Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,532
- 22,013
- مدالها
- 3
مقدمه
ساعتهاست به کاغذ خیره شدهام و فکر میکنم، باید انشایی دربارهی تو بنویسم … یاد آن جمله معروف میافتم که «کلمات چقدر فقیرند»! اما چارهای جز نوشتن نیست، پس قلم را به دست میگیرم و به نام خدا آغاز میکنم …
متن انشا
به تو فکر میکنم، به اینکه چقدر برایم با ارزش هستی، به اینکه هنوز در کنار تو بودن را نفهمیدهام. غبار روزگار چه بیرحمانه بر صورتت نشسته، از آن روز که خدا خواست تو باغبان باغچه کوچکی باشی به نام خانواده، تا امروز که هر فرزندت یک خانوادهاند، چه موهایت خزان پیری گرفته و سپید شده! اما خوب که نگاه میکنم میبینم که این غبار ناچیز، ناتوانتر از آن است که چهره زیبا و پرصلابت تو را بپوشاند. هنوز هم همان چشمان نافذ و پرجذبه و هنوز هم همان دستان قوی و نیرومند را میبینم که چه خالصانه تلاش میکنند. تو برای ما همان تکیهگاه آرام و مطمئنی هستی که گرمای وجودت آراممان میکند در تلاطم این روزگار سخت.
تو را در خط به خط تمام انشاها و موضوعات آن جستجو کردم و در بین تمام موضوعات تکراری این سالها گشتم و تمام علم بهترا ست یا ثروتهای آن دوران را یک بار دیگر مرور کردم. وقتی فهمیدم علم شناخت تو را هنوز نیاموختهام و قدر ثروتی، چون تو را هنوز ندانستهام، دلم عجیب میگیرد. دلم میگیرد که گامهای نخست آموختن تو بودی و من نفهمیدم؛ سال به سال کتابهای نو را گشودیم و باز از نو نوشتیم که بابا آب داد، بابا نان داد…؛ اما ندانستیم که بابا آب دادها و بابا نان دادهای آن زمان، درس شناخت تو بود و باز ما گول آموختن الفبا را خوردیم و از تو غافل شدیم و دوباره باز کتاب با زبانی دیگر خواست به ما بفهماند، گفت:
آن مرد در باران آمد، باز نفهمیدیم آن مرد بارانی آن روزها و سالها تویی و مرد نام دیگر توست.
چه کنم که قلم توانی بیش از این ندارد. تو نهایت یک عشق، تو سرآغاز زندگی و رگ حیاتبخش وجودی من، تو روح زندگی، تو سرچشمه زلال مهربانی و بخشنده بیمنتی هستی که حتی در سختترین شرایط با لبخندی بر لب میگفتی: «خدا بزرگه، درست میشه…» ای مرد خستگیناپذیر سختیها، تو شاهکلید طلایی قفلهای سخت روزهای گذشته و سالهای پیش روی ما هستی؛ تو آهنگ لالایی روزهای کودکیام و سرآغاز یکی بود یکی نبودهای قصهها هستی که بودنت قصه غصه را میبرد از دل کوچک ما و اگر نبودی غصه تمام قصهها را به کام ما تلخ مینمود.
هنوز پژواک صدای قدمهای خستهات در گوشم زمزمه بهترین آهنگهاست؛ موسیقی دلنوازی که نوید آمدنت را میدهد. امیدوارم این قدمهای آرام و باصلابت، سالهای سال همچنان استوار و باشکوه بماند.
نتیجه
پدرم، بودن در کنار تو بزرگترین هدیه و نعمت الهی است. امیدوارم همیشه قدردان این دستهای پرتوان و این قلب سرشار از عشق و احساس باشم و امیدوارم خداوند مهربان، آغوش گرم تو را سالهای سال پناهگاه امن و آرام ما قرار دهد.
ساعتهاست به کاغذ خیره شدهام و فکر میکنم، باید انشایی دربارهی تو بنویسم … یاد آن جمله معروف میافتم که «کلمات چقدر فقیرند»! اما چارهای جز نوشتن نیست، پس قلم را به دست میگیرم و به نام خدا آغاز میکنم …
متن انشا
به تو فکر میکنم، به اینکه چقدر برایم با ارزش هستی، به اینکه هنوز در کنار تو بودن را نفهمیدهام. غبار روزگار چه بیرحمانه بر صورتت نشسته، از آن روز که خدا خواست تو باغبان باغچه کوچکی باشی به نام خانواده، تا امروز که هر فرزندت یک خانوادهاند، چه موهایت خزان پیری گرفته و سپید شده! اما خوب که نگاه میکنم میبینم که این غبار ناچیز، ناتوانتر از آن است که چهره زیبا و پرصلابت تو را بپوشاند. هنوز هم همان چشمان نافذ و پرجذبه و هنوز هم همان دستان قوی و نیرومند را میبینم که چه خالصانه تلاش میکنند. تو برای ما همان تکیهگاه آرام و مطمئنی هستی که گرمای وجودت آراممان میکند در تلاطم این روزگار سخت.
تو را در خط به خط تمام انشاها و موضوعات آن جستجو کردم و در بین تمام موضوعات تکراری این سالها گشتم و تمام علم بهترا ست یا ثروتهای آن دوران را یک بار دیگر مرور کردم. وقتی فهمیدم علم شناخت تو را هنوز نیاموختهام و قدر ثروتی، چون تو را هنوز ندانستهام، دلم عجیب میگیرد. دلم میگیرد که گامهای نخست آموختن تو بودی و من نفهمیدم؛ سال به سال کتابهای نو را گشودیم و باز از نو نوشتیم که بابا آب داد، بابا نان داد…؛ اما ندانستیم که بابا آب دادها و بابا نان دادهای آن زمان، درس شناخت تو بود و باز ما گول آموختن الفبا را خوردیم و از تو غافل شدیم و دوباره باز کتاب با زبانی دیگر خواست به ما بفهماند، گفت:
آن مرد در باران آمد، باز نفهمیدیم آن مرد بارانی آن روزها و سالها تویی و مرد نام دیگر توست.
چه کنم که قلم توانی بیش از این ندارد. تو نهایت یک عشق، تو سرآغاز زندگی و رگ حیاتبخش وجودی من، تو روح زندگی، تو سرچشمه زلال مهربانی و بخشنده بیمنتی هستی که حتی در سختترین شرایط با لبخندی بر لب میگفتی: «خدا بزرگه، درست میشه…» ای مرد خستگیناپذیر سختیها، تو شاهکلید طلایی قفلهای سخت روزهای گذشته و سالهای پیش روی ما هستی؛ تو آهنگ لالایی روزهای کودکیام و سرآغاز یکی بود یکی نبودهای قصهها هستی که بودنت قصه غصه را میبرد از دل کوچک ما و اگر نبودی غصه تمام قصهها را به کام ما تلخ مینمود.
هنوز پژواک صدای قدمهای خستهات در گوشم زمزمه بهترین آهنگهاست؛ موسیقی دلنوازی که نوید آمدنت را میدهد. امیدوارم این قدمهای آرام و باصلابت، سالهای سال همچنان استوار و باشکوه بماند.
نتیجه
پدرم، بودن در کنار تو بزرگترین هدیه و نعمت الهی است. امیدوارم همیشه قدردان این دستهای پرتوان و این قلب سرشار از عشق و احساس باشم و امیدوارم خداوند مهربان، آغوش گرم تو را سالهای سال پناهگاه امن و آرام ما قرار دهد.