جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [فقط ده قدم دیگر] اثر «نورالعین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ؛DeadRose با نام [فقط ده قدم دیگر] اثر «نورالعین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 294 بازدید, 9 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [فقط ده قدم دیگر] اثر «نورالعین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛DeadRose
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
نام اثر: فقط ده قدم دیگر
نویسنده: ارغنون
ژانر: درام
سبک: رئالیسم جادویی، نمادگرایی
گپ نظارت S.O.W(۱۱)
خلاصه:
ستین باید به آبی‌آباد برود، چون کتانی‌هایش را دوست دارد و ممکن است آن‌ها را از او بگیرند. این را مادرش به او گفت، پیش از آنکه بمیرد و او را بگذارد با یک جفت کتانی صورتی‌آبی و یک نان زرد زعفرانی!

سخن نویسنده: این داستانک یه تمرین نویسندگیه، درواقع ایدش از یه تصویر کفش گرفته شده و هیچ ایده خاصی پشتش نیست اما سعی کردم حداقل مفهومی بهش بدم، میگم تمرین چون بی‌وقفه و پشت‌سرهم بدون ویرایش نوشته شده، فقط برای اینکه بتونم قفل قلمم رو باز کنم، خاص نیست، ساده و ابتداییه اما خب گفتم شما هم بخونیدش بد نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,891
39,334
مدال‌ها
25
1000010115.png


-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»


°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
کفش‌های کتانی را به کف پاهایش کشید؛ خندید، با آنکه مادرش حالا مرده بود. همین یک ساعت پیش، در بستر شادمانی دونفری‌شان. انگشت‌های کم‌سالش را به پیراهن آبی کشید، با خودش فکر کرد که چه برازنده‌اش است. این کلمه را مادرش، پیش از آنکه به خواب برود و چشم‌های کشیده‌اش را به ابدیت پیشکش کند به او گفته بود، معنایش را نمی‌دانست اما چون مادرش گفته بود، حتما معنای خوبی داشت. چیزی از خوشی‌اش نگذشته بود که صدای شیون چند زن آسمان دخترک را تکان داد؛ ستین بر دو پایش ایستاد و کفش‌های کتانی را به پایش کرد، تندتند، طوری که انگار یک زندانی است و این آخرین فرصتش است برای دیدن شخصی پیش از اعدام؛ فکر می‌کنید برای زندانی فرقی هم دارد که چه کسی را می‌بیند؟ من فکر می‌کنم که در آن لحظه، همین‌که بتوان آدمی را دید که دو گوش دارد و یک دهان برای حرف زدن، کفایت کند‌. آدمی‌زاد در هر لحظه‌ای مایل به این است که دردش به کسی که دو گوش دارد بگوید و حرفی از یک دهان بشنود، که دلش را از سرما بزداید.
ستین درنگ نکرد، درب خسته‌ی خانه را کشید و به صدای «قیژ» آن توجه‌ای نکرد، نه حتا به مرغ غمگین گوشه‌ی حیاط که آنقدر دانه خورده بود تا بلکه بترکد. در دلش گفت: «پیش از آنکه بیایند، خودم و کفش‌هایم رفته‌ایم.» و بعد نیشخندی زد متشکل از دو دندان خرگوشی سپید. محله را دید زد‌، زنان سیه‌چشم و سیه‌پوشی به سمت خانه‌شان می‌آمدند، درب را بست و به کوچه‌ی دست چپی که خانه‌شان درست سر آن بود، جست. باید می‌رفت و این را می‌دانست، کجا باید می‌رفت؟ اتفاقا این را هم می‌دانست، پس قدم‌هایش را محکم‌تر برداشت و به نانی که در جیب پیراهن یک‌سره‌اش مانده بود دست کشید تا اطمینان را در دلش بجوشاند. کوچه طویل بود و طویله‌مانند، مردم به گوسفندان رمیده می‌ماندند که لباس پوشیده و در دکان‌ها جولان می‌دادند، ستین از میان جمعیت مردان و زنان سیه‌چشم گذشت و به دنبال کسی گشت که بتواند نشانی راهش را از او طلب کند. به آرامی قدم برمی‌داشت تا کفش‌هایش را ناراحت نکند. سگی را دید با دو چشم بسته و یک زبان آویزان، سمت جثه‌ی کوچک سگ رفت و به او سلام داد:
- اینجا چه‌کار می‌کنی سگ جان؟
و سگ او را بو کشید، انگار که بوی آشنایی را شنیده باشد. پنج بار واق زد و نشست. ستین شاد از پاسخ او، لبخندی زد، لحنش شیرین بود و کلوچه‌ماب.
- فهمیدم، اما من باید بروم، به دنبال آبی‌آباد هستم، مادربزرگم آنجاست و من باید خودم و کفش‌هایم را به او برسانم.
سگ دوباره واق زد، اینبار یک بار و به آرامی؛ سپس راه افتاد، از میان مردم رمیده خودش را رد کرد و ستین هم به دنبال او بر پنجه‌ی پا رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
جاده عجالتا خلوت‌تر بود و سگ سرعتش را کم کرد. ستین احساس کرد که به انتهای شهرشان رسیده، آنجا انتهای زردآباد بود. تکه‌ای از نان زرد زعفرانی به سگ داد و از او تشکر کرد. راهش را کشید و پیش رفت. ساکن نبود، ساکت نبود، با خودش می‌خواند.
- باید بروم آبی‌آباد، تا نکشند بر سرم داد، باید بروم آبی‌آباد، کفش‌ ندهم به خاله آسار.
مثل مرغ کوکو شده بود، با صدایی که به مراتب خوش‌آهنگ‌تر و کودکانه‌تر بود.
یک ساعتی رفته بود که پایش به چیز تیزی گرفت، چیزی که انگار به او چسبیده بود تا تمنا کند برای با او رفتن، یک خاشاک بزرگ. ستین با شگفتی روبه‌رویش را چشم انداخت، خاکِ خارداری با جاهای خالی کوچک. پایش را در اولین جایی که خار در آن نروییده بود گذاشت و پای دیگرش را بالا گرفت، باله اجرا می‌کرد؟ نه، اما مستعدش بود. قدم بعدی را بازتر برداشت و با چرخی آن یکی پایش را هم در یک قدم باقی مانده، کنار آن یکی چپاند.
جای خالی بعدی کمی دورتر بود، پس از دو بوته خار که با بدذاتی سفت نشسته بودند. پرید‌، با دو پا و رقص پیراهن آبی در آسمان کدر.
اتفاق خوبی نیفتاده بود، کتانی‌اش حالا در اسارت چند خار سخت خراشیده شده بود و با آنکه خارها جلوتر از این نبودند، اما ستین احساس می‌کرد دلش گرفته است. هیچ‌گاه اینطور دلگیر نشده بود، نه وقتی عباس‌خان، تن مادرش را بابت خرید کتانی‌ها، به معشوقگی شلنگ دعوت کرد؛ نه وقتی مادرش مرد و او ماند با یک جفت کتانی که باید مثل مادری از آنها مراقبت می‌کرد. غم داشت، در سرش، در انگشت‌های دست و پایش، حتا پیراهنش را سنگین‌تر احساس می‌کرد، طوری که انگار از غم جرم گرفته باشد. خودش را تکاند، جلوتر رفت و آوازی نخواند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
مردی را دید کنار یک سنگ، با یک صندوقچه‌ی آبی و چشم‌هایی که به دنبال کتانی‌های دخترک کشیده می‌شدند. مرد برخاست و فریاد کشید:
- شیرینی‌های تازه، واسه بچه‌ی بامزه.
بعد صندوقچه‌ی آبی را در هوا تکان داد. ستین پایین را نگاه کرد، جز کفش‌هایش چیزی ندید، انگار ندیدن مرد گرسنگی‌اش را تقلیل می‌داد. خوشحال با سر پایین جلو رفت، فقط جلوی پایش را می‌دید. ناگهان گوشش را دید که می‌دود و به زبان مرد می‌چسبد.
- شیرینی‌های آبی، از آبی‌آباد آمده.
ستین به سمت او رفت، از آبی‌آباد و نشانی‌اش پرسید، مرد پاسخی نداد، نگاهش به کتانی‌ها بود. دختر دوباره پرسید، این‌بار یک پاسخ کوتاه گرفت از یک انگشت اشاره که به سمت چپ جاده اشاره می‌کرد. مرد سبیلش را کشید و گفت:
- حداقل ده ساعت دیگر راه مانده.
ستین تکه‌ای کوچک از شیرینی را در دهان کوچکش جای داد و با خودش گفت:
- من ساعت نمی‌دانم، فقط ده قدم دیگر!
راه افتاد اگرچه خسته بود، به زودی شیرینی هم تمام می‌شد و او می‌ماند با شکم گرسنه‌اش. می‌رفت و هر ده قدم با خودش تکرار می‌کرد: «فقط ده قدم دیگر.»
همین‌طور ده قدم ده قدم، چندهزار قدم را رفته بود، که احساس کرد جاده به سبزی می‌زند، خبری از خس و خاشاک نبود و زمین زیر پایش، تن‌پوشی از خزه‌ها‌ی دریایی پوشیده بود. پاهایش را عقب کشید، فکر می‌کرد که نکند باز هم بلایی سر کتانی‌هایش بیاید؟ و لرزید.
اما اگر نمی‌رفت چه میشد؟ هرگز به آبی‌آباد نمی‌رسید! این را گفت و لرزید. جرأتش را جمع کرد و قدم گذاشت، تندتند انگار که گاومیشی پشت سرش و روسری قرمز او را دیده است. هرچه جلو می‌رفت، درختان با شاخه‌هایی از خزه و بوی آب و لجن بیشتر میشد. مردی با لباس سیاه بلند را دید که مرد دیگری را هل می‌داد و با خنده چیزی می‌گفت، احساس کرد که در شهر است، نگاهش را دورتادور خانه‌های سبز و آذین‌های سبز رنگی که مثل طناب آن‌ها را به یک‌دیگر متصل می‌کرد، انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
فکر کرد که آبی‌آباد باید آبی باشد، درست مثل شهر خودشان که خانه‌های زردی داشت، پس اینجا آبی‌آباد نبود. به میزهای چوبی که با کاسه‌های سبز رنگ، به نظرش عجیب می‌آمدند نگاه کرد. لب زد:
- برای تولد من این کارها را کرده‌اند؟
و شاد خندید. نزدیک رفت و از آن دو مرد تشکر کرد، خواست کاسه‌ای از سوپ سبزرنگ بردارد که مرد سیاه‌پوش کچل فریاد زد:
- تو از کجا آمده‌ای؟ از اهالی سبزآباد نیستی، برگرد سرجایت اهریمن زشت.
و دو دست بدهیئتش را به سمت کاسه‌ی سوپ دراز کرد تا آن را از دستان کوچک دختر بقاپد. هر دو حیرت کرده بودند، دخترک از حرف‌های مرد و مرد از لباس غیرسبز دختر. ستین گرسنه لب‌هایش را جمع کرد و دوید، می‌خواست برود و گوشه‌ای برای گرسنگی‌اش مویه کند، یا به مادربزرگش برسد؟ نمی‌دانست، اما می‌رفت، فقط ده قدم دیگر. چاقویی به سوی او پرتاب شد، برق آن را در هوا دید و دستش را به گره روسری‌اش گرفت، نفسش می‌گرفت اما تندتر می‌دوید، بعد چاقوی دومی و سومی. هیچکدام به تن او برخورد نکردند، اما به قلبش چرا. نفس‌نفس‌زنان در میان خانه‌های مسرور از شادی و کوچه‌های متضادِ تیره، می‌دوید. مردم با اخم و با دهشت نگاهش می‌کردند، او اما با اندوهی که در چشمانش گریه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
سرش بالا بود و پایش در زمین، که ناگه سوخت. داغی چیزی را در انگشتان دو پایش احساس کرد و ترسان نگاهش را پایین انداخت؛ به کتانی‌های صورتی‌-آبی که حالا سوخته و پاره شده بودند. مردابی روبه‌رویش بود و آب آن او را می‌سوزاند. اشک از حدقه‌های آبی‌اش موریانه‌وار بالا می‌آمد و پاهایش گزگز می‌کردند، طوری که انگار کرمی کف کفش‌هایش دارد تشکیل خانواده می‌دهد. روی خزه‌ها نشست و آرام گفت:
- فقط ده قدم دیگر... .
اما نتوانست بلند شود و ادامه دهد، یاد تکه‌نانش افتاد و آن را از جیب بیرون کشید. تکه‌ی آخر بود و او سخت گرسنه. خواست نان را بر دهان بگذارد که قورباغه‌ای آبی‌رنگ را دید. یک نگاه به این و یک نگاه به آن. تکه‌ی آخر نانش را دو قسمت کرد، آن بزرگتر برای خودش و دیگری را به سمت قورباغه گرفت. قورباغه گفت: «قور» و دختر هم سلام کرد.
- سلام قورباغه جان، تو می‌دانی که تا آبی‌آباد چقدر مانده و اصلا این چیز سبز را چرا این وسط گذاشته‌اند؟
بعد به مرداب اشاره کرد و نان را جوید.
قورباغه چیزی نگفت، چراکه زبانش را دور نان پیچیده بود و نمی‌توانست بگوید. پس به راه افتاد، دخترک هم به دنبالش. سنگلاخ‌ها را به سختی و با دست کنار می‌زد تا بتواند پایش را بر خزه‌های نرم بگذارد بلکه دردش کم شود. اسید برای چند لحظه پایش را لمس کرده بود اما همان هم برایش دردآور بود. قورباغه نانش را بلعید و ده بار قورقور کرد، ستین هم توی دلش می‌گفت: «بله، قورباغه جان، فقط ده قدم دیگر.» و اینطوری صد قدم دیگر هم با انگشتان بیرون‌زده از کفش و جوراب‌شلواری سفیدی که به لطف سبزآباد، کثیف و کدر شده بود، رفت. دیگر کناره‌ی مرداب را دور زده بودند که قورباغه ایستاد و گفت: «قور!»
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
و دختر خندید. موهای ژولیده‌اش را از چهره‌ی سپید کنار زد و به پشت سرش نگاه کرد، مرداب دور و محو بود، مثل هاله‌ای سبز از یک خاطره‌ی غم‌انگیز. جلوتر رفت، قورباغه نبود اما شکمش هنوز قورقور می‌کرد. مردی زیر یک تابلوی آبی نشسته بود و گیتار می‌زد، یک گیتار یک و نیم متری درشت. ستین نزدیکش شد و از او پرسید:
- آقا، شما می‌دانید که تا آبی‌آباد چند قدم دیگر مانده؟
و سرش را رو به آسمان شب گرفت. مرد گیتار را همانطور ایستاده رها کرد و از صندلی‌اش برخاست. دخترک را بو کشید، چهره‌اش داشت توی هم می‌رفت اما تلاش می‌کرد که توی هم نرود. نوعی تلاش ژرف در نگه‌داشتن لبخند بر لب.
 
موضوع نویسنده

؛DeadRose

سطح
0
 
[-ارشد بخش ادبیات-]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
120
1,868
مدال‌ها
2
به دختر گفت:
- اینجا آبی‌آباد است، مردمانی شاد دارد با موسیقی و شیرینی‌های خوشمزه، تو که هستی؟ بوی مصیبت می‌دهی، نمی‌توانی از این پیچ رد بشوی.
ستین لحظه‌ای شاد شد و لحظه‌ای غمگین، تصمیم گرفت که به مرد بگوید پی چه کاری آمده است.
- من از زردآباد آمده‌ام، امروز دوازده ساله شدم و مادرم هم امروز مرد، به من گفت که باید از کتانی‌هایم مراقبت کنم و بروم پیش مادربزرگم در آبی‌آباد؛ اما او می‌خواست که از من مراقبت کند، چون خاله آسار، آدم زشتی است و مرا کتک می‌زند، این‌ها را به مادر نگفتم، اما می‌دانم چرا مرا اینجا فرستاد، کتانی‌هایم را هم دوست دارم... .
به اینجای سخنش که رسید سرش را پایین انداخت، کتانی‌های پاره‌اش را دید و احساس کرد توی دلش خالی شده. حالا دیگر قرار بود از کدام کتانی‌ها مراقبت کند؟ آن‌ها که دیگر پاره و خراشیده بودند! مرد غم دخترک را از صدایش شنید، اما غمگین نشد. گفت:
- باشد برو، چشم‌هایت هم آبی است، کسی کارت ندارد، می‌دانی که ما مردمان خوبی هستیم، اما مراقب باش غمت را بلند در شهر نگویی، اصلا به کسی نگو، مردم را ناراحت می‌کنی و بعد هم حاکم تو را از آبادی‌اش پرت می‌کند بیرون، مثل یک توپ کوچک قلقلی.
ستین به کلاه آبی مرد نگاه کرد، به نظرش راست‌گو می‌آمد. سرش را تکان داد و با خودش گفت: «فقط ده قدم دیگر.» اما دیگر به کتانی‌هایش نگاه نکرد. آن‌ها را از دست داده بود، اگرچه به آبی‌آباد رسیده بود.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,314
مدال‌ها
6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین