نام رمان : قرمز بی روح
نام نویسنده : الیزا ثروتی
ژانر : فانتزی
ناظر: @میناطویلی زاده
خلاصه: مونالیزا دختر عادی بود که روزی وقتی کنجکاو به صندوقچه داخل زیر زمین که همه خانواده به غیر از پدر و مادرش حق داشتن درش رو باز کنن سر میزنه چیزای عجیبی پیدا میکنه که اونو به یه جنگل میکشونه
اون راز مخوف زندگیش رو میفهمه میفهمه که اون از اولم انسان نبود!!!
◉◉◉◉◉
❣︎☽︎پارت یک ☾︎❣︎
هوا سرد بود درست مثل قلب من چقدر برف نشسته بود روی زمین
انگار کلا خورشید با این جنگل قهر بود که هیچ وقت صورت اش را به این سرزمین نمیدوخت
صدای در توجه ام رو جلب کرد فهمیدم که دیگه باید از پنجره این قصر دل بکنم
برای اخرین بار سرم رو طرف اینه قدی داخل اتاق چرخوندم تاج نقره ای که با زمرد های قرمز زیاد خودنمایی میکرد روی موهای مشکی و بلندم لباس بلند و قرمزم زیادی با پوست رنگ گچ ام مچ بود رژ قرمز رنگم روی لبم زیادی قیافم رو بی روح میکرد ولی من عادت کرده بودم به بی روح نشون دادن خودم توی این قصر
به سمت در رفتم که دختر مو بلوندی نظرم رو جلب کرد
-تازه امدی به قصر ؟
با سوالم به خودش امد یکم جا خوردم از گستاخی این خدمتکار چون همه میدونستن بانوی این قصر منم پس چرا این خونسرد تو چشمام زل زده بود
یه نگاه به لباسش کردم مثل خدمتکارای دیگه نبود
یکم مثل لباس اشراف زاده ها بود ولی یه اشراف تو قصر من چه میکرد ؟؟
دوباره سوال کردم
-نمیشنوی صدام رو تازه واردی ؟
سر خدمت کار بخشی که من توش اقامت داشتم امد و من و اون دختر رو دید قدم تند کرد که به ما رسید
دختر با اکراه بهم نگاه کرد و لب زد
+اره تازه یک هفتست که امد توی این قصر
امده بودم شاهدخت این قصر رو ببینم ولی مثل اینکه ایشون اینجا اقامت ندارن
پوزخندی صدا دار زدم که از چشماش دور نموند
-شاهدخت این قصر منم
باید برای دیدنم به خدمتکار شخصیم دلوینا میگفتی
باصدای سرخدمتکار برگشتم سمتش و گفتم خدمتکارارو خبر کن میرم که به موقع به مجلس برسم
سر خدمتکار سری تکان داد و رفت
و بعد چند لحضه با نگهبان و خدمتکارا وارد راهرو شدن
راه رو برام باز کردن و رفتم
وارد مجلس شدم که نگاه ها همه روی من کلیک شد
سعی کردم تمام غرورم رو توچشمام بریزم و استوار قدم روی سطح براق و زیبای سالنی که مجلس درونش بود بزارم
به سمت پادشاه رفتم و تعظیم کوتاهی کردم و بر دستش بوسه ای زدم و برگشتم و به جمعیت نگاه کردم و لبخندی کم جان زدم و یر جای مخصوص نشستم
این مهمانی در واقع به خاطر پیدا شدن تک شاهدخت این سرزمین بود از هر نژاد ، رنگ ، دین ، ایمان و کشور در مجلس وجود داشت
چند نفری به جلو امدن و بعد از تعظیم کوتاه دو طرفه به حال و احوال گذشت
^°پرش زمانی به تمام شدن مهمانی°^
خسته بودم دلم تخت گرم و نرمم را میخواست
خدمتکاری پیشم امد و در گوشم زمزمه کرد
_ بانو مونالیزا مردی جلوی در به انتظار شما هستن گفتن به دیدنشان بروین
سریع از کنارم رفت و مرا با سوالاتم تنها گذاشت
اوهم مانند دختری که صبح دیدم گستاخ و بی ادب بود
به طرف در بزرگ که با اب نقره کار شده بود رفتم و بازش کردم و ارام به بیرون رفتم
بد بود بفهمند کسی که برایش مهمانی گرفته اند از مهمانی بیرون رفته
وقتی برگشتم مردی را دیدم که انتظار نداشتم
با ترس و اضطراب و تعجب لب زدم
-تو........تو اینجا چه کار میکنی؟
اصلا چه جوری اومدی ؟
ادم ها اصلا نمیتوانند وارد اینجا شوند
تو.....تو چگونه وار همچین جایی شدی؟
فرصت حرف زدن به او دادم
٫من و باش فکر میکردم تو باهوش تر از این حرفا باشی...............
«پارت دو»
تو چشماش زل زدم اروم گفتم
-گمشو برو دیگه ام نیا چون دفعه دیگه قول نمیدم زنده بیرون بری
اینو گفتم سریع رفتم که دیدم جشن تموم شدم
نگران شدم که نفهمیده باشن من نیستم
اروم رفتم سمت اتاقم این خدمتکارا هم هنوز پشت در منتظر من بودن
روبه اونا گفتم
-میتونین برین،کاری داشتم زنگ میزنم
بعد تعظیمی رفتن
اروم لباسام رو دراوردم و رفتم به سمت حمام یه دوش کوتاه حالم رو جا می اورد
..............
خودمو پرت کردم سمت تخت و خودم رو روش پرت کردم
موهام هنوز نم دار بود
تا چشمام رو بستم خوابم برد انگار فقط چشمام از من خواب و ارامش میخواستن
باصدای مهیب و وحشتناک شکستن پنجره توی جام نیمخیز شدو نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم یه مرد جوان بالباس های پاره پوره وسط اتاقم بود از تعجب دهنم باز مونده بود ولی بیشتر ترسیده بودم
دراتاقم به صدا در امد رفتم سمتش و یه جوری در رو باز کردم که وسط اتاق معلوم نباشه
-چی میخوای؟
چرا منو نصف شبی بیدار کردی از خواب؟
نمیدونی نباید مزاحم من شی ؟
نمیدونی؟
ترسیده گفت
_ببخشید صدای بدی حس کردم از اتاقتون امد
-صدایی از اینجا نیومده میتونی بری
رفت و اروم رفتم سمت مرد
-موسیو........موسیو؟
حواستون هست ؟
صدام رو میشنوین ؟
بی جون سرش رو بلند کرد و نالید
&ببخشید..........
من......من......باید حداقل ......چه چند وقتی اینجا بمونم............حالم بهتر شه خودم………
حرفش قطع شد نفس نفس میزد گفتم
-باشه اروم باشید میتونید یکم خودتون رو بلند کنید برید رو تخت ؟ هوم؟
& هییم
-خوبه
کمکش کردم بره روی تخت از لباسای تیکه تیکش معلوم بود اشرافه
اروم با یه دستمال خیس صورتش رو تمیز کردم که هر از گاهی اخ و اوخ میکرد
..............
هوا روشن شده بود و من از دیشب رو کاناپه نشسته بودم
حدود یک ساعت دیگه خدمتکارا میومدن تا حاضرم کنن
با این مرد چیکار میکردم
کی هست این مرد
ارمان اینجا چیکار میکرد.............
نام نویسنده : الیزا ثروتی
ژانر : فانتزی
ناظر: @میناطویلی زاده
خلاصه: مونالیزا دختر عادی بود که روزی وقتی کنجکاو به صندوقچه داخل زیر زمین که همه خانواده به غیر از پدر و مادرش حق داشتن درش رو باز کنن سر میزنه چیزای عجیبی پیدا میکنه که اونو به یه جنگل میکشونه
اون راز مخوف زندگیش رو میفهمه میفهمه که اون از اولم انسان نبود!!!
◉◉◉◉◉
❣︎☽︎پارت یک ☾︎❣︎
هوا سرد بود درست مثل قلب من چقدر برف نشسته بود روی زمین
انگار کلا خورشید با این جنگل قهر بود که هیچ وقت صورت اش را به این سرزمین نمیدوخت
صدای در توجه ام رو جلب کرد فهمیدم که دیگه باید از پنجره این قصر دل بکنم
برای اخرین بار سرم رو طرف اینه قدی داخل اتاق چرخوندم تاج نقره ای که با زمرد های قرمز زیاد خودنمایی میکرد روی موهای مشکی و بلندم لباس بلند و قرمزم زیادی با پوست رنگ گچ ام مچ بود رژ قرمز رنگم روی لبم زیادی قیافم رو بی روح میکرد ولی من عادت کرده بودم به بی روح نشون دادن خودم توی این قصر
به سمت در رفتم که دختر مو بلوندی نظرم رو جلب کرد
-تازه امدی به قصر ؟
با سوالم به خودش امد یکم جا خوردم از گستاخی این خدمتکار چون همه میدونستن بانوی این قصر منم پس چرا این خونسرد تو چشمام زل زده بود
یه نگاه به لباسش کردم مثل خدمتکارای دیگه نبود
یکم مثل لباس اشراف زاده ها بود ولی یه اشراف تو قصر من چه میکرد ؟؟
دوباره سوال کردم
-نمیشنوی صدام رو تازه واردی ؟
سر خدمت کار بخشی که من توش اقامت داشتم امد و من و اون دختر رو دید قدم تند کرد که به ما رسید
دختر با اکراه بهم نگاه کرد و لب زد
+اره تازه یک هفتست که امد توی این قصر
امده بودم شاهدخت این قصر رو ببینم ولی مثل اینکه ایشون اینجا اقامت ندارن
پوزخندی صدا دار زدم که از چشماش دور نموند
-شاهدخت این قصر منم
باید برای دیدنم به خدمتکار شخصیم دلوینا میگفتی
باصدای سرخدمتکار برگشتم سمتش و گفتم خدمتکارارو خبر کن میرم که به موقع به مجلس برسم
سر خدمتکار سری تکان داد و رفت
و بعد چند لحضه با نگهبان و خدمتکارا وارد راهرو شدن
راه رو برام باز کردن و رفتم
وارد مجلس شدم که نگاه ها همه روی من کلیک شد
سعی کردم تمام غرورم رو توچشمام بریزم و استوار قدم روی سطح براق و زیبای سالنی که مجلس درونش بود بزارم
به سمت پادشاه رفتم و تعظیم کوتاهی کردم و بر دستش بوسه ای زدم و برگشتم و به جمعیت نگاه کردم و لبخندی کم جان زدم و یر جای مخصوص نشستم
این مهمانی در واقع به خاطر پیدا شدن تک شاهدخت این سرزمین بود از هر نژاد ، رنگ ، دین ، ایمان و کشور در مجلس وجود داشت
چند نفری به جلو امدن و بعد از تعظیم کوتاه دو طرفه به حال و احوال گذشت
^°پرش زمانی به تمام شدن مهمانی°^
خسته بودم دلم تخت گرم و نرمم را میخواست
خدمتکاری پیشم امد و در گوشم زمزمه کرد
_ بانو مونالیزا مردی جلوی در به انتظار شما هستن گفتن به دیدنشان بروین
سریع از کنارم رفت و مرا با سوالاتم تنها گذاشت
اوهم مانند دختری که صبح دیدم گستاخ و بی ادب بود
به طرف در بزرگ که با اب نقره کار شده بود رفتم و بازش کردم و ارام به بیرون رفتم
بد بود بفهمند کسی که برایش مهمانی گرفته اند از مهمانی بیرون رفته
وقتی برگشتم مردی را دیدم که انتظار نداشتم
با ترس و اضطراب و تعجب لب زدم
-تو........تو اینجا چه کار میکنی؟
اصلا چه جوری اومدی ؟
ادم ها اصلا نمیتوانند وارد اینجا شوند
تو.....تو چگونه وار همچین جایی شدی؟
فرصت حرف زدن به او دادم
٫من و باش فکر میکردم تو باهوش تر از این حرفا باشی...............
«پارت دو»
تو چشماش زل زدم اروم گفتم
-گمشو برو دیگه ام نیا چون دفعه دیگه قول نمیدم زنده بیرون بری
اینو گفتم سریع رفتم که دیدم جشن تموم شدم
نگران شدم که نفهمیده باشن من نیستم
اروم رفتم سمت اتاقم این خدمتکارا هم هنوز پشت در منتظر من بودن
روبه اونا گفتم
-میتونین برین،کاری داشتم زنگ میزنم
بعد تعظیمی رفتن
اروم لباسام رو دراوردم و رفتم به سمت حمام یه دوش کوتاه حالم رو جا می اورد
..............
خودمو پرت کردم سمت تخت و خودم رو روش پرت کردم
موهام هنوز نم دار بود
تا چشمام رو بستم خوابم برد انگار فقط چشمام از من خواب و ارامش میخواستن
باصدای مهیب و وحشتناک شکستن پنجره توی جام نیمخیز شدو نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم یه مرد جوان بالباس های پاره پوره وسط اتاقم بود از تعجب دهنم باز مونده بود ولی بیشتر ترسیده بودم
دراتاقم به صدا در امد رفتم سمتش و یه جوری در رو باز کردم که وسط اتاق معلوم نباشه
-چی میخوای؟
چرا منو نصف شبی بیدار کردی از خواب؟
نمیدونی نباید مزاحم من شی ؟
نمیدونی؟
ترسیده گفت
_ببخشید صدای بدی حس کردم از اتاقتون امد
-صدایی از اینجا نیومده میتونی بری
رفت و اروم رفتم سمت مرد
-موسیو........موسیو؟
حواستون هست ؟
صدام رو میشنوین ؟
بی جون سرش رو بلند کرد و نالید
&ببخشید..........
من......من......باید حداقل ......چه چند وقتی اینجا بمونم............حالم بهتر شه خودم………
حرفش قطع شد نفس نفس میزد گفتم
-باشه اروم باشید میتونید یکم خودتون رو بلند کنید برید رو تخت ؟ هوم؟
& هییم
-خوبه
کمکش کردم بره روی تخت از لباسای تیکه تیکش معلوم بود اشرافه
اروم با یه دستمال خیس صورتش رو تمیز کردم که هر از گاهی اخ و اوخ میکرد
..............
هوا روشن شده بود و من از دیشب رو کاناپه نشسته بودم
حدود یک ساعت دیگه خدمتکارا میومدن تا حاضرم کنن
با این مرد چیکار میکردم
کی هست این مرد
ارمان اینجا چیکار میکرد.............
آخرین ویرایش توسط مدیر: