»
سپس به زمین گفت :« هر چند دلم برای ناله هایت می سوزد ولی ضربت من برای تو بهتر از حلوای شخص بردبار است . ای خاک ! بد گمان نباش و فرمان خدا را سست نپندار که خدا با آفرینش بشر تو را کامل می کند .»
سرانجام عزرائیل زمین را با گفته هایش غافل نمود و مشتی خاک برداشت و به سوی خدا برد .
خداوند به او فرمود :« تو را در قلمروی علم خود ، قبض کننده روح انسان می نمایم .»
عزرائیل به خدا گفت :« خدایا با چنین ماموریتی با من دشمن می شوند .»
خداوند گفت :« اسباب و بیماری های گوناگون به سمت آنها می فرستم تا مرگ را از چشم آن ها ببینند و نظرشان از تو برگردد.»
عزرائیل گفت :« در دنیا بعضی بندگان چشم های حقیقت بین دارند .»
خداوند فرمود :« آن بندگانی که چنین هستند ، تو را هم سبب می دانند ، هر چند مخفی تر از اسباب دیگری . آنها همه چیز را مربوط به ذات خدا می دانند و برای آنها مردن ، حکم رهایی از زندان است .»
به راستی که اینگونه است .
بود آدم همی عالی گهر
چون فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند !
هر که در هر دو جهان بیرونِ ما
سر فرو آرَد به چیزی درونِ ما
ما زوال آریم بر وی هر چه هست
ز آنکه نتوان زد به غیر دوست دست !
جان چه باشد پیش جانان صد هزار ؟
جانِ بی جانان کجا آید به کار ؟
هر که جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بُوَد افکنده شد !
جبرئیل مشتی خاک برداشت و خاک عجز و ناله کرد و گفت :« تو را به خدا دست از سرم بردار و مرا در کشاکش سنگینی این مسئولیت و تکلیف قرار نده که از آن هراس دارم .»
جبرئیل با دستان خالی بازگشت و جریان را بیان نمود و گفت :« چون مرا به تو سوگند داد ، شرم کردم .»
این بار خداوند میکائیل را فرستاد و زمین دوباره همان حرف را تکرار کرد .
بار دیگر اسرافیل نیز دست خالی برگشت و سپس عزرائیل مامور شد .
هر چه زمین التماس کرد ، عزرائیل با اینکه دلش سوخت اما گفت :« من بنده فرمان خدا هستم و امر او را اجرا می کنم .»
سپس به زمین گفت :« هر چند دلم برای ناله هایت می سوزد ولی ضربت من برای تو بهتر از حلوای شخص بردبار است . ای خاک ! بد گمان نباش و فرمان خدا را سست نپندار که خدا با آفرینش بشر تو را کامل می کند .»
سرانجام عزرائیل زمین را با گفته هایش غافل نمود و مشتی خاک برداشت و به سوی خدا برد .
خداوند به او فرمود :« تو را در قلمروی علم خود ، قبض کننده روح انسان می نمایم .»
عزرائیل به خدا گفت :« خدایا با چنین ماموریتی با من دشمن می شوند .»
خداوند گفت :« اسباب و بیماری های گوناگون به سمت آنها می فرستم تا مرگ را از چشم آن ها ببینند و نظرشان از تو برگردد.»
عزرائیل گفت :« در دنیا بعضی بندگان چشم های حقیقت بین دارند .»
خداوند فرمود :« آن بندگانی که چنین هستند ، تو را هم سبب می دانند ، هر چند مخفی تر از اسباب دیگری . آنها همه چیز را مربوط به ذات خدا می دانند و برای آنها مردن ، حکم رهایی از زندان است .»
به راستی که اینگونه است .
بود آدم همی عالی گهر
چون فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند !
هر که در هر دو جهان بیرونِ ما
سر فرو آرَد به چیزی درونِ ما
ما زوال آریم بر وی هر چه هست
ز آنکه نتوان زد به غیر دوست دست !
جان چه باشد پیش جانان صد هزار ؟
جانِ بی جانان کجا آید به کار ؟
هر که جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بُوَد افکنده شد !