جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فروغِ فرگون] اثر «تیم تخیل‌نویسان انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [فروغِ فرگون] اثر «تیم تخیل‌نویسان انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 450 بازدید, 10 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فروغِ فرگون] اثر «تیم تخیل‌نویسان انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
عنوان: فروغِ فرگون
ژانر: تخیلی، فانتزی
نویسندگان: غزل معظمی، Yalda.Sh
عضو گپ نظارت(۱٠)S.O.W
خلاصه: داستانی قدیمی متولد تاریکی
دنیا در خطر انقراض روشنایی است و نجاتش در دستان یک نفر!
مهر و موم گسسته است و روح آدمیان در خطر ربوده شدن است و آن یک نفر کجاست؟
دخترک زاده‌ی روشنایی دست به کار می‌شود. آری، کنون جانتان در خطر است طانیک‌های خبیث... ‌.
«مربوط به مسابقه‌ی رمان نویسی»
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
مقدمه:
در زمان‌های کهن موجوداتی اهریمنی حمله کردند و خورشید را رو به تاریکی بردند تا زمین را تحت سلطه خود بگیرند، هاونی ایزد نگهبان بامداد با فدا کردن روح خودش آن‌ها را در دور دست‌ترین نقطه‌ی جهان جایی که هیچ خورشیدی نمی‌تابد مهر و موم کرد تا خطری جان و روح آدم‌ها را تهدید نکند.
حال بعد از گذشت سال‌ها تاریکی از اعماق زمین سر باز می‌کند و کم‌کمک سعی در گسترده شدن دارد؛ ولی نور مثل همیشه پیروز میدان می‌شود.
جنگ بزرگ میان نور و تاریکی، میدان جنگی که فدا شدگانش، روح افراد و پیروزش نور و نتیجه‌اش، آرامش ابدی است... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,091
مدال‌ها
2
چند دقیقه‌ای می‌شد که برق شهر قطع شده بود و همه جا در تاریکی فرو رفته بود، حتی مهتاب هم نورش را از زمین دریغ می‌کرد. فرگون مدام نگاه نمناک خود را به اطرافش می‌چرخاند تا در آن تاریکی خوفناک به دنبال مادرش بگردد اما اثری از مادر مهربانش نبود. او از تاریکی بیشتر از هرچیز دیگری می‌ترسید با صدای بغض آلود کودکانه‌اش مادرش را صدا میزد؛ اما جوابی دریافت نمی‌کرد. بی‌هدف و کور کورانه با قدم‌هایی آرام رو به جلو حرکت می‌کرد؛ اما نمی‌دانست مقصدش کدام طرف است. ناگهان صدای مهربان مردی غریبه در گوشش پیچید. به سمت صدا برگشت و هق‌هق گریه‌اش بلندتر شد، مردی قد بلند و میان‌سال با موهایے مشکے و کم پشت از پشت سر به سمت فرگون می‌آمد و سعے داشت با کلماتش او را آرام کند
- چی‌شده دختر گل؟ چرا گریه می‌کنی؟ نکنه گمشدی!؟ دختر به این خوبی که نباید گریه کنه... .
مرد هنوز چند قدمی با فرگون فاصله داشت که ناگهان ایستاد و دستش را روی سی*ن*ه خود گذاشت و از درد به خود پیچید و با زانو روی زمین افتاد.
فرگون با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش وحشت زده شده بود، طوری که نمی‌توانست حتے آب دهانش را قورت دهد. خواست قدمی به عقب بردارد اما سکندری خورد و روی زمین افتاد.
از شدت ترس اشک‌هایش خشک شده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بود. اهریمنی بزرگ و دیو مانند دور مرد میان‌سال چمباتمه زده بود و تمام او را در بر گرفته بود. شاخ‌های قطور و بلندی روی سرش داشت، چشمانی برجسته و دهانی که همچون دو خط عمود برهم پاره شده بود که از روی لب‌هایش دندان‌هایے تیز و برنده بیرون زده بودند... اهریمن زبان چند متری‌اش را بیرون آورد و همچون قلاب ماهیگیری پیچ و تابے به آن داد و در سی*ن*ه‌ی مرد میانسال فرو کرد. سپس سر و زبانش را به عقب کشید هاله‌ای بی‌رنگ از بدن مرد بیرون آمد، اهریمن سعے داشت با هر زحمتے که هست آن را بیرون بکشد... .
چشمان فرگون دو‌دو می‌زد و از ترس به خودش می‌لرزید می‌خواست فرار کند؛ اما انگار که پاهایش در زمین فرو رفته بودند و توان تکان دادنش را نداشت، می‌خواست چیزی بگوید اما زبانش قفل شده بود و کلمه‌ای روی آن جاری نمی‌شد... فقط چشم‌هایش را بست و با تمام توان جیغ زد. صدای جیغ تمام فضا را در بر گرفت و اهریمن را به عقب پرت کرد با دور شدن اهریمن، فرگون نیرویی دوباره گرفت و از جایش برخاست و به سرعت به سمت خیابان دوید. نور خیره کننده چراغ ماشین دیدش را کور و صدای بوق گوشش را کر... ‌. در همین لحظه دستی بازویش را گرفت و او را به عقب کشید و ماشین با سرعت بالا همراه با بوق کش‌داری از کنارش گذشت.
عطری آشنا حسگرهای بویایی‌اش را نوازش داد آن عطر متعلق به مادرش بود فرگون که گونه‌هایش خیس و بینی‌اش سرخ شده بود به چهره نگران مادرش خیره شد و گریه‌اش شدت گرفت و با صدای بلند زار می‌زد. سعی کرد چند کلمه‌ای به زبان بیاورد اما به حدی نامفهوم بود که در میان هق‌هق کردنش گم شد. مادرش او را محکم در آغوش فشرد و موهایش را نوازش کرد.
- چیزی نیست جیگر گوشه‌ی مامان آروم باش. گریه نکن فدای اون چشم‌های نورانی‌ بشم، دیگه نترس... از تاریکی ترسیدی آره؟! مامان این‌جاست، مامانی پیش توعه دختره گلم، نترس!
دست‌هایش روی دو طرف صورت دختر سه ساله‌اش گذاشت و سیل اشک‌هایش را کنار زد.گونه و پیشانی‌اش را بوسه باران کرد و دوباره او را در بین بازوانش فشرد. مرد میان‌سال که تا چند دقیقه پیش روی زمین افتاده بود برخاست و به سمت فرگون و مادرش دوید و با نگرانی به آن‌ها گفت:
- حالتون خوبه؟ صدمه دیدین!؟
مادر جواب داد:
- خوبیم خیلی ممنون
فرگون با دیدن آن مرد سعے کرد راجب هیولایی که چند دقیقه پیش دیده بود به مادرش بگوید اما مادرش حرف او را باور نکرد و تمام توضیحاتش را پای ترس دخترک‌اش از تاریکی گذاشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
***
خورشید کم‌کمک در حال پنهان شدن در آسمان است و تاریکی بر روشنایی غلبه کرده است. صدای گذر باد از میان نخلستان‌ها لرز بر تن می‌اندازد.
وَرَهرام همان‌طور که در حال خواندن مطالبی درمورد قتل‌های گذشته است از نخلستان پدربزرگ خود خارج شد.
با صدایی که از بوته‌های خار کنار دیوار می‌شنود، چراغ‌قوه‌ی کم‌سوی گوشی خود را روشن و با چشمانی ریز شروع به کندوکاو کرد. پس از چندی وقتی فهمید جستجویش بی‌نتیجه است شانه‌ای بالا انداخت و چراغ‌قوه را خاموش کرد. بعد از چند ثانیه تازه به کار اشتباه خود پی برد، پشت گردن خود را خاراند و زمزمه کرد:
- پسره‌ی خل، هوای روشن کی چراغ قوه روشن می‌کنه؟
نگاهی به آسمان سرخ شهر انداخت و ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌ها زد و مقصد خود را پیش گرفت.
آسمان سرخی قبل را نداشت، سیاهی تمامش را در برگرفته بود. با صدای ناله‌ای مردانه نگاهش را از سایت خبر گرفت و به پدربزرگ خود چشم دوخت. با دیدن چهره‌ی کبودش ترس لرزی به تنش انداخت. به سمتش می‌دود؛ ولی با دیدن موجود عجیب و ترسناکی که دور تن لاغر و ضعیف پدربزرگش پیچیده بود ناخودآگاه سر جایش ثابت شد. حیرت‌زده پلکی زد که موجود لبخند کریهی به چشمان گرده شده‌اش زد. به خودش آمد و به سمت پدربزرگ نیمه‌جان خود دوید. کنارش زانو زد و دست چروکیده‌اش را در دست گرفت و نبضش را گرفت که با کند بودن نبض مواجه شد. هول کرده شماره‌ای را گرفت که فهمید اشتباهی آتش‌نشانی را گرفته است. پس از عذرخواهی، به فوریت‌های پزشکی تماس گرفت. با رسیدن ماشین اورژانس هول کرده از پرستار پرسید.
ورهرام: حالشون خوبه؟
پرستار به چهره‌ی رنگ پریده‌اش نگاه کرد و گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
ورهرام آب دهانش را قورت داد و با لکنت شروع به تعریف کردن اتفاقات کرد؛ ولی دکتر بیخیال سری تکان داد و گفت:
- گویا حال خودت هم خوب نیست آقا پسر.
درب‌های پشتی ماشین را بست و گفت:
- با خانواده به مرکز درمانی خلیج فارس بیاین.
ورهرام تندتند سر خود را تکان داد و با فکری مشغول به سمت خانه دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
چهارده سال بعد...
نگاه تارش را از عکس‌های هومن گرفت و به که مادرش مقابلش گرفته بود، بینی خود را گرفت و با صدایی گرفته از گریه‌های مکرر گفت:
- ممنون.
مادر نگران مقابلش روی زانو نشست، عکس را از میان دست‌های زخمی فرگون برداشت و گفت:
- دخترکم، این‌قدر خودت رو اذیت نکن، هومن راضی به ناراحتی تو نیست.
فرگون عکس را از دست مادرش کشید و گفت:
- میشه تنهام بذارین؟
مادر لب برای اعتراض گشود که فرگون به چشمان آبی رنگش خیره شد، دستش را بالا آورد و گفت:
- مامان، ازت خواهش می‌کنم، به اندازه‌ی کافی ازتون ناراحت هستم.
مادر نفسش را رها کرد و غمگین از اتاق خارج شد.
فرگون سر انگشت سوخته‌اش را روی صورت خندان عمویش در عکس نهاد و با بغض گفت:
- عموجون، م... من نمی‌خواستم این‌طور ب... ‌.
و باز هم صدای هق‌هقش در اتاق دوازده متری‌اش پیچید. آن‌قدر اشک ریخت و هق زد تا این‌که به خوابی عمیق فرو رفت... ‌.
در خواب مکانی خراب شده را دید که در تاریکی عمیق فرو رفته بود. با ترس قدمی برداشت که پایش به چراغ قوه‌ای برخورد کرد. چراغ قوه را روشن کرد و در محیط چرخاند که با یک اهریمن با چشمانی بیرون زده مواجه شد. چشمانش را ریز کرد و قدمی به جلو رفت که اهریمن را به دور چهره‌ی رنگ پریده‌ی هومن دید. با بغض سمتش دوید و داد زد:
- نه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
با کشیده شدنش از پشت سر از خواب پرید و باز هم در باتلاق خاطرات فرو رفت. هومن تنها کسی بود که حرف‌ها و کابوس‌های فرگون را باور می‌کرد. این‌که برای چه با او در آن سفر نفرت‌انگیز همراه شد را هیچ‌وقت نفهمید. هروقت که از هومن دلیل اعتمادش را می‌پرسید از جواب دادن طفره می‌رفت و این ترس را به دلش می‌انداخت.
***
بدون اندکی توجه به حرف‌های مادرش درب اتاق را بست و خودش را روی تخت انداخت که درب اتاق باز شد و صدای کلافه‌ی مادرش سکوت اتاق را شکست.
مادر: خوب لاقل بهم دلیل مخالفتت رو بگو.
فرگون روی تخت نشست و گفت:
- چندبار بگم؟
و بعد شمرده شمرده گفت:
- دوست... نَ... دا... رم.
مادر روی تخت نشست و گفت:
- خب چرا؟
فرگون کلافه پلکی زد، به چرای حرفش فکر نکرده بود. بعد از اندکی تأمل گفت
- چون، خب، میخوام برای سال آینده بخونم... ‌.
نفسش را آسوده رها کرد و به چشمان ریز مادرش نگاهی کرد و گفت:
- خب، قانع شدین؟ آقا من فعلا نمی‌خوام برم دانشگاه، امسال اصلا خوب نخوندم و نتیجه‌ی خوبی نداشتم.
پلکی زد و خواست به سخنرانی خود ادامه دهد که مادرش دست بلند کرد و گفت:
- باشه‌باشه، نیازی نیست ادامه بدی. ببینم برای سال دیگه چه‌قدر می‌خونی... ‌.
روی تخت خوابید و گفت:
- خب دیگه، می‌خوام بخوابم، روز خوش.
مادرش که از کارهای اخیر فرگون سر در نمی‌آورد، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- دختره‌ی احمق.
اتاق را ترک کرد و فرگون را با فکر‌های احمقانه‌ای همچون سفرهای مکرر، انتقام و... تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
صدای مردا‌نه‌ی مبهم، صدای چکه‌ی آب، کورسوی نور، خاموش شدن نور و تاریکی مطلق و... ‌.
چشمانش را باز کرد که نوشته‌ی کتاب تاریخ را مقابل خود دید. روی تخت نشست و سرش را اسیر دستان خود کرد و به فکر فرو رفت. صدا، صدای مردانه‌ی هومن بود و این را به خوبی می‌دانست. پریشان گیسوان خرمایی خود را کشید و گفت:
- این‌جا چه‌خبره!
پس از اندکی تفکر بی‌نتیجه، خودش را روی تخت انداخت و درس خواندن مسخره‌ی خود را از سر گرفت. هر ک.س نمی‌دانست ولی خودش به خوبی می‌دانست که هرکاری می‌کرد ولی درس نمی‌خواند.
غلطی خورد و کتاب را زیر دستش گذاشت، شروع به کشیدن اتفاقات مرگ هومن کرد.
راه رفتنشان در جنگل، رسیدن به غاری عجیب و تاریک، روشن کردن مشعل‌های کنار غار و ورود به غار... ‌.
با باز شدن ناگهانی درب اتاق هول کرد و کتاب را ورق زد و سپس سرش را به سمت درب چرخاند و با اعتراض گفت:
- مامان، چرا در نمی‌زنی؟!
مادرش چشم‌ غره‌ای نثارش کرد و گفت:
- همینم مونده والا که توی خونه‌ی خودم هم در بزنم.
بشقاب آبی‌ رنگ سفالی حاوی میوه‌ را روی میز کنار تخت نهاد و گفت:
- بخور تا تقویت بشی مادر تا شب می‌خوای در... ‌.
فرگون میان حرف مادرش پرید و گفت:
- مامان، بابا کِی میاد؟
مادرش متعجب پلکی زد و گفت:
- وا، دختر خودت که می‌دونی دم غروب می‌رسه چرا هر وقت میام توی اتاقت می‌پرسی؟
فرگون مِن‌مِن کنان سعی در پیچاندن بحث بود که مادرش گفت:
- نیازی نیست چیزی بگی.
از اتاق خارج شد که فرگون سریع روی تخت دراز کشید و صفحه‌ی قبلی کتاب را آورد.
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
پس از چند دقیقه زیر لب گفت:
- چی‌شد که نابود شدن؟
بعد از کمی فکر روی تخت نشست و گفت:
- نه، نابود نشدن، اون‌ها... ‌.
با تردید ادامه داد:
- محو شدن؟
به اتفاق آن شب فکر کرد؛ بله، او درست می‌گفت، طانیک‌ها با نزدیک‌ شدن فرگون محو شده بودند؛ اما نابود نشده بودند.
کشتن طانیک‌ها مورد آسانی برای هر ک.س نبود.
نفسش را کلافه رها کرد و بار چندمین بار خودش را روی تخت پخش کرد و به این فکر کرد که چه می‌شد توانایی جنگیدن با طانیک‌ها را داشت؟! و یا... ‌. تندتند سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- برای امروز بسه، یکم درس بخونم.
چند صفحه‌ از کتاب تاریخش را خواند و سپس محکم آن را بست و گفت:
- خب، مغزم خسته شد.
نشست و میوه‌های روی میز را روی پاهای خود نهاد. تکه‌ای پرتقال از محتوای بشقاب برداشت و درون دهان خود گذاشت و شروع به جویدن کرد. با پیچیدن ترشیِ پرتقال در دهانش کمی صورتش را در هم کرد و با خوشی گفت:
- اوم، جونمی ترش.
تندتند باقی تکه‌ میوه‌ها را خورد و از روی تخت بلند شد. خودش را کشید و بشقاب به دست از اتاق خارج شد، راه‌روی چهار متری اتاق‌ها را گذراند. بشقاب را روی اپن گذاشت و خودش را روی اولین مبل نقره‌ای سالن انداخت که صدای شاکی مادرش از آشپزخانه آمد.
مادر: یکم خانمانه رفتار کن.
با شنیدن حرفش خنثی به دیوار نقره‌ای مقابلش خیره شد و گفت:
- مگه کسی این‌جاست که خانمانه رفتار کنم؟
پس از بسته شدن شیر آب صدایش آمد.
مادر: باید در نبود بقیه خانم بودن رو یاد بگیری، ناسلا... ‌.
با حرص چشمانش را بست و گفت:
- می‌دونم مامان، ناسلامتی می‌خوام هیجده ساله بشم و حرف‌های قبلی. مامان من اگه وقتش باشه به خوبی می‌تونم خانمانه رفتار کنم؛ ولی وقتی خودم بخوام نه این‌که توی تنهایی با خودم هم معذب باشم.
بعد از تمام شدن حرف خود کلافه تلویزیون را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد تا بلکه غرهای مادرش را نشنود. مادر بود دیگر، تا نیم ساعت پس از بحث غرهایش پا برجا است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,039
مدال‌ها
25
نگاه کلافه‌اش را از تلویزیون گرفت و به سایه‌ی مادرش روی دیوار سفید رنگ خیره شد. سایه‌ای که تندتند تکان می‌خورد و صدای مینا را در خود جای نداده بود. فرگون بلند شد و به سمت درب سالن رفت که صدای مینا بلند شد.
- کجا؟
ابروهای بورش را در هم قفل کرد و گفت:
- میرم دست‌شویی مادرِ من، ای بابا، چه گیری کردیم!
با غرغر دستگیره‌ی درب را به پایین کشید و دمپایی‌های بنفشش را پوشید. از دو پله‌ی کوتاهِ مقابل درب به پایین پرید و سمت دست‌شویی کنج حیاط پا تند کرد.
- آخیش... ‌.
دست‌های خیسش را با تونیک سرمه‌ایش خشک کرد و روی صندلی رنگ و رو رفته‌ی کنارِ درخت هلو نشست و به دیوار آجرچین مقابلش خیره شد. اگر می‌توانست به بهانه‌ای خودش را به اردبیل برساند، عالی می‌شد. پای چپش را روی پای راست انداخت و دست زیر چانه‌ای گذاشت و زیرلب گفت:
- حالا مسئله اینه که چه‌طور برم.
بشکنی در هوا زد و کمی خودش را کج کرد، موبایلش را از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون آورد و بعد از رسم کردن الگوی عجیب و غریبش، وارد مخاطبین شد. از میان انبوه مخاطبانش شماره‌ی ننه‌ بزرگ را لمس کرد و موبایل را به گوشش چسباند.
بوق... بوق... بوق‌... بوق... ‌با پیچیدن صدای گرفته‌ی مادربزرگ در گوشش لبخندی رو لبان نازکش جای گرفت.
- الو؟
- سلام ننه.
- فرگون مادر تویی؟
از روی صندلی بلند شد و گفت:
- آره ننه گلی منم فرگون.
صدای گلی که از شنیدن صدای نوه‌اش انرژی گرفته بود در گوشش پخش شد.
- سلام مادر، خوبی؟
فرگون لبخند به لب دستی روی برگ درخت هلو کشید و گفت:
- هعی ننه، خوبم شما خوبی؟ حاج‌بابا خوبه؟
گلی بانو با لبخند به حاج مهدی که درگیر تلویزیون بود، نگاهی کرد و گفت:
- آره مادر، ما هم خوبیم، فقط دلتنگ شماییم.
فرگون لبخندی زد که صدای ضعیفی از حاج مهدی که از دور بودنش خبر می‌داد، لبخندش را پررنگ‌تر کرد.
- کیه گلی؟
- فرگون زنگ زده حاجی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین