جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گریبان‌گیر‌ِ واله‌] اثر «فاطمه‌سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ~Fateme.h~ با نام [گریبان‌گیر‌ِ واله‌] اثر «فاطمه‌سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,070 بازدید, 10 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گریبان‌گیر‌ِ واله‌] اثر «فاطمه‌سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6

[بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم]

عنوان: گریبان‌‌گیر‌ِ واله‌
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: فاطمه‌سلمانی
خلاصه:
زندگی مانند هزارتویی‌ است که اگر بخواهی غافل از حال دلت‌ در آن قدم بگذاری‌ محو می‌شوی. مانند آن می‌ماند که کفنی سپید رنگ بر تنت کنند و غافل از حال دلت تو را درون خانه بخت گذارند و بگویند هر چه پیش آید، خوش آید.
اما نمی‌گویند که یک کینه سرنوشتی سیاه و خط‌خطی را رقم می‌زند. نمی‌گویند غافل بودن از زندگی، چند نفر را شیفته هم دیگر می‌کند و بسی تلخ می‌بایست یکی جان ببازد! نمی‌گویند او حال دلش پیش دیگری بود و ما به کَس دیگری او را سپردیم! در آخر آن‌ها هیچ نمی‌گویند جز پوچ!

عضو گپ (10) S. O. W
 

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1669935809798 (1).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
مقدمه:
گر بیفتد به دلم، حال و هوایت، چه کنم؟
قبله‌ی جان منی، دل به فدایت، چه کنم؟

گر دلم رام نشد، ساکت و آرام نماند
گشت راهی سفر، سوی سرایت، چه کنم؟
«اشعار سیمین حیدریان»
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
لحظه‌ای که در آینه به تصویر خود نگاه کردم، حس مبهمی از خودم به دلم راه یافت. رنگ صورت سفید شده‌ام در ترکیب با لایه‌های سنگین آرایش، به چهره‌ام ظاهری مصنوعی داده‌بود که به هیچ‌وجه شبیه خود واقعی‌ام نبود. به‌عقیده‌ی من، هیچ‌چیز در این روز نمی‌توانست دردم را تسکین دهد. خود را در دل این شادی کاذب، در این روز که باید سرشار از خوشبختی می‌بود، گم کرده بودم.
نگاه مامان نرگس که با آن چین‌های ریز روی صورتش، دستانش را به‌سختی به‌هم می‌فشرد، از گوشه چشم‌ دیدم. تنش از شدت استرس و اضطراب به لرزه افتاده‌بود. نگاهم را از او گرفتم و به گوشه سالن نگاه کردم، همان‌جا که می‌توانستم پشت سرش، بی‌آنکه مستقیم نگاهش کنم، خود را به یک گریزگاهی برای رهایی از همه‌چیز پناه دهم.
صدای تیز مامان نرگس که به طور غیرمستقیم به من می‌پرداخت، در فضا پیچید. صدایش پر از خشم و دلهره بود، گویی در دلش از هزاران احساس متناقض گرفتار شده بود که هیچ‌کدام را نمی‌توانست از هم تفکیک کند. به وضوح در صدایش می‌شد اثر نگرانی‌های بی‌پایانش را شنید:
- این چه وضعیه؟ هنوز نیومده؟! این دیگه کدوم آدمیه که اینجوری می‌سازه؟
من، با تمام ناراحتی‌ای که در درونم به‌وجود آمده بود، تنها می‌توانستم سرم را پایین بیندازم و جواب ندادم. بغضی که در گلوی من نشسته‌بود، اجازه نمی‌داد حرفی بر زبان بیاورم. این سکوت، سکوتی سنگین بود که همه‌چیز را پوشاند و فضا را پر از تنش کرد.
آرایشگر، که از نگاه من به‌وضوح متوجه فشار روحی من شده بود، به‌طور ناگهانی و با لحنی تند و قاطع گفت:
- این دیگه خیلی زیاده! اینجوری دیگه نمی‌شه!
حس می‌کردم که نه تنها جسمم، بلکه تمام احساسم در برابر این لحظات در حال شکستن است. از درون، تنها فریادهایی بی‌صدا از دل من بیرون می‌زد که هیچ‌ک.س نمی‌توانست بشنود. دستانم را در هم گره کرده و خود را با تردید فراوان در برابر مامان نرگس که هنوز ایستاده‌بود، دیدم. چشمانش، پر از اضطراب و نگرانی، به من دوخته شده‌بود.
او به آرامی قدم به‌سوی من برداشت و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. در آن لحظه، انگار لحظه‌ای از خودم جدا شدم. صدایش که مثل همیشه می‌خواست نشانی از امید و دلگرمی بدهد، این‌بار بی‌فایده به نظر می‌رسید:
- گلم، همه‌چیز خوب می‌شه.
اما در دل من، این واژه‌ها به جایی نمی‌رسید. در ذهنم بارها تصویر بنیامین، آن فردی که قرار بود به عنوان همسرم در این روز در کنارم باشد، به سرعت می‌گذشت. انتظارش به حدی طولانی شده بود که دیگر هیچ‌چیز نتوانست دلگرمم کند.
و به‌طور ناگهانی، کلمات آتشین و بی‌رحمانه از دهانم بیرون آمد:
- خودش گفته نمیاد. گفت که هیچ‌وقت منو نمی‌خواست.
این جمله همان‌طور که از دهانم بیرون می‌آمد، قلبم را مانند تکه‌ای یخ فشرد. با کلامی که به‌دشواری از دهانم بیرون می‌آمد، احساس می‌کردم این حقیقت تلخ که درونم نشسته، تمام امیدها و آرزوهایم را در خود فرو برده است.
صدای مادر، که تا پیش از این همیشه با محبت و درک از من حمایت کرده بود، حالا به‌نظر می‌رسید که در خود گم شده و بیشتر شبیه به داد و فریادهای بی‌جواب شده است:
- چی؟ چطور ممکنه؟!
سکوتی سنگین میان ما نشست، سکوتی که در آن فقط صدای ضربان قلب خودم بود که در گوشم طنین‌انداز می‌شد. هیچ‌چیز نمی‌توانست در این لحظه درمان‌گر باشد. و من همچنان، در میان هزاران سؤال و کلاف سردرگم از دل این شب سنگین، بی‌پاسخ مانده‌بودم.
دست‌های مامان نرگس، با آن ظرافت و شکنندگی خاص، محکم‌تر از قبل به دستانم فشار می‌آورد. چشمانش از نگرانی به شدت باز شده بود، گویی نمی‌توانست باور کند که این لحظه‌ها واقعیت دارند. صدایش را در گلو فشرده کرد و به‌سختی از میان دندان‌هایش گفت:
- مژگان، تو رو خدا بگو این شوخی‌ هست... این واقعیت نیست، نه؟
اما چیزی در نگاه من بود که تمام آنچه او امیدوار بود، را از بین می‌برد. من هیچ چیزی جز صداقت و درد در چشم‌هایم نداشتم. اشک‌های فرو ریخته از گونه‌هایم، تاییدی بود بر جملاتی که هنوز در باور هیچ‌کدام از ما نمی‌گنجید.
لیلا خانم، آرایشگر با نگاهی عمیق و دلسوزانه از گوشه اتاق به ما نگاه می‌کرد. او به خوبی می‌دانست که هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم در این لحظه به واقعیت زندگی برسیم. فضای سالن، آرامش خود را از دست داده بود و صدای تق تق کفش‌های کسی که می‌خواست وارد شود، مانند رعد در سکوت بود.
مامان نرگس که هنوز در شوک کامل فرو رفته‌بود، دوباره دستانم را در دستانش گرفت، این بار نه از روی نگرانی بلکه از روی شجاعتی که هنوز در دلش زنده بود. با صدای لرزان و خسته‌اش گفت:
- مژگان، قول می‌دم که هر چیزی که می‌خوای، برات درست می‌کنم... فقط خواهش می‌کنم این حرف‌ها رو بذار کنار.
اما نگاه من همچنان بر دلتنگی و سنگینی غم می‌افزود. این غم را نمی‌شد در چند کلمه خلاصه کرد. آنچه در دلم بود، بیشتر از هر چیزی نیاز به زمانی برای هضم داشت.
باز هم سکوت. هیچ چیزی جز صدای تنفس‌های سنگین خودمان شنیده نمی‌شد. ناگهان، صدای مامان نرگس که با حالتی نگران و در عین حال شکسته گفت:
- این یعنی چی؟ مژگان؟ چرا این‌طور حرف می‌زنی؟ می‌گم باید شوخی باشه... .
این‌بار، نه تنها اشک‌ها، بلکه لب‌های من هم با صدای خفیفی نالیدند:
- هیچ‌چیز شوخی نیست. وقتی حقیقت خودش رو نشون میده، دیگه راهی برای فرار نیست.
در حالی که دستانش هنوز در دستانم بود، احساس کردم که لحظه‌ای به خود آمد. شاید باور کرده بود که این یک کابوس است که باید بیدار شود. اما آن لحظه، همانطور که من در اعماق قلبم غرق در درد بودم، او هم باید در واقعیت این مسیر را می‌پیمود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
روح روانم! بودنت درکنار من چه شیرین بود. گاهی با خود می‌گفتم آنقدر محکم در آغوش می‌گیرمت که هیچ طوفانی نتواند تو را از آغوش امن و امان من بگیرد؛
اما... نمی‌دانستم تو خود طوفانی‌ هستی که در آغوشم لانه‌ کرده‌‌ای، به قصد اینکه روزی با هیاهو رهایم کنی!
‌***
مامان نرگس لحظه‌ای بعد درحالی که شیون‌کنان با ترحم نگاهم کرد به‌سمت کیف چرمی سیاهش رفت.
زیپ کیف را با دستان نیمه لرزانش به‌سختی باز کرد. نفس‌های پی‌درپی کشید که صدای خس‌خس گلویش فضای سالن خالی از جمعیت را در برگرفت. شاگرد خانمِ لیلا، با لیوان آبی وارد سالن گشت و به‌‌سمت من
آمد. لیوان را به لب‌هایم نزدیک کرد که لب‌هایم را قفل کردم و گردنم را به‌سمتی دیگر چرخاندم و لب گشودم:
- ممنونم. تشنه نیستم!
تبسمی از جنس مهربانی زد:
- بیا بخور، می‌دونم که حالت بده دختر خوب.
به حرفش توجه‌ خاصی نکردم.
- الو؟!
نگاه نمناک از اشکم به روی مامان نرگس چرخید که با گریه و فین‌فین موضوع را برای شخصی شرح داد.
لحظاتی بعد تلفن را در کیفش انداخت. شتابان از آن طرف سالن پهناور را طی نمود و به‌سمت من آمد و مجبورم کرد به روی صندلی بنشینم.
دستانم را در دستانش گرفت و نگاهش سرتاسر صورتم را رصد کرد. دستی به روی گونه‌های رژگونه‌ زده‌ام کشید و لبخندی تلخ به روی لب‌هایش جاری گردید و گفت:
- فعلاً باید بری.
از شدت خشم ناگهانی ابرو‌هایم را بالا انداختم و با صدایی بیمناک گفتم:
- چرا؟
مادرم سرزنش‌گرانه با چشمانی مملو از ترحم گفت:
- دختر دیوونه... یک درصد فکر کن. آخه چرا این‌قدر بی‌فکری تو؟ پدر بزرگت این بی‌آبرویی رو قبول نمی‌کنه تکه‌تکه‌ت می‌کنه‌... می‌فهمی؟
نفس‌ و ضربان قلبم تندتند شد. دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و دستم را مشت کردم که ناخن‌ مصنوعی‌های سفیدم هر‌لحظه در پوست ظریف کف دستم فرو رفتند.
لب باز نمودم و حیرت‌ زده گفتم:
- خطایی‌ از من سر نزده! چرا... چرا باید برم خودم رو محو کنم؟
مامان نرگس با لحن محبت‌ انگیزش لب زد:
- آخه قربون آبروی نازت، به نظرت اون پدربزرگ بی‌دلت می‌ذاره آب خوش از گلوت پایین بره؟
تأکید‌وارانه گفتم:
- من نمیرم.
مامان نرگس چندین‌بار پلک زد و با صدایی کلافه لب گشود:
- من توانایی محافظت از تو رو در برابر آقا جون ندارم مژگان! یه بار حرفم رو گوش بده.
با لحنی قاطع و رسا گفتم:
- نه.
مامان نرگس برخاست و رو به آرایشگر که گوشه‌ای ایستاده بود و در بحث من و خودش دخالتی نکرده بود؛ گفت:
- مبلغی که باید پرداخت کنیم رو پیامک کنید و در دیگه‌ای این سالن نداره که به‌پشت باشه؟
آرایشگر سرش را تکان داد و گفت:
- یه در به‌پشت سالن هست که به اون طرف خیابون می‌رسه جانم.
نگاهش کردم. معلوم نبود خواهان‌ِ انجام چه کاری بود. پس از گفت‌و گو‌یی ساده با آرایشگر، به‌سمت کیف و پالتو‌یش رفت و شال سیاهش را که به روی چوب لباسی ایستاده، انداخته بود را برداشت و بر روی مو‌های رنگ‌ زده‌ی طلایی‌اش انداخت و پالتو‌ سیاه خزدارش را به روی لباس مجلسی‌اش پوشید.
کیفش را چالاک چنگ زد و دلیرانه به‌‌سمتم آمد‌‌.
- مژگان، گلم، عزیز دلم! جون من و مهرو بلند شو، لج نکن دختر خوب.
چندبار پشت سر هم پلک زدم که مژه‌های مصنوعی‌ِ پرپشت و بلندم پیچ و تابی خورد‌‌. سرم را کلافه تکان دادم، از روی صندلی دوباره بلند شدم و گفتم:
- جایی نمیام!
دامن لباس عروس سفید رنگ را در مشت گرفتم، از کنار مامان نرگس عبور کردم و به شاگردی که مانند پایه بدون هیچ حرف و کلامی ایستاده بود و حالت چشمانش کنجکاو بود، تنه‌ای زدم و به‌سمت درب خروجی آرایشگاه رفتم.
- مژگان!
برگشتم و نگاهی به مامان نرگس کردم که توبیخ‌گرانه‌ گفت:
- آخه چرا لج کردی و روزگارت رو سیاه کردی؟ چرا زودتر نگفتی که اون پسره همچین غلطی خورده؟ ها؟
دهانم خشک بود و با صدایی خراشیده نالیدم:
- می‌خواستم که پشیمون بشه و برگرده اما برنگشت، اون خیلی بی‌وفا بود.
مامان نرگس تمنا‌گونه خطاب به من گفت:
- نرو بیرون آخه دختر خوب!
بی‌اهمیت به حرف مامان نرگس درب خروجی را باز کردم، کمی پارچه و تور‌های دامن لباس‌ عروس را با دستانم بالا کشیدم که مبادا به زیر پایم بروند و از راه پله‌ سنگی خاک خورده آرام‌آرام قدم برداشتم.
نگاهم بر روی آقا جان و شهاب جلوی ماشین‌ که در کنار دیواره‌ی آجری آرایشگاه پارک کرده بودند حیرت‌ زده گشت. نگاهشان به روی من چرخید. شهاب که دست به سی*ن*ه‌ بود، دستانش را بی‌حالت کرد و سر تا‌ پایم را بررسی کرد؛ چندین‌بار لب‌های قهوه‌ای خود را بدون صدا به روی هم به حرکت درآورد و در آخر صدای پر از شَک و تردیدش بلند شد:
- چیزی شده دختر عمو؟
اشک در چشمانم جمع گردید. بدون در نظر گرفتن هیچ‌چیزی، از چشمانِ بادامی شکلم اشک‌ها چکید و صورتم را خیس از اشک کردند.
آرام و با گریه زمزمه کردم:
- بریم خونه.
آقا‌ جان که در آن لحظه‌ها سکوت کرده بود غرید:
- چرا خونه؟
ناگهان مامان نرگس فوراً از آرایشگاه خارج شد و گفت:
- مژگان!
آقا جان صورتش کمی سرخ شد و گفت:
- موضوع چیه؟
نگاه ترسیده مامان نرگس بر روی آقا‌ جان چرخید و با تعجب روی پله‌ها توقف کرد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
حتماً از وجود آقا جان، آن هم در اینجا بسیار تعجب کرده بود. ابرو‌های تاتو زده‌اش را از شدت تعجب بالا انداخت و از ترس زیاد آب دهانش را قورت داد. نگرشش را به چشمان بی‌فروغم دوخت و سرش را به‌حالت توبیخ‌گرانه‌ چندین‌بار برایم تکان داد که مبادا سخنی بگویم، که دچار رعب و وحشت میان من آقا جان شود.
آقا جان درحالی که قدم به‌سمتمان برداشت با صدایی نخراشیده و خشمگین گفت:
- چه اتفاقی افتاده نرگس؟
مامان نرگس گویی زبانش قفل شده بود. دانه‌های عرق سردی از کنار صورتش درحال ریزش بود، تا آن زمان که در سکوت بودیم. از این جو سنگین کم‌کم فرسوده گشتم، سکوت را شکستم و دلیرانه گفتم:
- گفتم می‌ریم خونه، تعجب نداره که!
آقا جان که تا الان یک قدمی‌ من بود، دستان زبر و تنورمند‌ش را سریع بالا برد و بر روی گونه‌ام فرو آورد؛ در همان حال که جسمش‌ از شدت غضب لرزید گفت:
- مگه بچه بازیه که بری خونه دختره‌ی احمق؟
صدای جیغ مامان بلند شد که رگه‌هایی از خشم و تعجب بود که طنین‌‌انداز شد در دو گوش‌هایم، سریع از پله‌ها با آن کفش‌های پاشنه‌دار سیاه بلندش پایین گشت. شانه‌هایم را گرفت و مرا پشت جسم خود قایم کرد. عاجزانه خطاب به آقا بزرگ نالید:
- آخه چرا زدینش؟ گناه این بچه مگه چیه؟
در فکر فرو رفتم. آن همه شجاعت را از کجا آورده بودم که مانند شیر سی*ن*ه سپر کرده بودم، تا از خود دفاع کنم؟ مردمک چشمانم را گرد کردم و چندین‌بار پشت هم پلک بر هم نهادم تا مبادا باران اشک شروع شود و چشمه‌ی اشک چشمانم در برهوت فرو رود.
پرده‌ای از اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و گونه‌ام به طرز فجیعی درحال سوختن بود؛ گویی که آتش گرفته بود. شهاب که تاکنون شاهد صحنه‌هایی از جنس زهر بود، قدم مردانه‌ای با کفش‌های اسپرت خاکستری رنگش به‌سوی پدربزرگ برداشت، دست بر روی شانه‌های خمیده پدر‌بزرگ گذاشت و با صدای بم و رسایش گفت:
- بابا جان، روی اعصاب خودتون مسلط باشید لطفاً!
مامان نرگس نگاه خریدارنه‌ و قدرشناسی به شهاب انداخت و رو به آقا جان با تمنا گفت:
- آره باباجان! توضیح میدم برات.
نگاه حیرت‌زده من بر روی مامان نرگس و شهاب چرخید.
آقا‌ جان که صورتش همچو لبویی سرخ بود، کمی سرش را تکان داد و دستی بر روی یقه کت‌ براق سیاهش کشید. معلوم نبود با آن سن بسیارش چرا همچین لباس‌هایی پوشیده است.
شهاب که خوب کلید اخلاق آقا جان را به‌ دست گرفته بود، با مکافات آقا جان را به‌سمت ماشین هدایت کرد و وقتی آقا جان روی صندلی جلو نشست با تندی در سیاه ماشین را بست که انعکاس صدایش به گوشم رسید.
به‌سمت من و مامان که بی‌هدف در چشمان اشکی هم دیگر زل زده بودیم برگشت.
- خودم اون بنيامين کثافت رو می‌کشم!
شهاب لحنش تهدید‌آمیز بود؛ گویا سعی در کنترل خشم نهانش داشت که این‌گونه با سخن‌هایش خود را خالی نمود.
در دلم حس لجبازانه‌ای با باطن تبسم شکل گرفت و جمله‌ای در ذهنم شیوع پیدا کرد.
《پس مامان نرگس موضوع را فوراً با آن تاب و گریه پشت تلفن برای شهاب توضیح داده بود.》
مامان نگاه تهدیدآمیزی به روی چهره‌ام انداخت و غرید:
- من آخر از دست تو سر به بیابون می‌زنم! دختره خیره سر... .
شهاب زيرکانه در آن شرایط خنده‌ مردانه‌ای کرد که لب‌هایش را با نگاه تهدیدآمیزم که رنگ و بوی خشم را داشت، بهم‌ دیگر دوخت. اما در چشمان عسلی‌اش گوله‌‌گوله‌ خنده بود که به‌سمت من پرتاب می‌‌شد.
مامان نرگس بازویم را که با پوشش پارچه سفید لباس عروسی که پوشیده شده بود نیشگونی گرفت، با دستانش بازویم را چسبید و من را از جلوی درب سورمه‌ای آرایشگاه که شاگرد لیلا خانم، یعنی زهرا که پشت درِ نیمه‌ باز آرایشگاه نگاهش را بر روی‌مان سایه انداخت بود؛ به‌سمت ماشین کشان‌کشان برد.
باهم دیگر صندلی‌های عقب نشستیم. حجم زیاد لباس جایی بسیار کم برای مامان نرگس گذاشته بود، به همین خاطر آنقدر غر زد که لحظه از تمامی انتخابات خود برای عروسی پشیمان شدم و به انتخابات خود تنفر ورزیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
مامان نرگس به سختی در ماشین را بست کمی در جایش جمع شد تا راحت‌تر باشد.
شهاب از آینه‌ نگاهی به من و مامان نرگس انداخت و با اطمینان پلک بر هم نهاد و با چرخاندن سوئیچ ماشین را روشن نمود و نگاهش را از چشمان پرفریبم جدا ساخت. نفسی عمیق کشیدم و گوشه‌ لب‌ خود را محکم به دندان کشیدم.
در طول راه پدربزرگ با نگاه‌های نهان هر از گاهی، از آن نگاه‌های متغیّر خود را بر روی رخسار نگون‌اقبال من دوخت.
عاجزانه نگاه گلگون از اشکم را به روی چهره مضطرب مامان نرگس افکندم. نگاه فروزانش‌ را به جلو دوخت و دستانم را بیشتر در دستان یخ زده‌اش فشرد.
ناگزیر سرم را پایین انداختم، احساساتم وصف‌ناپذیر بودند.
احساساتم تک بود و همتایی نداشتند؛ هاج و واج با آن سرگذشت تلخ خود، نگران بنيامينی‌ بودم که رهایم کرده بود؛ نگران این‌که الان در چه حالی است؟ وارد خیابان پاسداران که شدیم لحظاتی بعد شهاب پُرمهر سرش را به‌سمتم چرخاند و با زبانش لب‌های قهوه‌ای‌ پوست‌پوست شده‌اش را تر کرد و با تکان دادن سرش جویای حالم شد.
سرم را پریشان تکان دادم که نگاهش حیران گشت و سرش را کلافه به جلو چرخاند.
در دلم چیزی درحال پرواز بود و من را از پیشامد امروز بسیار اندوهگین ساخته بود. دست بر روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام گذاشتم و بُردبارتر از قبل اُمید خود را برافراشتم.
گویی اَجَل آمده بود و خواهان گسسته‌ کردن اراده‌ی بی‌تابم بود.
سرم را بالا گرفتم و نگاهی به شهاب کردم که ناگهان همان‌طور که نگاه استوارش را به جاده شلوغ بود لب بگشود و با صدایی تیزبال گفت:
- آقا جون، بنيامينِ چیره دست سرکارمون گذاشته.
زهره‌ام بدرید و در آن جای تنگ چابکانه‌ بدنم آمیخته به لرزش شد.
آقا جان تازان سرش را به‌سمت شهاب چرخاند و تا آن مدت که با سکوت پیموده‌ بود دیگر تاب نیاورد فریاد کشید:
- غلط کرده!
مامان نرگس پی‌در‌پی با ناخن‌هایش روی پوست سفید دستم خط‌خطی نمود. احساس تُهی کردم و اشک‌هایم چابک از چشمانم شروع به چکیدن کردند.
آقا جان نگاه پولادینش‌ را بر رویم چرخاند و دستش را بر روی پارچه‌ی یقه‌‌‌اش گذاشت و یقه‌ی پیراهن سفید زیر کت را کمی باز کرد و سپس غرید:
- چیکار کردی که دوماد توی روز عروسی ولت کرده ها؟
قلبم شروع به تپش‌هایی‌ تند کرد و زبانم قفل گردید. آقا جان رنگ از رویش پریده بود و به سختی نفس‌هایش را از هرم خشک‌ شده‌ی گلویش خارج کرد.
مامان نرگس که تاکنون حرف‌هایش را در گلویش حبس نموده بود هول زده گفت:
- ای وای خاک برسرم! فکر کنم شوک وارد شده به آقا جون!
شهاب هول شد و نگاهی خام به آقا جان انداخت و با حرفه در آن ترافیک راهی، را که در پیش گرفته بودیم را دور زد.
*‌*‌*‌
(یک روز بعد)
زمین و آسمان به دور سرم درحال چرخیدن است و سطح زیر پایم پرت‌گاهی بیمناک است.
نگاهم کرد و گوشه‌ی لبش پوزخندی طبع زده جا خوش کرد. دست‌هایش را بر روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام گذاشت و با نگاهی شادکام من را هول داد و از سخره پرت شدم و با چند جیغ ناگهان در یک اتاقک‌ تاریک که کسی به روی صندلی نشسته است آشکار شدم، رد نگاهش را گرفتم.
صدای خند‌‌هایی شاد بود که کمی دورتر آمد. مردی آشنا پیشانی زنی را بوسید و سپس نگاه‌ش بر رویم چرخید و صدای قریحه‌مانندش از دور، در گوش‌هایم طنین‌انداز شد:
- تو دیگه تموم شدی!
ماتم برده صورتم از تلخی حرفش در هم رفت، ناگهان صحنه‌ای دیگر پدید آمد. در شهربازی بودیم درحال گریستن بودم محتاج یک نگاه و تبسم شیرین بودم که دیگر مال من نبود.
قدمی دیگر از من دور شد که با حالتی متحیر فریاد کشیدم و گفتم:
- من توی بدترین شرایطم خواستم برات بهترین باشم! چرا؟ چرا می‌خوای بری؟
برنگشت؛ گمان کردم باید بروم به دنبالش، قدمی برداشتم که ناگهان زیر پایم خالی شد و در تاریکی فرو رفتم.
با رعب وحشت چشمانم را باز کردم و نفس‌هایی پی‌در‌پی کشیدم دستم را در اطراف چشمان نمناک از اشکم به حرکت درآوردم‌ این دیگر چه خوابی بود. کاش اتفاقات دیروز رها شدنم... طرد شدنم... هم یک کابوس بود که با یک جیغ و تب شبانه به پایان رسد اما حیف... .
پتو را از روی خود کنار زدم و کامل بلند شدم که نگاهم در دو گوی عسلی که در تاریکی اتاق به تماشای من لفظ آمده بود خیر نمود.
- مامان نرگس؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
شخص نوای سلام کردنش‌ بلند شد. من را باش فکر کرده بودم مامان نرگس است، بلکه برعکس شهاب بود. شهاب هم چشمانش عسلی بود؛ همانند چشمان مروارید شکلِ، عسلی رنگِ مامان نرگس خیره کننده بود.
از کنار میز مطالعه‌‌ام کنار رفت و به قصد نزدیک آمدند‌ طول و عرض اتاق را پی‌نمود و لبه‌ی تخت روی، روتختی‌ خاکستری رنگ نشست.
خمیازه‌ای کشیدم و با لحنِ پر از خستگی گفتم:
- تو اتاق من چی می‌خوای؟
دستش را بالا برد و بر روی صفحه ساعت مچی خود خیره گشت و گفت:
- ساعت ده و ربع هست و تو با این هرج و مرج توی خونه گرفتی خوابیدی!
نگاه دگرگونم‌ را از قیافه‌ی جدی‌‌اش که اکنون از رخسار آقا جان هم ترسناک‌تر شده بود قاپیدم‌. دیدگانم را به انگشت دست‌هایم که پتوی‌ نرم گل‌باف آبی که به بازی گرفته بود، دوختم و گفتم:
- خوب چیکار کنم؟
کلافه دستی در مو‌های لَخت سیاهش کشید. با لحن عاجزانه‌ای که مدت‌ها بسیار کم از او آشکار شده‌بود، نالید:
- سرنوشتت رو هوا مُعلّق شده! زندگیت داره از هم می‌پاشه؛ بعد با خیال راحت نشستی میگی خوب؟ میگی چیکار کنم؟
- خب چیکار کنم؟ بیا شوهرم بشو تا همه‌چیر حل بشه.
دوباره بدون فکر لب‌ گشوده بودم و حرف بی‌جا و بی‌فکر زده بودم. گوشه‌ی لب‌هایم را به دندان کشیدم و سرم را پایین انداختم.
نگاه متغیرِ شهاب را بر روی خود احساس نمودم و احساس شرم‌ و همواره پوچی به خود ورزیدم‌. شهاب جدی گفت:
- عقل یه نوزاد از تو بهتره! دیوونه.
دوباره سر بر روی بالشت نهادم و چشم‌هایم را بستم و با صدایی التماس‌گرانه‌ نالیدم:
- تررو به خدا از اتاق من برو بیرون؛ بزار تنها باشم.
از روی تخت بلند گردید که چشمانم را باز نمودم. جدی با دیدگان‌ پولادینش‌ چشم غره‌ای به من رفت و لب‌های قهوه‌ای باریک خود را به حرکت در آورد.
- الان می‌فهمم تو واقعاً لایق خوبی و توجه نیستی مژگان! الان زمان بچه بازی نیست دختر چرا این‌قدر بی‌خیالی؟
پس از پایان حرفش سریع به‌سمت پنجره، قدم طی نمود. دستش را به‌سمت پنجره‌‌ی اتاق سوق داد و پرده‌ی سیاه را کامل کنار زد که پرتوی نور در چشمان نیمه بازم نفوذ کرد و اتاق تاریک، روشن شد. سریع چشم‌هایم را بستم تا دیگر در اثر سوزش اشک‌هایش روانه نشود؛ همین بیست‌ و چهار ساعت به مدت چندین سال اشک‌هایم جاری شده بود و بغض‌هایم گسسته شده بود.
شهاب ابرو‌های پرپشت سیاهش را درهم تنید. خشمگین لگدی به سطح چوبی تخت زد که از شدت وهم و بیم بر روی تخت در خود مچاله شدم و او از اتاق خارج شد و در اتاق را به محکمی بهم دیگر کوبید.
با خروج شهاب از اتاق کلافه از روی تخت برخاستم و به‌سمت پنجره رفتم نگاهم را به حیاط پهناور دوختم.
مینا کوچولوی ده ساله لبه‌ی حوض گردی شکلِ فیروزه‌ای نشسته بود و دستان تپل و سفید رنگ بامزه خود را در آب فرو کرده بود و گویی زیر لب درحال زمزمه جملاتی طولانی بود.
زن‌عمو زکیه که سطل لبریز از آب را در دست گرفته بود به‌سمت مینا رفت و با چندین تذکر مینا را مجبور کرد به داخل خانه برود.
سطل آب را کم‌کم، کمی خم کرد به نوبت در گلدان گل‌ها‌ کمی آب ریخت.
نگاهم را از حیاط گرفتم و پرده را کامل به حالت اول بازگرداندم و به‌سمت تخت خود بازگشتم.
به روی تخت نشستم و دستم را زیر چانه خود قرار دادم و تمامی فکر و خیالم به‌‌سوی شب‌ قبل از رفتن به آرایشگاه سوق داده شد.
*‌*‌*‌
(فلش بک به شب قبل از عروسی)
دستی‌ به‌ روی مو‌های لَخت سیاهم کشیدم؛ برس بنفش رنگ‌ را میان گره‌های موها‌یم به حرکت ‌درآوردم.
برای آنکه موهای سیه رنگم کمی بلند بود صاف کردنش دشوار بود، فکر کوتاه‌ کردن‌شان‌ به سرم زده بود، اما با یادآوری حرفی‌ که بی‌بی قبلاً گفته بود:
- اگه روزی موهات رو کوتاه‌ کنی دیگه نوه‌ی من نیستی.
به همین خاطر حرف‌ بی‌بی مانع از کوتاه کردنشان‌ شده بود. از طرفی بنيامين هرگاه دلتنگم بود، تعداد موهایم را به اندازه دلتنگی‌اش تشبیه نموده بود؛ مگر شده بود لحظه‌ای این‌ موضوع را نادیده بگیرم و موهایم را کوتاه کنم؟
از روی صندلی روبه‌روی آینه‌ برخاستم. مردمک‌های سیاهم را از آیینه جدا ساختم. به‌سمت تختم قدم گذاشتم و از روی، روتختی خاکستری رنگ گوشیم‌ را در دست گرفتم. ساعت 12:47 شب بود. گرچه برای من که فردا روز مهمی بود و سال‌های زیادی برایش صبر و چه کنایه‌هایی شنیده بودم؛ باید خواهان استراحت کردن باشم، اما استرس‌ فراوان اجازه نداده بود سر به بالش بگذارم.
بی‌قرار بودم، دلشوره عجیبی دلم را نوازش کرده بود و احساس حقیری در ته دلم جوشیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
یا شاید برای این‌که قرار بود پس از مدت‌ها انتظار بالاخره با بنيامين ازدواج کنم احساس آشفتگی و نگرانی به سراغم آمده بود. ناخودآگاه گوشی در دستانم لرزید. زود دیدگانم را به صفحه گوشی دوختم، وارد‌ پیام‌هایم با بنيامين شدم.
پیامی که تازه ارسال کرده بود با این شرح بود:
- «آماده شو بیا بیرون پشت دیوار همیشگی منتظرتم!»
‌لب‌های غنچه‌ای شکلِ کالباسی‌ رنگم را بر روی هم دیگر فشردم؛ باید بروم یا پاسخ نه به خواسته‌اش بدهم؟
پیام دوم هم از جانبش‌ ارسال شد:
- « فقط می‌خوام ببینمت عزیزم!»
انگشتان‌ کشیده‌ام بر روی صفحه کیبورد چرخید و آخر پیام نهایی پس از پاک کردن‌هایی پی‌درپی ارسال شد:
- «باشه.»
شکلک‌ قلبی ارسال کرد و آفلاين شد. دانستم از خوشحالی الان لبخند زده و چاله گونه‌هایش به نمایش درآمده؛ لبخندی شیرین زدم و آرام به‌سمت کمد لباسم رفتم؛ پالتوی سورمه‌ای رنگ که سرآستین‌هایش‌ خز داشت و را برداشتم و بر روی پیراهن اناری رنگم پوشیدم و زیپش‌ را کامل تا گردنم بالا کشیدم. شالی زرشکی رنگ را انتخاب نمودم و به روی موهای آزادم انداختم.
چند بالش بر روی تخت گذاشتم و پتوی صورتی متقابل به سرخ را رویش‌ انداختم تا اگر کسی وارد اتاق شد فکر کند خوابیده‌ام.
گوشی‌ام را برداشتم و پاورچین‌کنان به‌سمت لامپ اتاق رفتم و خاموشش کردم.
باید تا الان اعضای خانواده خوابیده باشند، اما آنها خواب سبکی‌ داشتند و با صدایی کوچکی امکان داشت زود بیدار شوند.
از اتاق خارج گشتم و آرام درب اتاق را کامل بستم. پاورچین‌پاورچین از جلوی اتاق شهاب عبور نمودم، صدای‌ خروپفش‌ در راه رو طنین‌انداز شده بود. لامذهب گویی میکروفون قورت داده بود که در راهرو صدایش مهمانی به راه انداخته بود.
اما تعجب‌آور بود که به صدای این خروپف کسی از خواب بیدار نشده.
از راهروی خونه خارج گشتم. نفس آسوده‌ای کشیدم و آرام در خروجی خانه را باز کردم و سریع از خانه خارج شدم.
پس از پا کردن کفش‌هایم‌ از حیاط پهناور که بعضی‌ از جا‌هایش با سنگ‌‌ پوشیده شده بود و گوشه حیاط کنار دیوارها گل رز کاشته شده بود عبور کردم. خود را به درب حیاط رساندم. هر چه تلاش نمودم درب باز نشد، زیر لب با حرص غریدم:
- وای خدا! کی این بی‌صاحب رو قفل کرده؟
در از داخل قفل شده بود، با دیدن نردبان چوبی که کنار انباری بود لبخندی خبیث زدم و به‌سمتش پا تند کردم.
- خدایا خودت ببخش.
سپس نردبان را به سختی، به دیوار حیاط تکیه دادم و از پل‌های جوبی‌اش بالا رفتم، بنيامين به دیوار تکیه داد بود که آرام گفتم:
- پیشته.
سریع بالای سرش‌ را نگاه کرد، از این‌که برای دیدنش بر روی دیوارم، خواست بخندد‌ که دست به روی لب‌هایم گذاشتم و تهدیدآمیز اشاره کردم تا سکوت کند.
هنوز حالت‌ چهره‌اش ماتم زده و به جذابيتش‌ افزوده شده بود. کوچه‌ تاریک بود و روشنی پایه‌ای که چندین متر دورتر از دیوار باعث شده بود صورتش‌ را کامل ببینم.
با صدایی آرام که به گوشم برسد همواره با صدایی شوخ‌طبع پچ زد:
- می‌تونی پایین بیای؟
سرم را به عنوان نه تکان دادم. بنيامين دستش را قالب نمود و گفت:
- آروم و با احتیاط پاهات رو بزار روی شونه‌هام و بعد دستم!
احساساتم درون دلم هیاهو راه انداخته بودند، بسیار هیجان زده شده بودم. با لحن مشتاقی گفتم:
- باشه.
- زود باش تا کسی ندیدتت‌... .
- خوب اومدم دیگه صبرکن بابا.
روی دیوار نیم‌خیز شدم. آرام یکی از پاهایم را از دیوار آویزان کردم و به سختی به روی شانه‌های بنيامين گذاشتم که با کمی نگرانی گفت:
- مراقب باش!
- چشم‌چشم.
پایم را به روی دست‌های قالب شده‌اش گذاشتم؛ پای دیگرم را به روی شانه‌اش و به هر زحمت از دیوار پایین آمدم.
دستی بر روی شانه‌هایش کشید تا گرد و خاک‌ها را از روی پیراهن سبز تیره‌اش پاک شود. پچ زد:
- سلام زندگیم!
دلم همواره از ذوق ضعف رفت، اما برعکس جوابش را با لحن دلگیری دادم:
- از چاپلوسی خوشم نمیاد بنيامين!
خندید و گفت:
- چشم مژگان خانمم... .
همراه با اخم، تبسمی زدم و با سرگشتگی گفتم:
- چرا می‌خواستی من رو ببینی؟
بنيامين نگاهم کرد و گفت:
- که بریم شهربازی.
حیران زده با صدایی متغیّر، خطاب به بنيامين گفتم:
- دیوونه‌ای؟ این موقع شب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,399
10,282
مدال‌ها
6
بنيامين دست به کمر شد و سپس به‌حالت حق به جانب گفت:
- آره، مگه چیه؟ بالاخره زنمی، منم می‌خوام با زنم برم خوشگذرونی.
سرگشته نگاه خیره‌ام را به چهر‌اش دوختم و گفتم:
- یک درصد فکر کن، اگه آقا جون متوجه بشه نیستم فردا به جای لباس عروسی باید کفن تنم کنند... هوف!
همواره با اخم چند کیلویی که بر روی ابروهایش بود خندید؛ هول زده به‌سمتش هجوم بردم و دستانم را بر روی لب‌هایش قالب کردم و آرام گفتم:
- هیس کن مرد! سکته می‌کنم از دستت ها.
چندین دقیقه که گذشت مچ دستم را درون دستانِ عرق‌ کرده‌اش گرفت. دستم را از روی لب‌هایش جدا کرد و گردنش را کمی خم کرد به چشمانم خیره گشت و گفت:
- خانم محو تماشای من شد، به‌به!
به خود آمدم سریع از بنيامين فاصله گرفتم و با لحن هول زده‌ای گفتم:
- من دیگه برگردم خونه.
به‌سمت درب حیاط رفتم که صدایش از پشت سرم آمد:
- مثلاً با کدوم کلیدی می‌خوای وارد خونه بشی؟
نفسم گرفت مانند آن‌که لحظه‌ای مرده و زنده شوم سرجایم متوقف گشتم. به‌سمتش برگشتم و لبخندی خجالتی‌ای تحویلش دادم. او از کجا دانست کلید ندارم؟ اوه! فراموش کرده بودم که از روی دیوار آمده‌ام حتماً از همین طرق دانسته‌ است.
بنيامين لبخندی زد و گفت:
- وقتی خجالت زده میشی... .
چشم انتظار نگاهش کردم که حرفش را ادامه دهد، با دستش به سرم اشاره کرد و حرفش را ادامه داد:
- بیشتر خنگ‌تر میشی.
ناگهان از حالت شرمساری که انگار‌ نه انگار همین چند دقیقه پیش آنقدر به او نزدیک شده بودم و دیگر نزدیک بود با دیدگانم قورتش دهم به‌سمتش هجوم بردم.
اما او خز گوشه‌های دور پالتو‌یم را گرفت و من را به‌سمت ماشینش که در تاریکی شب، با نور پایه‌ای که بر رویش تابیده شده بود؛ درحال چشمک زدن بود کشاند.
درب جلوی ماشین‌ را باز نمود که خود بی‌اختيار بر روی صندلی نشستم و او درب را بست، سپس خود هم طرف راننده نشست و سوئیچ را در جاکلیدی ماشین چرخاند و خندان نگاهم کرد و گفت:
- من از آقا جونت نمی‌ترسم، تو حق منی مژی، چرا باید از اون پیرمرد‌ اجازه بگیرم که می‌خوام ببرمت دور بزنیم؟
حرفش را ندانستم به شوخی بگیرم یا جدی؟ از گفتن کلمه‌ی مژی حرصی شدم و گفتم:
- ببعی کوچولو حرف نزن.
حیرت زده نگاهم کرد و ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
- نه بابا، به روی چشم.
در سکوت ماشین به بنيامين خیره گشتم. تا زمانی که با تکان‌های بنيامين از افکارم خارج شدم.
- حس می‌کنم نرسیده به فردا قورتم میدی دختر! پیاده شو رسیدیم عزیزم.
شرمسار سرم را پایین انداختم و لب گشودم:
- عه! ببخشید.
سریع از ماشین پیاده شدم و درب ماشین‌ را را به آرامی بستم لحظاتی بعد بنيامين از خودرو خارج گشت و به‌سمتم آمد و گفت:
- خوب‌خوب بریم.
لبخندی زدم و دستانم را در دست‌هایش گرفتم و به‌سمت شهربازی حرکت کردیم.
بنيامين برای گرفتن بلیت از من دور شد.
دو دستم را در هم دیگر چفت کردم و دیدگانم را بر روی وسایل‌های هیجان انگیز مختلف و عظیمی که هرکدام لذت خودشان را داشتند دوختم.
مدتی گذاشت که زانو‌هایم از شدتِ آنکه بی‌حرکت در یک‌جا ایستاده بودم درد فراوانی را در ناحیه‌ی مچ‌ و پشتِ زانو‌هایم تکوین داد.
کمی جا‌به‌جا شدم؛ شهربازی هر آن لحظه در آن زمان اندک‌اندک به جای آنکه خلوت شود شلوغ‌تر‌ شده بود.
اطرافم را نگاه کردم. خبری از بنيامين نبود؛ عرق سردی پیشانی‌ام را گرفت.
قدمی به‌سوی چپ گذاشتم و به جای خلوت‌تر و کم سر و صداتری رفتم. گوشی‌‌ام را از جیب پالتویم‌ خارج ساختم و پس از گرفتنِ‌ شماره‌ی بنيامين کنار گوش‌هایم، گوشی را قرار دادم.
پس از شنیدن «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» گویی سطل آبی سرد بر رویم خالی نمودند.
از ترس گوشی از دستانم بر روی سطح زمین افتاد و صدای برخوردش با زمین در گوش‌هایم طنين انداز شد.
بنيامين کجا بود که گوشی‌اش در دسترس نبود؟ نکند عقلش از کار افتاده است و من را در اینجا رها کرده بود؟
نفس‌هایی پی‌در‌پی از گلوی خشک‌ شده ام خارج گردید. در آخر با آن افکار نامنظمی که در ذهنم هیاهو راه انداخته بودند تصمیم گرفتم به جایی که ماشین است بازگردم.
گردنم را که خم نموده بودم را راست کردم تا قدمی به‌سوی جمعیت شلوغ بگذارم تا مزاحتمی برایم ایجاد نشود. اما امان از مزاحم‌هایی که بی‌گاه من را یافته بودند. یک مرد هیکلی درحالی که آرنجش‌ را بر روی شانه‌ی مرد لاغر اندام کنارش گذاشته بود از آن نگاه‌های ناپاکش در آن تاریکی، در آن جای خلوت و خالی از جمعیت به منِ بی‌پناه دوخته بود.
با ترس فراوان کمی خم شدم تا با دستان یخ زده‌ام گوشی‌ام را که به روی زمین‌افتاده است بردارم اما صدای گام‌های‌ محکم‌ آن دو شخص آمد و ناگهان آن فرد هیکلی‌ محکم پایش را بر روی دست دراز شده‌ام گذاشت و محکم بر روی دستم کوبید. آخ کشداری از دهانم خارج گردید، اگر بلایی به سرم آورند چی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین