♛اپــیزود_ ۱♛
ɞفصل اول: سکانس خاموشــیʚ
{من، گـوش سـپردهام بہ سـودای این جهـانِ ویرانہ شده.}
- 15 نوامبر 2023 -
- سئول، کرهی جنوبی -
در فواصل زمانی نامنظم، توقفی در آسانسور ایجاد و از زمزمههای اطرافش، آرام آرام کاسته میشد. لبخندی محو بر لب آورد و نجوایی در ذهنش جریان یافت؛
- جالبه که این پچ پچها، قصد تموم شدن ندارن؛ شاید چون همیشه چیزی دارم که براشون تازگی داشته باشه، خواه اسم، خواه جسم!
صدای نسبتاً بلندی که از جانب ربات سخنگوی تلفن همراهش، در فضای آسانسور پیچید، لحظاتی همهی حضار را به سکوت دعوت کرد.
« یک پیام از هیونگ کی»
با لبخندی خجل، بیخبر و بیتوجه نسبت به واکنش اطرافیانش، موبایل را از جیب اُوِر کت کلاسیک خود خارج و همزمان با کمتر کردن صدای آن، به فارسی لب زد:
- زنیکهی پرحاشیه! یکی نیست بگه هدفت از نصب این چی بود!
با ثانیهای تأمل در جملهاش، پوزخندی بر لب نشاند و همانند روزهایی که سپری شده بود، دریافت که هنوز هم نتوانسته به شرایط جدیدش عادت کند!
پیام متنیِ مخاطبش را پخش کرده و موبایل را در نزدیکی گوش راستش قرار داد.
- یه جینا به سلامت رسیدی؟ دَرییا رو به مهدکودک رسوندم و توی راه خونهام؛ نگران نباش و خوب کار کن. فایتینگ!
با یادآوری ناتوانیاش در تلفظ درست نام « دریا»، تکخندهای ضمیمهی چهرهاش نمود و به ربات دستور تایپ داد؛
« من رسیدم، مراقب خودتون باشید».
با توقف در طبقهی ششم، گوشی را درون جیب نهاد و آمادهی خروج شد، اما به ناگاه از پشت تنهای خورد که با هوشیاری فردی در سمت چپ خود، به گوشهای کشیده شد.
- اوه متاسفم؛ فکر کردم دارید خارج میشید، نمیدونستم که طول میکشه!
صدای ریز خندهای که از سمت دخترک به گوشش خورد، فرضیهاش را تایید کرد و لبخندی کوتاه بر لبانش نشاند.
- مهم نیست، بالاخره اتفاقیِ که قراره زیاد رخ بده؛ باید باهاش کنار بیام.
به سمتی که جای گرفته بود چرخید و با حس حضور فردی در نزدیکترین حالت به خود، کمی سر خم کرد و تشکری بهجا آورد، اما جوابی نشنید.
عصای سپیدش، همچون افساری راهنما، او را به سمت مقصد میکشاند و از هر برخوردی باز میداشت؛ گویی معتمدش عصایی بود بیجسم، که برای او حکم تکیهگاهی فرا انسانی داشت!
با حس رسیدن به دفتر، پس از کمی محاسبه، دست بر دستگیرهی در میکشد و آن را به پایین میفشارد. با ورودش به داخل سالن دفتر، نمیداند که منشی کمحواسش همانند هر روزِ این دوران، برحسب عادت و به رسم ادب دیرینهای، کمر خم میکند و خوشآمد میگوید و تازه پس از لحظاتی اندک، تلنگری باعث میشود تا بهخاطر آورَد که رئیس یا درستتر آن است بگوییم سال بالایی مهربانش، دیگر نمیتواند مانند گذشته، هرباره او را بابت انجام این عمل در مقابلش، ملامت و نهایتاً با درخواست یک فنجان قهوه، تنبیهش کند!
- بو رام، چند نفر قراره حضوری بیان؟
- یه... یه جین سونبه...
همانطور که مشغول جمع کردن عصا بود، با حالتی کنجکاو و در انتظار شنیدن اخباری ناگوار، به سمتی که صدا از آنجا شنیده میشد، رو گرداند.
- اتفاقی افتاده؟
بو رام، انگشتان کشیدهاش را در هم قفل میکند و با کمی مکث، چشمان تیره و درشتش را به روی دختر میگشاید.
- راستش... از دادگاه ملی نامهای فرستادن که... که...
- ادامه بده.
گویی که راه نفسش به آنی باز شود، با شجاعتی تصنعی لب زد:
- درخواست لغو حضورتون توی دادگاه رو دادن! سونبه، اونها میخوان از شرایطی که داری سوء استفاده کنن و جلوی حضورت در دادگاه رو بگیرن!
ناخودآگاه نیشخندی بر لبهای کوچک و قلوهای یهجین طرح زد و با اعتماد بهنفس زمزمه کرد:
- مهم اینه که پرونده به من سپرده شده و کار رو به خوبی داریم جلو میبریم! طرف مقابل با این کار میخواد زمان بیشتری بخره که ما در اختیارش نمیذاریم.
دمی گرفت و با گشودن درب اتاقش، ادامه داد:
- نیاز نیست نگران باشی؛ حالا هم لطفا نسخهی بریل پروندهها رو برام بیار و برنامهٔ زمانیِ ملاقاتها رو بررسی کن.
و بیمعطلی وارد اتاق کار شد. درونش به قدری متلاطم بود که نیاز به تخلیهی تمام نگرانیهایش با حتی ذرهای اشک داشت؛ اما هربار که به درخواست پزشک و تلاش بیوقفهی دوستانش میاندیشید، از این کار منصرف شده و خود را قوی نشان میداد. درحالی که وجودش یکسالی میشد که در هم شکسته بود!
آغازش بود یا پایان، خود نیز نمیدانست، تنها روح و جسمش را به دستانی سپرده بود که او را به اینسو و آن سو میکشاند و حتی خود نیز، از هر آنچه که مانده بود تا به کمک آن دستان قدرتمند تجربه کند، بیخبر بود!
*****