جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سانیا با نام [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,014 بازدید, 24 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قاتل نامعلوم] اثر «saniyakhast کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سانیا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
( قاتل نامعلوم )
ژانر: معمایی_جنایی.
نویسنده: سانیاخواست.
فصل دوم رمان ( ترس نامعلوم )
عضو گپ نظارت (۴) S. O. W
خلاصه: این شش نفر با سختی‌های فراوان از آن جنگل تسخیر شده فرار کردند با مدارکی از گذشته. و حال در حال پس دادن بهایی سنگین هستند، این شش نفر در حال فرار از دست... .

مقدمه: تا حالا به کابوس‌های زندگیت فکر کردی؟
به اینکه فقط یک آدم زندگیت رو زیر و رو کنه؟
نه فقط زندگی یک نفر رو بلکه زندگی شش نفر رو باهم به سختی بکشه؟
سخته بهای کارهایی که خودت در اون‌ها هیچ نقشی نداشتی رو پس بدی.
سخته بهای کارهایی رو پس بدی که مربوط به بقیه‌اس.
و حالا تو این وسط شدی یک وسیله برای رسیدن آدم‌های پست‌فطرت جهان به خواسته‌های پلیدشون.

1402/04/01

Negar_1691948268800.png
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.


«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
خیره شدم به بهشت‌ زهرایی که دور تا دورش پر از سنگ قبر با نوشته‌های مختلف بود. به سنگ قبری که اسم آشنایی روش بود نگاه کردم!
(هادی راد).
شروع کردم به شستن سنگ قبر و گذاشتم بغض گلوم آزاد بشه.
- الینا؟
به ایلیار که با صدای پر بغضش صدام زده بود نگاه کردم؛ چشام‌های عسلیش از شدت گریه‌های زیاد امروزش قرمز شده بود، و موهای فرش نامرتب تر از هر روز دیگه‌ای بودند.
من: بله؟
صدام خیلی گرفته بود، چشم‌های ایلیار پر از اشک شد و با بغض گفت:
- بیا، باید بریم.
ایلیار پیر‌هن سیاهی پوشیده بود با شلوار سیاه رنگ. الان هر شش نفرمون لباس سیاه تنمون بود.
به‌زور از قبری که توش بابام خوابیده بود دل کندم، و پشت سر ایلیار و بچه‌ها به سمت ماشین که کنار یه درخت پارک شده بود حرکت کردم.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای پسرها سوار ماشین کامیار شدن ماهم سوار ماشین جدید صحرا شدیم.
همین‌که با نبات و صحرا وارد ماشین شدیم نوتیف گوشی سه‌تامون به صدا در اومد!
ای خدا، اگه بگم از نوتیف گوشیم متنفرم دروغ نگفتم.
یه عکس بود، عکس شش‌تامون موقع سوار شدن به ماشین.
پس یعنی همین چند ثانیه پیش گرفته شده.
پیاده شدیم، پسراهم پیاده شدن.
کامیار: یعنی چی؟
ایلیار: این‌ها کار کیه؟
همه‌مون باهم گفتیم:
- نیما!
همون‌جا رو زمین نشستم! دیگه خسته شده بودم.
نبات: یعنی اون الان همین‌جاست؟
داشت با پت‌پت حرف میزد، به قیافه ترسیده و نگرانشون نگاه کردم.
دوباره صدای نوتیف لعنتی گوشی‌هامون بلند شد؛ یه تکست بود از طرف همونی که عکس رو فرستاده بود. توش نوشته بود:
- هر زجری که بکشین به گذشته خانواده‌هاتون ربط داره، پس منتظر باشید این تازه اولشه... .
یه پیم دیگه هم بود:
-اخرش همه‌مون باهم می‌میریم... .
کامیار: لعنت بهت.
چشم‌های سیاه رنگ کامی از عصبانیت زیاد قرمز شده بود. موهای و سیاهش نامرتب بودن و روی پیشونیش ریخته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(بهزاد)
بعد از خوندن تکست حالت چهره‌هامون از غمگین، به عصبی تبدیل شد.
یعنی واقعا حتی با وجود اینکه خانواده‌هامون رو ازمون گرفته بود بازم می‌خواست این بازی رو ادامه بده؟
- دیگه نمی‌شه!
به کامیار که اینو گفته بود نگاه کردم، با تعجب گفتم:
- چی دیگه نمی‌شه؟
کامیار: این‌که بشینیم و به این بازی که شروع شده نگاه کنیم، اگه انقدر دوست داره این بازی رو ادامه بده پس ماهم ادامش می‌دیم و تا تهش می‌ریم.
باید واسه خطرای احتمالی آینده خودمون رو از همین الان اماده کنیم.
صحرا: منظورت از خطرای احتمالی... .
یکم مکث کرد، ادامه داد:
- نیماست و کشتن ماها؟
کامیار: دقیقاً!
همه‌مون، نفس عمیقی کشیدیم و نگاه‌های معنا داری به‌هم دیگه انداختیم.
(صحرا)
روی نیمکت‌های قبرستون نشسته بودیم که یه‌هو نبات گفت:
- بچه‌ها، بریم داره شب می‌شه.
کامیار: بریم.
با بی حوصلگی از روی نیمکت‌ها بلند شدم و پشت سر بچه‌ها حرکت کردم سمت ماشین.
سوار ماشین‌هامون شدیم و رفتیم خونه ایلیار و الینا. راننده الینا بود، نبات کنارش، من‌هم عقب نشستم.
الینا: بچه‌ها؟
من و نبات باهم گفتیم:
- هوم؟
الینا: به نظرتون ما این دفعه هم موفق می‌شیم یا نه؟
نبات با تردید گفت:
- نمی‌دونم!
الینا: صحرا تو نظری نداری؟
به الینا از آینه بغل ماشین نگاه کردم و گفتم:
- مغزم هنگ کرده، اصلا نمی‌دونم قراره چی بشه یا... .
بغض گلوم با آزاد شدن بی موقع‌ش نذاشت ادامه حرفم‌ رو بگم. الینا و نبات هم دیگه چیزی نگفتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(نبات)
به محله خونه ایلیار و الینا که رسیدیم الینا از سرعتش کاست و ماشین رو تو کوچه پارک کرد.
من: ماشین رو نمیاری داخل؟
الینا هم سرش رو به علامت نه تکون داد. ایلیار هم ماشینش رو تو کوچه پارک کرد.
پشت در وایساده بودیم و منتظر بودیم ایلیا در رو باز کنه، ولی همچنان داشت جیباش رو می‌گشت.
کامیار: چیه ایلیار؟ در رو باز کن دیگه.
ایلیار: کلیدا نیست.
الینا: خاک تو سرت که عرضه نگه داشتن کلید هم نداری.
و خودش رفت سمت در و کلید رو از کیف کوچیکش کشید بیرون و در رو باز کرد، ایلیار هم با یه چشم غره زودتر از همه‌مون رفت داخل.
الینا پوف کلافه‌ای کشید و رو به ما گفت:
-چیه؟ چرا نمی‌رین داخل؟ نکنه کارت دعوت می‌خواین؟
کامیار زودتر از همه ما به خودش اومد و رفت داخل، بعدش من و صحرا و بهزاد هم پشت سرش روونه شدیم؛ الینا هم اومد داخل و در رو به شدت کوبید که صداش تو حیاط پخش شد.
من: چته؟
الینا یه نگاه برزخی بهم انداخت و منم ترجیح دادم دیگه چیزی نگم.
از حیاط گذشتیم و رفتیم داخل خونه.
به محض ورودم مانتو و شالم رو کشیدم الینا و صحرا هم همین کار رو کردن، اصلا حوصله عوض کردن لباسام رو نداشتم پس ترجیح دادم فعلا با همین شلوار لی و پیرهن سیاه کنار بیام.
(چند ساعت بعد)
(بهزاد)
تو هال نشسته بودیم و داشتیم به جر و بحث بی‌خود الینا و ایلیار سر اینکه کنترل تلویزیون دست کی باشه نگاه می‌کردیم.
انگار نه انگار عذادار بودیم، یکی این دوتا رو میدید اصلا به ذهنش خطور نمی‌کرد که عذا دارن بلکه از طریق لباس‌های سیاهشون بفهمه.
با زنگ خوردن گوشی کامیار، ایلیار و الینا خفه خون گرفتن و زل زدن به کامیار. کامیار هم به گوشیش خیره شده بود و چند دقیقه تو همون حالت موند که بالاخره طاقت ایلیار هم تموم شد.
ایلیار: کامی؟ سکته کردی؟
کامیار نگاهش رو از گوشیش گرفت و زل زد به ایلیار، و ایلیار هم با همین نگاه جدی کامی فهمید که الان وقت خوبی برای کلکل نیست.
کامیار هم بالاخره به حرف اومد و گفت:
- عمه سوسنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(کامیار)
بعد از مکالمه‌ام با عمه سوسن، با ایلیار و بهزاد رفتیم سوار ماشین ایلیار شدیم تا بریم فرودگاه استقبالشون.
بعد از اینکه سوار شدیم ایلیار گفت:
- کامی وایسا یه دقیقه من یه کاری دارم باید برم انجامش بدم.
بدون هیچ حرفی، ماشین رو نگه داشتم و رفتم تو فکر...
عمه سوسن، کوچیکترین عمه‌ی منه.
و خواهرش یعنی عمه سارا، دوسال پیش فوت کرده بود.
بابام داداش نداشت، مامانم خواهر نداشت، و یه داداش داشت که اونم به‌خاطر سرطان ریه 4 سال پیش فوت کرد!
منم از دار دنیا فقط عمم رو داشتم با شوهرش رابرت، که آلمانی بود، و البته دوستام که از همه‌شون مهم‌ترن.
پسر عمم رادان 16 سالشه، و عمم 40 سالشه شوهرش هم 45 سالشه.
بهزاد هم فقط یه خاله داشت، که فکر کنم 40 یا 50سالشه اسمشم روشنکه.
الینا و ایلیار، یه خاله با عمو دارن و خالشونم یه دختر 27 ساله داره که اسمش غزله، و عموشون‌هم 45سالشه و زنم نداره و خالشون هم از شوهرش جدا شده، اسم عموشون نادر و اسم خالشون سوگل.
که البته با عموشون خیلی وقته قطع رابطه کردن و دلیلش رو حتی خودشونم نمی‌دونن فقط می‌دونن مامان باباشون دیگه نمی‌خواستن رابطه‌ای بینشون باشه.
صحرا هم یه عمو داره با یه دایی و دخترعموش هم16 سالشه که اسمشم کمنده. زن عموش هم توی یه تصادف فوت کرد
و نبات هم که کسی رو بجز ما پنج نفر نداشت، و منم فکر میکنم خانواده اصلیم همین پنج نفرن.
به این فکر کردم که اگه یکیشون رو هم از دست بدم قطعا دیوونه میشم؛ ولی شاید خودم جزو قربانی این بازی بودم.
بهزاد: هوی کامی با توأم!
از فکر اومدم بیرون و گفتم:
- بله؟
- کجایی؟
- همین‌جا.
بهزاد نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد، گفت:
- ایلیار اومد، قصد حرکت کردن نداری؟
نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد، یعنی واقعا الان ما یتیم شدیم؟
از فکری بی‌هوده دست‌ برداشتم و حرکت کردم به سمت فرودگاه. بعد از نیم ساعت بالاخره به فرودگاه رسیدیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(بهزاد)
پشت شیشه فرودگاه وایساده بودیم و منتظر عمه‌ی کامی با شوهرش و بچش بودیم که کامی گفت:
- اوناهاشن اومدن.
وبه یه زن تقریبا پیر، با یه آقای بور که فکر کنم رابرت بود و یه پسر بور اشاره کرد که فکر کنم اسمش رادان بود. بعد از چند دقیقه، اومدن پیشمون.
سوسن کامی رو بغل کرد و شروع کردن به گریه کردن. رابرت بهمون سلام داد، ماهم جوابش رو دادیم.
سوسن: چی شد که این اتفاق افتاد؟
کامیار: نمی‌دونم عمه، نمی‌دونم!
رابرت در گوش سوسن یه چیزی گفت و باهم رفتن از فرودگاه بیرون.
کامیار: بهزاد، ایلی؟
منو ایلیار باهم گفتیم:
- بله؟
کامیار: راجع‌به مالین و اون جنگل و نیما هیچ حرفی نمی‌زنین، اوکی؟
من: اوکی.
ایلیار: بچه‌ها؟
منتظر به ایلیار خیره شدیم.
ادامه داد:
- من وقتی که تو ماشین گفتم یه کاری دارم رفتم بالا تو اتاقم و یه پاکت روی میزم دیدم.
کامیار: چه پاکتی؟
ایلیار: از طرف... .
با اومدن عمه کامیار حرف ایلیار نصفه موند.
سوسن خانوم گفت:
- کامیار جان بیا بریم.
کامیار نگاه مشکوکی به ایلیار کرد و رفت بیرون.
من: خب ایلیار؟
ایلیار: بریم خونه می‌گم.
من: اوکی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(کامیار)
پشت فرمون نشسته بودم، ذهنم رفت سمت حرف ایلیار!
بهش از آینه بغل ماشین نگاه کردم، داشت پوست لبش رو می‌جوئید. نگران به نظر می‌رسید.
بالاخره رسیدیم به خونه، به عمه سوسن و رابرت تو بردن وسایلا و چمدون‌ها کمک کردم. بعد از سلام و احوال پرسی دخترا با عمه سوسن، به اتاق مهمون بردمشون و تنهاشون گذاشتم تا استراحت کنن.
رفتم طبقه پایین و رو به ایلیار گفتم:
- بهتر بود ببرمشون خونه خودم.
ایلیار: منم اصراری ندارم که اینجا بمونن حالا زشته فردا ببرشون.
سرم رو با تاسف براش تکون دادم.
من: خب ایلیار؟
ایلیار: چیه؟
من: بگو.
ایلیار که منظورم رو فهمید گفت:
- بریم حیاط.
دخترا داشتن با تعجب بهمون نگاه می‌کردن.
الینا: قضیه چیه؟
من: از ایلیار بپرس!
همه‌مون منتظر به ایلیار چشم دوختیم، ولی مثل این‌که نمی‌خواست حرف بزنه.
من: ایلیار زود باش دیگه.
ایلیار یه پاکت از توی جیبش درآورد و گفت:
- این پاکت رو روی میزم پیدا کردم و از طرف...
مکث کرد، بعد ادامه داد:
- از طرف نیماست!
همه‌مون باهم تقریبا داد زدیم:
- چی؟
ایلیار: هیس، آروم باشین!
من: حالا توش چی نوشته؟
ایلیار نفس عمیقی کشید، گفت:
- فقط آروم باشین تا قشنگ توضیح بدم! من خودم هم هنوز نخوندمش.
صحرا: خب، بگو.
ایلیار نشست روی صندلی رو به روی ما و گفت:
- ببینید بچه‌ها وقتی که نیما تونسته بره تو اتاق من و این پاکت و نامه رو بذاره رو میز یعنی این‌که می‌تونه خیلی راحت وارد خونه‌هامون بشه!
و حالا هم می‌خوام پاکت رو باز کنم ولی...
من: ولی؟
ایلیار: هیچی بیایین نامه رو باز کنیم.
ایلیار یکم با پاکت ور رفت و بازش کرد. اما به جای خوندن نامه به داخل پاکت خیره شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(ایلیار)
با تعجب به عکس‌های توی پاکت خیره شدم، عکسارو کشیدم بیرون و یکی‌یکی بهشون نگاه کردم.
عکسا مال یه جایی مثل شکنجه‌گاه بود، خیلی هم وحشتناک بودن.
وسایل شکنجه پر بودن از خون و دست و پاهای قطع شده داخل عکس توجه چشم‌ها رو به خودش جلب می‌کرد.
پشت یه عکس که تصویر کامل از شکنجه‌گاه بود یه متنی نوشته شده بود که با خوندنش نفس تو سینم حبس شد. هنگ کردم، دهنم باز و بسته می‌شد ولی کلمه‌ای حرف ازش بیرون نمی‌اومد.
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
کامیار: ایلی؟
کامیار کنارم وایساده بود، این کی اومد این‌جا؟
من: هوم؟
کامیار: اینا چیه؟
بدون هیچ حرفی عکس‌هارو دادم دستش و اون‌هم شروع کرد به نگاه کردنشون و متن پشت عکسه رو بلند خوند:
- این‌جا محل قربانی شدن شماست، منتظر باشید؛ بازی تازه شروع شده دوستان.
همه‌شون بعد از شنیدن این جمله با تعجب به هم نگاه کردن. هیچ‌ کدومم‌ون حرف نمی‌زدیم و فقط داشتیم به یه چیز فکر می‌کردیم، اون‌ هم چیزی نبود، جز مرگ.
کامیار: واقعا نمی‌فهمم چرا همیشه می‌خواد یادآوردی کنه که این تازه اولشه!
(الینا)
تو شک بودیم، همه‌مون. نمی‌دونستیم باید چی‌کار کنیم تا نیما دست از سرمون برداره و از زندگیمون بره برای همیشه.
و مهم تر از همه این بود که ما هیچی از گذشته نمی‌دونیم. شاید خانواده های ما کاری کردن که نیما ان‌قدر از دستمون شاکیه که با گرفتن جونمون می‌خواد انتقام بگیره، اما چی‌کار؟ چی‌کار کردن که نیما هنوز هم به فکر انتقام؟ اون هم انتقام از ما.
تو ذهنم کلی سوال بود که واسه هیچ‌ کدومشون جوابی نداشتم و حتی نمی‌تونستم یه جواب قانع کننده از خودم براشون پیدا کنم.
نفس تو سینم رو آزاد کردم و گفتم:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟
هر کدوم بهم نگاه معنی داری انداختن و چیزی نگفتن. ادامه دادم:
- نمی‌شه که دست رو دست بذاریم و کاری نکنیم. می‌شه؟
صحرا: خب مشکل ماهم همینه. این‌که هیچی نمی‌دونیم، از گذشته، از نیما و حتی از این‌که مقصر خانواده های ما بودن یا، یا... .
کامیار: یا؟
صحرا به کامیار نگاهی انداخت و گفت:
- نمی‌دونم. شاید یا نیما، یا مالین!
صداش می‌لرزید، بغض توی گلوش معلوم بود. وضعیت همه‌مون الآن همین بود.
بعد از چند دقیقه همه با حرف بهزاد با چشم‌های اندازه توپ بهش نگاه کردیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
(بهزاد)
بعد از چند دقیقه یه‌هو یه فکری به ذهنم اومد.
بهشون نگاه کردم، همه‌شون تو فکر بودن. من هم حرف ذهنم رو به زبون آوردم:
- به نظرم بریم جنگل!
همه‌شون با تعجب بهم نگاه کردن، جوری که از گفته و کرده‌م پشیمون شدم.
بعد از این‌که از شک اومدن بیرون کامی گفت:
- چرا؟ بریم دوباره تو دل خطر؟ با پای خودمون بریم وسط خطر؟ چی می‌گی بهزاد؟ اصلا جنگل رو فراموش کنین.
منم کم نیاوردم و گفتم:
- کامی یه حرفی می‌زنیا! نه این‌که الان وسط خطر نیستیم نه این‌که الآن داریم تو امنیت کامل زندگی می‌کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باید بریم جنگل.
ایلیار: خب فرض کن رفتیم جنگل، بعدش چی؟
به ایلیار نگاه کردم و گفتم:
- باید بریم روح مالین رو احضار کنیم، بعدش تموم سوال‌های ذهنمون ازش بپرسیم، یا مدرک... .
الینا نذاشت جمله‌ام رو کامل کنم و گفت:
- مدارک!
ایلیار: خب؟
الینا به همه‌مون نگاه کرد، و گفت:
- ما اون‌ روز تو خونه باغ داخل جنگل کلی عکس و مدرک پیدا کردیم، شاید بتونن کمکی بهمون کنن.
نبات: راست می‌گی. برم بیارمشون؟
کامیار: آره، آره برو.
همین‌که نبات خواست از جاش بلند شه و بره در حیاط به شدت زده شد!
انگار یکی داشت با یه چیز محکم می‌زد به در.
نبات سر جاش وایساد و همه‌مون با ترس به در خیره شدیم... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین