- Mar
- 78
- 168
- مدالها
- 2
اسم شعر: فرّهی پهلوانان
ژانر: حماسی
نویسنده: خانمِ ستایش
قالب: مثنوی
مقدمه:
به نام خداوند شمشیر و داد
به نام دل سوخته، رنج و یاد
منم دخت ایران، ز خاکم سخن
ز داغ دل و از شبان بیوَطن
من آن جام دارِ حکایت شدم
که فرّه به دوشم، روایت شدم
به نام ستایش، ز نسل کشواد
که آواز مردان نهد در نهاد
ز جامی که در دستِ من میتپد
روایت ز خاک کهن میچکد
سخن میکنم از دل پُر شرر
نه از دفتر و نسخهی بیخبر
ز چشمانم این واژهها ریخته
ز خونابهی قلب، آمیخته
نه از روضهی سرد تاریخ خشک
که از سی*ن*هام میتراود، به مُشک
منم آنکه در رگ، صدای تبار
صدای تهمتن، صدای شکار
به فرّه، به فریاد مردان کهن
به خاکی که زادهست از رنج و تن
روایت کنم از نخستین نگاه
که کیومرث آورد بر تخت، شاه
ز هوشنگ تا جمشِ مغرورِ گم
ز آتش، ز دیوان، ز تقدیر شوم
ز ضحاک تا فریدون راد
که عدل آورد و بُرید از فساد
ز ایرج، که خونش به پیمان نشست
ز رستمیان، تا سیاوش شکست
ز رستم، که گرد جهان بود و تیغ
ز اسفندیار و شگفتی به میغ
چو خون سهراب به هامون چکید
دل از آشتی، سوی ماتم کشید
ز کیخسرو و ز چکاد بلند
ز نوشزاد و بندهای گزند
ز بهرام و آن چرخش تیرِ بخت
که شد تخت بیفرّ، و فر شور بخت
و تا آن زمان کِی فرو ریخت تاج
به خاک اندر افتاد شاهی و عاج
یزدگرد، آخرین پادشاه
که بیتخت ماند و بی سپاه
من آنم که در شعر، خاکم رقم
به فرّه نویسم، به فریاد، به غم
و چون قصه بر مرز یزدگرد شد
سرودم به آهی سرافکند شد
فرو میریزم من، چو آن تخت و تاج
چو آخر شود قصهی فرّ و عاج
ژانر: حماسی
نویسنده: خانمِ ستایش
قالب: مثنوی
مقدمه:
به نام خداوند شمشیر و داد
به نام دل سوخته، رنج و یاد
منم دخت ایران، ز خاکم سخن
ز داغ دل و از شبان بیوَطن
من آن جام دارِ حکایت شدم
که فرّه به دوشم، روایت شدم
به نام ستایش، ز نسل کشواد
که آواز مردان نهد در نهاد
ز جامی که در دستِ من میتپد
روایت ز خاک کهن میچکد
سخن میکنم از دل پُر شرر
نه از دفتر و نسخهی بیخبر
ز چشمانم این واژهها ریخته
ز خونابهی قلب، آمیخته
نه از روضهی سرد تاریخ خشک
که از سی*ن*هام میتراود، به مُشک
منم آنکه در رگ، صدای تبار
صدای تهمتن، صدای شکار
به فرّه، به فریاد مردان کهن
به خاکی که زادهست از رنج و تن
روایت کنم از نخستین نگاه
که کیومرث آورد بر تخت، شاه
ز هوشنگ تا جمشِ مغرورِ گم
ز آتش، ز دیوان، ز تقدیر شوم
ز ضحاک تا فریدون راد
که عدل آورد و بُرید از فساد
ز ایرج، که خونش به پیمان نشست
ز رستمیان، تا سیاوش شکست
ز رستم، که گرد جهان بود و تیغ
ز اسفندیار و شگفتی به میغ
چو خون سهراب به هامون چکید
دل از آشتی، سوی ماتم کشید
ز کیخسرو و ز چکاد بلند
ز نوشزاد و بندهای گزند
ز بهرام و آن چرخش تیرِ بخت
که شد تخت بیفرّ، و فر شور بخت
و تا آن زمان کِی فرو ریخت تاج
به خاک اندر افتاد شاهی و عاج
یزدگرد، آخرین پادشاه
که بیتخت ماند و بی سپاه
من آنم که در شعر، خاکم رقم
به فرّه نویسم، به فریاد، به غم
و چون قصه بر مرز یزدگرد شد
سرودم به آهی سرافکند شد
فرو میریزم من، چو آن تخت و تاج
چو آخر شود قصهی فرّ و عاج