لحظهای که در آینه به تصویر خود نگاه کردم، حس مبهمی از خودم به دلم راه یافت. رنگ صورت سفید شدهام در ترکیب با لایههای سنگین آرایش، به چهرهام ظاهری مصنوعی دادهبود که به هیچوجه شبیه خود واقعیام نبود. بهعقیدهی من، هیچچیز در این روز نمیتوانست دردم را تسکین دهد. خود را در دل این شادی کاذب، در این روز که باید سرشار از خوشبختی میبود، گم کرده بودم.
نگاه مامان نرگس که با آن چینهای ریز روی صورتش، دستانش را بهسختی بههم میفشرد، از گوشه چشم دیدم. تنش از شدت استرس و اضطراب به لرزه افتادهبود. نگاهم را از او گرفتم و به گوشه سالن نگاه کردم، همانجا که میتوانستم پشت سرش، بیآنکه مستقیم نگاهش کنم، خود را به یک گریزگاهی برای رهایی از همهچیز پناه دهم.
صدای تیز مامان نرگس که به طور غیرمستقیم به من میپرداخت، در فضا پیچید. صدایش پر از خشم و دلهره بود، گویی در دلش از هزاران احساس متناقض گرفتار شده بود که هیچکدام را نمیتوانست از هم تفکیک کند. به وضوح در صدایش میشد اثر نگرانیهای بیپایانش را شنید:
- این چه وضعیه؟ هنوز نیومده؟! این دیگه کدوم آدمیه که اینجوری میسازه؟
من، با تمام ناراحتیای که در درونم بهوجود آمده بود، تنها میتوانستم سرم را پایین بیندازم و جواب ندادم. بغضی که در گلوی من نشستهبود، اجازه نمیداد حرفی بر زبان بیاورم. این سکوت، سکوتی سنگین بود که همهچیز را پوشاند و فضا را پر از تنش کرد.
آرایشگر، که از نگاه من بهوضوح متوجه فشار روحی من شده بود، بهطور ناگهانی و با لحنی تند و قاطع گفت:
- این دیگه خیلی زیاده! اینجوری دیگه نمیشه!
حس میکردم که نه تنها جسمم، بلکه تمام احساسم در برابر این لحظات در حال شکستن است. از درون، تنها فریادهایی بیصدا از دل من بیرون میزد که هیچک.س نمیتوانست بشنود. دستانم را در هم گره کرده و خود را با تردید فراوان در برابر مامان نرگس که هنوز ایستادهبود، دیدم. چشمانش، پر از اضطراب و نگرانی، به من دوخته شدهبود.
او به آرامی قدم بهسوی من برداشت و دستش را روی شانهام گذاشت. در آن لحظه، انگار لحظهای از خودم جدا شدم. صدایش که مثل همیشه میخواست نشانی از امید و دلگرمی بدهد، اینبار بیفایده به نظر میرسید:
- گلم، همهچیز خوب میشه.
اما در دل من، این واژهها به جایی نمیرسید. در ذهنم بارها تصویر بنیامین، آن فردی که قرار بود به عنوان همسرم در این روز در کنارم باشد، به سرعت میگذشت. انتظارش به حدی طولانی شده بود که دیگر هیچچیز نتوانست دلگرمم کند.
و بهطور ناگهانی، کلمات آتشین و بیرحمانه از دهانم بیرون آمد:
- خودش گفته نمیاد. گفت که هیچوقت منو نمیخواست.
این جمله همانطور که از دهانم بیرون میآمد، قلبم را مانند تکهای یخ فشرد. با کلامی که بهدشواری از دهانم بیرون میآمد، احساس میکردم این حقیقت تلخ که درونم نشسته، تمام امیدها و آرزوهایم را در خود فرو برده است.
صدای مادر، که تا پیش از این همیشه با محبت و درک از من حمایت کرده بود، حالا بهنظر میرسید که در خود گم شده و بیشتر شبیه به داد و فریادهای بیجواب شده است:
- چی؟ چطور ممکنه؟!
سکوتی سنگین میان ما نشست، سکوتی که در آن فقط صدای ضربان قلب خودم بود که در گوشم طنینانداز میشد. هیچچیز نمیتوانست در این لحظه درمانگر باشد. و من همچنان، در میان هزاران سؤال و کلاف سردرگم از دل این شب سنگین، بیپاسخ ماندهبودم.
دستهای مامان نرگس، با آن ظرافت و شکنندگی خاص، محکمتر از قبل به دستانم فشار میآورد. چشمانش از نگرانی به شدت باز شده بود، گویی نمیتوانست باور کند که این لحظهها واقعیت دارند. صدایش را در گلو فشرده کرد و بهسختی از میان دندانهایش گفت:
- مژگان، تو رو خدا بگو این شوخی هست... این واقعیت نیست، نه؟
اما چیزی در نگاه من بود که تمام آنچه او امیدوار بود، را از بین میبرد. من هیچ چیزی جز صداقت و درد در چشمهایم نداشتم. اشکهای فرو ریخته از گونههایم، تاییدی بود بر جملاتی که هنوز در باور هیچکدام از ما نمیگنجید.
لیلا خانم، آرایشگر با نگاهی عمیق و دلسوزانه از گوشه اتاق به ما نگاه میکرد. او به خوبی میدانست که هیچکدام از ما نمیتوانیم در این لحظه به واقعیت زندگی برسیم. فضای سالن، آرامش خود را از دست داده بود و صدای تق تق کفشهای کسی که میخواست وارد شود، مانند رعد در سکوت بود.
مامان نرگس که هنوز در شوک کامل فرو رفتهبود، دوباره دستانم را در دستانش گرفت، این بار نه از روی نگرانی بلکه از روی شجاعتی که هنوز در دلش زنده بود. با صدای لرزان و خستهاش گفت:
- مژگان، قول میدم که هر چیزی که میخوای، برات درست میکنم... فقط خواهش میکنم این حرفها رو بذار کنار.
اما نگاه من همچنان بر دلتنگی و سنگینی غم میافزود. این غم را نمیشد در چند کلمه خلاصه کرد. آنچه در دلم بود، بیشتر از هر چیزی نیاز به زمانی برای هضم داشت.
باز هم سکوت. هیچ چیزی جز صدای تنفسهای سنگین خودمان شنیده نمیشد. ناگهان، صدای مامان نرگس که با حالتی نگران و در عین حال شکسته گفت:
- این یعنی چی؟ مژگان؟ چرا اینطور حرف میزنی؟ میگم باید شوخی باشه... .
اینبار، نه تنها اشکها، بلکه لبهای من هم با صدای خفیفی نالیدند:
- هیچچیز شوخی نیست. وقتی حقیقت خودش رو نشون میده، دیگه راهی برای فرار نیست.
در حالی که دستانش هنوز در دستانم بود، احساس کردم که لحظهای به خود آمد. شاید باور کرده بود که این یک کابوس است که باید بیدار شود. اما آن لحظه، همانطور که من در اعماق قلبم غرق در درد بودم، او هم باید در واقعیت این مسیر را میپیمود.