جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فغان شوریده‌وار] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نازی.م با نام [فغان شوریده‌وار] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 167 بازدید, 5 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فغان شوریده‌وار] اثر«نازنین مرادی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع نازی.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نازی.م
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
51
مدال‌ها
2
نام اثر : فغان شوریده‌وار
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: نازنین مرادی
گپ نظارت (7) S.O.W
خلاصه:
ساحل، در برابر اصابتِ طوفان‌های سهمناک زندگی، گاه می‌رنجد و گاه دوام می‌آورد.
او همیشه، پذیرای طغیان دریایِ بی‌رحم زندگی‌ست. یک اشتباه یا شایدهم یک تقدیر، زندگی‌ِ او را لبریز از اتفاقات بزرگ و کوچک میکند. او نمی‌داند این اتفاقات، همانند طغیان دریاست یا آرامش موج‌های لاژوردی دریا نصیبش شده‌است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
58A31791-95CB-4277-989B-F9E2044C9CC0.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
51
مدال‌ها
2
مقدمه:

بدون چتر پرسه می‌زنم؛ در زیر باران چشمانت...
خیس می‌شود پیکر بودنم، در آغوش رنگارنگ دوست داشتنت. رنگ عشق می‌گیرد تن بی رنگم، از رنگین کمان لبخند، بعد از بارش بی‌قراری... و نسیم خواستن می‌وزد در هوای آفتابی دلمان!
 
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
51
مدال‌ها
2
(ساحل)


با خستگی پوفی کشیدم و تکیه‌ام را به صندلی دادم.
کلافه و بی‌حوصله خودکاری که در دستم بود روی میز پرت کردم و چشمانم را که درد در نقطه‌‌به‌‌نقطه‌ی آن پیچیده بود، بستم.
تن خسته‌ام یک تعطیلات چند ماهه را آرزو می‌کرد، اما هیچ جوره نمی‌توانستم حتی برای یک هفته هم کار های شرکت را رها کرده و به دنبال تفریح و استراحت بروم!
چشمانم را که از فرط فشاری که متحمل شده بودند و تار می‌دیدند، را باز کردم.
خیره به روبه رویم بودم که در بی هوا باز شد و نیلوفر در چهارچوب در قرار گرفت!
سلام بلند و بالایی کرد و با نیش باز جلو آمد. روی یکی از مبل‌های مقابلم نشست و حالم را پرسید :
- احوال خانوم مهندس؟ روبه راهی؟
شانه‌ای بالا انداختم:
- ای.. بگی نگی!
پا روی پا انداخت و با چشمان ریز شده نگاهم کرد.
- پس یعنی خوب نیستی!‌
تکیه‌ام را از صندلی گرفتم و نفس پر دردی کشیدم.
- خستم نیلو... خیلی خسته‌ام!
محزون نگاهم کرد و چیزی نگفت. مرا از کودکی می‌شناخت و از چم و خم زندگی ام آگاه بود. حالا دیگر او هم دربرابر مشکلات من کم آورده بود و نمی‌دانست چه بگوید!
وقتی دیدم که سکوت کرده و با ناراحتی نگاهم می‌کند، شکلات تلخی از جعبه‌ی روی میزم برداشتم و با خنده به طرفش پرت کردم.
- کجایی تو دختر؟ رفتی تو هپروت که!
شکلات را که کنارش روی مبل افتاده بود برداشت و آرام لب زد:
-بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟
فهمیدم که منظورش چیست، اما به روی خودم نیاوردم و گیچ نگاهش کردم.
- چه تصمیمی؟
- ساحل خودتو نزن به اون راه، منظورم راجب حرف‌های دکترت و....
حرفش را قطع کردم و التماس‌گونه گفتم :
- بیخیال نیلو!
و بعد تلفن را برداشتم و به منشی گفتم برایمان قهوه بیاورد.
در کنار هم قهوه خوردیم و بعد رو به او گفتم:
- خب؟ بگو ببینم...خودت چطوری؟ چیکارم داشتی که بلند شدی اومدی اینجا؟
عمق نگاهش رنگ شیطنت گرفت؛ اما با دلخوری تصنعی نگاهم کرد.
- دستت درد نکنه دیگه... یعنی من همیشه وقتی میام اینجا کارت دارم، آره؟
با حرفش تا ته ماجرا رفتم و کوتاه خندیدم:
- نه دیگه... ولی خب یادمه آخرین باری که اومدی اینجا ازم خواستی به جات برم بیمارستان!
با سرخوشی بشکنی زد دندان‌های سفیدش نمایان شد.
-باریکلا، زدی تو خال ساحل جون... فردا میخوام با مامانم اینا بریم خونه مامان‌بزرگم و زحمت شیفت صبح بیمارستان میفته گردن شما!
ناراضی و چپ‌‌چپ نگاهش کردم.
گاهی تنبل‌بازی و از زیر کار در رفتن‌هایش دیوانه‌ام می‌کرد، اما باز هم نمی‌توانستم نسبت به دل مهربانش، خشمی از خودم بروز بدهم. من بیشتر از این‌ها به این دختر پاک و مهربان مدیون بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
51
مدال‌ها
2
چشمان منتظرش میان اجزای صورتم دو دو می‌زد و منتظر بود تا واکنشم را ببیند.
به شوخی ضربه‌ای به بازویش زدم.
- دیوونه مگه من نوکر باباتم؟ اصلا می‌خوای من برم جای تو پرستار بشم تو هم بیای اینجا جای من ؟
دلخور اخمی کرد.
- خب حالا توام... پس اون مدرک پرستاری کوفیت رو واسه چی گرفتی ؟ که بذاری یه گوشه خاک بخوره؟
- من اگه می‌خواستم که همون موقع شغل پرستاری رو ادامه می‌دادم... تو هم بهتره تنبلی رو بذاری کنار و خودت بری سرکارت!
قیافه‌اش را بچه‌گانه کرد.
- ساحل جونم، لطفا... همین یه بار!
از حرکتش خنده‌ام گرفت، اما زود خودم را کنترل کردم و ابرو‌هایم را بالا انداختم.
- منو با این چیزا نمی‌تونی خر کنی نیلو، برام دردسر میشه به‌خدا!
- بابا چه دردسری؟ بعدشم من با رئیس بیمارستان حرف زدم و راضیش کردم... خودش در جریانه!
و مجدد چشمان زیبایش را مظلوم کرد و نگاه تمناگرش را به سمتم حواله کرد.
- ساحل، قبول کن دیگه... جون من!
از پس نیلوفر برآمدن سخت بود و من برخلاف خیلی چیز های دیگر اصلا در این مورد موفق نبودم!
ناچار نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی مبل رها کردم.
- ای خدا... باشه!
جیغی از سرِ خوشی زد و محکم مرا به آغوش کشید.
تیز نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی خب... لوس نشو حالا!
بی‌توجه محکم‌تر مرا در بغلش فشرد و بوسه‌ای روی گونه‌ام کاشت.
- وای ساحل چقد کیف میده بغلت کنی، خوشبحال اونی که می‌خواد شوهر تو بشه!
چشمانم از این همه صراحت و بی‌پروایی‌اش گرد شد و آرام هولش دادم.
- گمشو ببینم... دختره ی بی‌حیا!
کمی کنار رفت و حین خنده گفت:
- دروغ میگم مگه؟ آخه کی از بغل کردن یه دختر چشم آبی و خوشگل بدش میاد؟
به مزه‌پرانی‌هایش عادت داشتم‌. توجهی به حرفش نکردم و به طرف میزم رفتم تا به بقیه‌ی کارهایم برسم... .
***
صبح روز بعد، زودتر از همیشه بلند شدم و به بیمارستانی که نیلوفر کار می‌کرد، رفتم. با مسئول بیمارستان هماهنگ کردم و بعد از پوشیدن فرم مخصوص، کارم را شروع کردم.
حین راه رفتن در راهرو بیمارستان، نگاه خیره‌ی اطرافیانم آزارم می‌داد و برایم غیر قابل تحمل بود.
زیر لب جد و آباد نیلوفر را مورد عنایت قرار دادم که مرا مجبور به انجام این کار کرده بود و بعد از کیفم ماسکی درآوردم و به صورتم زدم!
مشغول کارم بودم که یکی از پرستارها که میان‌سال بود و به لطف رفت و آمد های زیادم به این‌جا مرا می‌شناخت، به سمتم آمد.
-به‌به! سلام ساحل خانم... باز که شما اومدی! اون نیلوفر سربه هوا باز چیکار داشته که تورو فرستاده جای خودش؟
با خنده جواب سلامش را دادم و گفتم :
-چی بگم والا... نیلوفره دیگه.
با حسرت تماشایم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
خدا شانس بده، والا به‌خدا... آخه آدم خودش بره خوش‌گذرونی بعد رفیقش رو بفرسته جای خودش؟ تازه مدیر بیمارستانم کاریش نداشته باشه!
اگر او را نمی‌شناختم قطعاً فکر می‌کردم که از قصد این حرف ها را می‌زند، اما در طول این مدت با اخلاق های این زن صاف و ساده آشنا شده بودم.
در حالی که می‌خندید، ادامه داد:
- ولی من دلیلش رو می‌دونم... انقد که این دختر مهربون و شیرینه، آدم دلش نمیاد چیزی بگه بهش!
حتی او هم از دل مهربان نیلوفر خبر داشت و این باعث خوشحالی بود.
در مقابل لبخندی بر لب نشاندم.
- منم با همین لوس‌ بازی‌هاش خر میکنه دیگه.
- از دست این دختر... حالا بیخیال اینا... تو چرا ماسک زدی دختر؟ آخه حیف این صورت خوشگلت نیست؟
با حرفش سرم را پایین انداختم.
- هیچی... راحت نیستم اون‌طوری!
چشمان سرزنش بارش را به صورتم دوخت.
- من که می‌دونم تو چته! والا... بلا... منم وقتی نگاهت می‌کنم انقد خوشگلی یهو حواسم نیست می‌بینم دو سه دقیقه‌اس زل زدم بهت!
مردم آرزوشونه همچین بر و رویی داشته باشن، اونوقت تو می‌پوشونیش؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نازی.م

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
11
51
مدال‌ها
2
تشکرآمیز نگاهش کردم و لب زدم :
- مرسی، چشماتون قشنگ می‌بینه.
لب گشود که چیزی بگوید، اما صدایی از پشت سرم مانع شد!
- پرستار... پرستار... تروخدا کمک کنید!
چرخیدم و با مرد جوانی روبه‌رو شدم که پسرکی را در بغل گرفته و نفس‌نفس می‌زد!
با دیدنش احساس کردم چیزی در قلبم تکان خورد.
سیمای برازنده و جذابی داشت و من برای اولین بار به دیگران به‌خاطر زل زدن به خودم حق دادم... !
بی‌اختیار محو او شده بودم، اما حال و روزش و چهره‌ی رنگ پریده‌اش را که دیدم، اجازه ندادم نگاهم بیشتر از این روی او ثابت بماند و به طرفش رفتم:
- چی‌شده؟
هاله‌ی نگرانی و ترس در چشمانش به وضوح پیدا بود.
-داره تو تب می‌سوزه!
به طرف پرستار کناری‌ام برگشتم و گفتم:
- برو دکتر رو خبر کن!
تندتند سری تکان داد و من بعد از رفتنش مرد را به اتاقی راهنمایی کردم... .
پسر کوچک را روی تخت دراز کرد و دقایقی بعد دکتر وارد اتاق شد. در حینی که وضعیتش را برسی می‌کرد، مرا مخاطب قرار داد:
- یه سرم وصل کن بهش، بعدم یه تب بُر بریز تو سرمش!
بعد از رفتن دکتر، سرمی برایش آماده و کنار تختش آویز کردم.
دستش را در دستم گرفتم و سعی کردم رگش را پیدا کنم، اما چون تبش بالا بود و سن زیادی هم نداشت پیدا کردن رگش سخت بود. حتی یک‌بار هم وقتی سرم را در دستش فرو کردم، شروع به گریه کرد !
آن‌قدر بلند گریه می‌کرد که صدای همان مرد جوان که احتمال می‌دادم پدرش باشد، بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت :
- چیکار می‌کنی خانم؟ بچه مرد از بس گریه کرد!
در حالی که سعی می‌کردم روی کارم تمرکز کنم، گفتم:
- آقای محترم من دارم تمام تلاشمو می‌کنم، اگه می‌خواید سر و صدا کنید لطفا تشریف ببرید بیرون!
اما او که انگار از دیدن گریه‌ی پسربچه‌ی روبه‌رویش رنج می‌برد، با صدای بلندتری داد زد:
- شما پرستارا نمی‌تونید حتی یه سرم بزنید. همتون یه مشت تازه به دوران رسیده‌اید!
بالاخره با هر جان کندنی بود سرم را به دست پسر کوچک وصل کردم.
ماسکم را پایین کشیدم و به طرفش برگشتم.
- جناب میشه برید بیرون؟ اینجا اصلا جای مناسبی برای داد زدن نیست!
حالت نگاهش در لحظه تغییر کرد و انگار که آتش درونش فروکش کرده باشد، بلافاصله از اتاق بیرون رفت!
نفس حبس شده‌ام را به آرامی بیرون فرستادم و دستم را روی قلبم که با ضرب خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید گذاشتم.
شاید یکی از دلایلی که پرستاری را بوسیدم و کنار گذاشتم، همین استرسی بود که دکترم می‌گفت برایم سم است و به شدت منعش کرده بود.
اگر برخلاف تمامی گوشزدهای دکتر، گه‌گاهی به بیمارستان می‌رفتم؛ آن روز حرف‌های آن مرد و استرسی که کشیده بودم آن‌قدر برای غرورم سنگین تمام شد، که با خودم عهد بستم دیگر هرگز برای این کار به بیمارستان نروم... .
 
بالا پایین