جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار قالب‌های نو میرزاده عشقی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Rasha_S با نام قالب‌های نو میرزاده عشقی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 120 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع قالب‌های نو میرزاده عشقی
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم می‌کند
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می‌کند

ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می‌کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می‌کند!

احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می‌کند
شادی یک‌ساله را، یک‌روزه ماتم می‌کند!

احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می‌کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می‌کند!

ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!

از اداره رانده: مرد بخت برگردیده‌ای!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده‌ای!

زن در آن، از هول جان خود، جنین زاییده‌ای!
نعش ده‌ساله پسر، در دست سرما دیده‌ای!

از پدر دور وز نان ناخورده‌ام بشنیده‌ای!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده‌ای

شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده‌ای
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده‌ای!

کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!

بی‌بضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالایی امید

لیک چون بیچاره، زر، در کیسه‌اش بد ناپدید
عاقبت هیزم‌فروش پیر سر تا پا پلید

کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسه‌کیسه، زر بیرون کشید

مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید

از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!

مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ

روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ

من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچه‌های پست و تنگ!

صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!

مرده باد آن ک.س که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت می‌نمایم، شاید بعد از من یادگار بماند و موجب
آمرزش روح من باشد باید دانست: این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده
دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در
ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده! این است که
با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم، هرگاه راه می‌روم، فرض می‌کنم که روی خاکی
قدم برمی‌دارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است! هر وقت آب می‌خورم می‌دانم
این آب . . . الخ. از اینرو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله می‌گفتم، تقریبا قصیده‌ها
،غزل‌ها و مقاله‌ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ
آنها نبوده، تقریبا تمام آنها از یاد رفت، بی‌آنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها به خاطرم مانده.»:
هرچه من ز اظهار راز دل، تحاشی می‌کنم
بهر احساسات خود، مشکل‌تراشی می‌کنم

ز اشک خود بر آتش دل، آب‌پاشی می‌کنم
باز طبعم بیشتر، آتش‌فشانی می‌کند

ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است

دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه‌خوانی می‌کند

دست و پای گله با دست شبانشان بسته‌اند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته‌اند

گرگ‌های آنگلوساکسون، بر آن بنشسته‌اند
هیئتی هم بهرشان، خوان‌گسترانی می‌کند!

رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت

میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی می‌کند!

ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاع، بچگی‌هایت نبود

مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می‌کند!

ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار

این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می‌کند!

یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده‌اند؟
بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده‌اند؟

در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده‌اند
کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می‌کند!

نه به حال خویشتن، این مردم افسرده را
مرده‌اند این مردم، آگه کن آزرده را

به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب‌مرده را
تا بردش آن ک.س که بهتر پاسبانی می‌کند!

ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده‌اید!
زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده‌اید؟

دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده‌اید!
گفته شد کاین نیم‌مرده سخت‌جانی می‌کند!

این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون
از دل خونینش این گفتار می‌آید برون

چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می‌کند!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
آسمانت فتنه‌بار است و زمینت فتنه‌زار
دست زرعت تخم غم‌پاش است و تخم دل‌فگار

ای عجب! زین تخم‌کار و وااسف زآن تخم‌زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار

وه ز تو ای زارع آزرم‌کار
روزگار، ای روزگار!

دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!

چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن

با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!

از عدم آورده‌اند و می‌برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم

اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می‌دانستمی این نکته را اندر رحم

تا که می‌کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!

خیره و بی‌اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی

وای که گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده‌دار روزگار و خیمه‌ساز شب‌گهی

چون تو تا دیدم، مداری بی‌قرار
روزگار، ای روزگار!

خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد

بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم‌المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می‌بایست داد

ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!

گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟

ور تو سالم بوده‌ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده‌ای محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟

روزگار، ای بدشعار نابه‌کار
روزگار، ای روزگار!

باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را برگو که آهوی حزین خوردن چراست؟

زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟

ای سبک‌بن خانه بی‌اعتبار
روزگار، ای روزگار!

از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی

از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سر مگو: در خاطرش، اندوختی

روزگار ای تلخ‌کام ناگوار
روزگار، ای روزگار!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
در منتهاالیه خیابان، بود پدید
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای

گسترده مه، ز روزنه شاخ‌های بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای

ساعت دوازده است، هلا نیمه‌شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای

یک بیست‌ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم‌فزای

از دست میخ کفش به پا، گه همی‌جهید
در کفش می‌نمود، همی جابه‌جای پای

چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن در بر گدای

شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای

در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می‌مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای

ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های

خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای

با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه‌های

بازش ببین کزو، در و دیوارش می‌شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!

گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
شهر فرنگ است ای کلانمدی‌ها!
موقع جنگ است ای کلانمدی‌ها!

خصم که از رو نمی‌رود، تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلانمدی‌ها!

بنده قلم دستم است و دست شماها
بیل و کلنگ است، ای کلانمدی‌ها!

زور بیارید ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

رو بگو این نکته، بر عوام‌نماها:
کله‌تراشیده‌ها، سه‌چاک‌قباها

حق شما را کنند، ضایع و پامال
گر که نباشد قیام و کوشش ماها

کوشش ماها، پی حقوق شماهاست
بِهْ که به ماها، کمک کنید شماها

از چه کنارید ای کلانمدی‌ها
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

باد صبا! رو بگو، به مردم میدان
ما و شماراست، نام ملت ایران

مال شما را برد وزیر، شد ار دزد
دزد سیاستمدار دوره ساسان

فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست
هیچ شماها ز مردمان خیابان:

فرق ندارید ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ای رفقا! این زمامدار خرابست
وضع اداری در این دیار خرابست

گرچه به پندار میرزاده عشقی:
هرکه به کالسکه شد سوار خرابست

از همه این‌ها خراب‌تر، بود این مرد
ملتی از بین برد: کار خرابست

فکر چه کارید ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ما دگر این مرد را قبول نداریم
رأی بر این خائن عجول نداریم

گر نرسیده به گوششان، سخن ما
هست ازین ره، که ما فضول نداریم

حرف من و دوستان من، همه حقست
این گنه ما بود که پول نداریم

گوش بدارید، ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

تازه شنیدم که داده او به یکی پول
تا که شما را، به این زند گول

چون بدهد بابی است آن که بگوید
دزد نباید شود، وزارت مسئول

کرده شما را به ما طرف که نماید
(شوشتری) را عدوی مردم دزفول

از چه قرارید ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

حرف من از روی منطقست و اساس است
حرف مرا فهمد آنکه، نکته‌شناس است

ارث پدر ار، قوام‌السلطنه بخشید
بر به برادرش، کز اواسط ناس است

دزد اگر نیست، خانه‌اش ز چه پولی:
گشته به پا، کو در آن مدام پلاس است

خواب و خمارید، ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

ارث پدر گفتمت، به او نرسیده
جیب شما، ملت فقیر بریده

پارک بنا کرده، از تو رفته خراسان
هرچه که بوده، در آن دهات خریده

این همه پول از کجا رسیده به این مرد؟
کو بسپارد، به بانک‌های عدیده

خود بشمارید، ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

روزی ازین روزها که روز حسابست
روز حساب، همین خجسته جنابست

باید از او این سوال کرد که تو پول:
از چه ره آورده‌ای ترا چه جوابست؟

گفت: اگر ارث جدم است و فلان است
گو بنما فکر نان که خربزه آبست!

هان نگذارید، ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!

نیست در این «دسته بند»، مرد زبردست
مرد زبردست‌تر، ز دسته او هست

از پی اخراج او، چل و سه وکیل ار
چند دگر رأی داد و پا شد و بنشست:

سخت خورد او شکست و دسته او نیز
بشکند او را کمر، اگرچه نه بشکست

سنگ بیارید، ای کلانمدی‌ها!
دست درآرید ای کلانمدی‌ها!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم
ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:

فتاده گوشه‌ای، اندر اتاقی زار و پژمرده
ز فرط بی‌کسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!

عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش
بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی

چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این
به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!

به ناگه از پس آه و سرشکی چند زد ضجه
که آخر عشق، آیا زین سیه اختر چه می خواهی

اگر دل بود دادم من، وگر سر بود، بنهادم
به دست خویش افتادم، ز پا آخر، چه می خواهی

زمان مرگم است ایدر، بنه آسوده ام دیگر
خدا را در دم آخر! ز من دیگر چه می خواهی!

پس از این ناله او خورد اندکی غلت و دگرگون شد
صدا زد مردم، اینک زین سپس ایدر چه می خواهی

سبک رخت سفر بربست، از دنیا و چشمانش
به دنیا خیره بد کز این سفر کردن چه حاصل شد؟

ندانم آسمانا، بر تو زین واداشتن یک تن
به سختی زندگانی کردن و مردن چه حاصل شد؟

ترا زین جانور، جان دادن و بگرفتن ای دنیا
به غیر از مدتی، یک جانی آزردن چه حاصل شد؟

بگو با دهر «عشقی» آخر این ناکام را این سان
به دنیا بهر رنج آوردن و بردن چه حاصل شد؟!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,395
11,287
مدال‌ها
4
در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید
دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید

دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید

که شب عید حمل، خویش به گردون آراست
سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز

ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
در کف سال نو، آینده اسرارآمیز

همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز
بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست

من به بام اندر و گوشم به فغان بومی است
در عجب سخت که امشب چه شب مغمومی است؟

این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است
دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟

چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!
ناگه از خانه همسایه، یکی ناله زار

در فضا بر شد و بر گوش من افتادش گذار
باری این ناله لرزان شده، از باد بهار

باشد از دخترکی، کز همه عالم یک بار
چهره دلبری از چهره او جلوه نماست

رخ سیمین ورا، پنجه غم بفشرده
آنچنان کاین گل نو گل شده را پژمرده

با لباسی سیه و وضعیتی افسرده
اشک ریزان چو یکی دختر مادر مرده

اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست
گفتم ای دخت مهین مملکت جمشیدی

عید جمشید است امشب ز چه رو نومیدی؟
سرخ پوشند جهان و تو سیه پوشیدی

عید گیرند همه خلق و تو در نوعیدی
پس از این حرف برآشفت و سبک از جا خاست

بر رخش وضعیت حال، دگرگون آمد
گوئی این حرف، خراشیدش و دل خون آمد

چه ز بس آه، از آن سی*ن*ه محزون آمد
بوی خون زآن دل خونین شده بیرون آمد

گفت: رو عید مگو، عید چه؟ این عید عزاست!
عید بگرفتن امسال در این ویرانه

نبود مورد طعن خودی و بیگانه؟
عید که، عید کجا، عید چه؟ ای دیوانه!

خانه داران را عید است، ترا کو خانه؟
رو مگو عید؛ که این عید که و عید کجاست؟

ملتی را که چنان جرأت و طاقت نبود
که بخس گوید کذب تو صداقت نبود!

پی حفظ وطن خویش، لیاقت نبود!
عید بگرفتن این قوم، حماقت نبود؟!

عید، نی، در خور یک ملت محکوم فناست!
تو کم ای هموطن از موسوی بی وطنی!

او شد آزاد ترا تازه به گردن رسنی!!
هست هان جامه عید چو توئی و چو منی!

بهر من رخت عزا، بهر تو خونین کفنی
هست زیبنده من، این و ترا آن زیباست

بن این خانه رسیدست بر آب! این عید است؟
وندر این خانه خرابی همه خواب، این عید است؟

ناید اعداد خرابی به حساب، این عید است؟
خانه خود نگر! ای خانه خراب، این عید است؟

به عزا صاحب این عید، نک از دست شماست!
هست از دست شما پاک، روانش به عذاب!

خانه تان ویران کردید ورا خانه خراب!
چون بدین جا برسید، از سر برداشت نقاب

گفت اینت بسرو کرد سوی من پرتاب!
تو نه مردی، کله مردی، بر مرد سزاست!

گفتم ای بانو: این ملت قرنیست درست
زیردست است! مرا چیست گنه، گفت: ای سست!

زیردستی و زبردستی تو، در کف تست
دست بسته نشد آن مرد که دست از جان شست

هرگز از دست نرفت آن که زبردستی خواست
آخر ای مردان! از نابسلامت مردید!

این رذالت چه بود بر سر ما آوردید . . . ؟
زین سخن: دیده من تیره جهان را بردید

وین سخن کارگر اندر دل گردون گردید!
منقلب گشت هوا سخت نسیمی برخاست!

بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد
کاین چه بد بر سرت، ای ملک مه آباد آمد؟

من چو از خسروم، این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار، در آن خانه، به فریاد آمد!

وین چنین روی سخن جانب خسرو آراست
کای شه از خاک برآ، ملک تو این بود؟ ببین!

حال این ملک، به عهد تو، چنین بود؟ ببین!
خطه پاک تو، ویرانه زمین بود؟ ببین!

قصر شیرین تو، این جغدنشین بود، ببین!
بیستونی ز تو ای شه، فقط اینک برپاست!

همه دار و ندار تو، به تاراج رسید!
کار ملک تو، در این دوره، به حراج رسید!

در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید!

نه سری بر تنی و نی ز تنی سر پیداست
زین همه شکوه چه گویم؟ که دل من خون شد!

ز افق خونین خون دل من افزون شد
نقش دلبر به دل، از خون دلم، گلگون شد!

حاصل این همه خون دلم، این مضمون شد:
عید که، عید کجا، عید چه؟ این عید عزاست!
 
بالا پایین