جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [قلب خون آلود] اثر «♡Mobina♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط مبینای شهر قصه ها با نام [قلب خون آلود] اثر «♡Mobina♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 226 بازدید, 7 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [قلب خون آلود] اثر «♡Mobina♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
نام داستانک: قلب خون آلود.
نام نویسنده: مبینا عباسی
ژانر:عاشقانه، ترسناک
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
مقدمه: دوسش داری؟ اشتباه کردی که عاشق شدی! حالا هم اتفاقی نیوفتاده که... تاوانش رو پس می دی، تا حالا شنیدی که قلب آدم بشکنه یا خون آلود بشه؟ نگران نباش تاوان عشق رو به زودی میدی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
تاييد داستان کوتاه.png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.

راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
شاید همه با خودشون فکر کنند که عشق دردناک ترسناک است، اما به معنای واقعی نه یک حس تلقینی است!
اگر من به شما بگم به معنای واقعی درد را احساس و ترس را میشه حس کرد اون وقت چی؟
بعد از این داستان عاشقانه ی ترسناک یا دردناک، یا شایدم هردوتای این حس متوجه منظور من کاملا می شید!
داستان از یک شب خیلی سرد شروع میشود، وسط جنگل روبه روی یک قلعه ی بزرگ و کمی بی روح!
دخترکی که مجبور بود برای خرجی دوتا خواهر کوچیکش دست به هر کاری بزند، راهی این قلعه ی بزرگ و خوفناک شد.
آنا! دختری بود که بعد از مرگ پدر و مادرش توسط شیاطین از سیاهی و تاریکی گریزان بود ولی ناچار بود که راهی شود... .
آنا خسته بود و همینطور سردش شده بود!
او کیلومترهارا طی کرده بود به امید اینکه این قلعه ی جادویی بتواند به تنگدستی خانواده اش کمک بزرگی کند!
اسب او... کورالین دیگر توان راه رفتن را نداشت! با بی تابی به اسبش می گوید:
آنا: نه، نه! کورالین الان نباید اینجا وایستی دختر... لارا و سارا گرسنه منتظرن.
ولی اسب آنا پخش زمین شد و با نفس های تند به آنا می فهموند که توان راه رفتن را ندارد!
معلوم بود! کورالین پای چپش در رفته بود، اوضاع اسب آنا خیلی وخیم بود و آنا هم نباید تسلیم میشد! آنا با اشک زانو زد و گفت:
آنا: کورالین؟ تو درد داری دختر قشنگم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
اما ما که نمی تونیم اینجا منتظر بمونیم. همه جا تاریک و ترسناکه... ارواح از راه می رسن باید زودتر از اینجا دورشیم!
نه... مگه میشه این اسب بی چاره را با خواهش و التماس سرپا کرد؟ پس آنا روی تاریک خود را آشکار کرد و گفت:
آنا: فقط یک راه باقی مونده کورالین!
بلند میشه و با پاهای لرزان می ایستد، او دیگر نمی خواد اسبش را بیشتر از این آزار بده! اسبی که یادگار مادرش بود؛ پس از پشت دامنش هفت تیر را بیرون می کشه و به طرف سر کورالین می گیره! با اشک و نفس های پی در پی و لرزش بی وقفه ی دستانش چشمانش را میبندد و می گوید:
آنا: حالا راه من و تو از هم جدا میشه کورالین! به مامان و بابا بگو نمی ذارم یک تار مو از لارا و سارا کم بشه!
بنگ! یک گلوله از تیر رها می شود و رودی از خون داغ و گرم سرازیر می شود! بوی خون است که شیاطین و ارواح را به سمت انسان هدایت می کند.
فریاد آنا گوش جنگل سوت و کور را کر می کند! انگار که از کار خود پشیمان شده بود و با هق هق می گوید:
آنا: وای! وای! کورالینم؟ می شنوی صدای من رو؟ خون... خون داره از سر و صورتت می ریزه! باهات چی کار کردم من... .
دست های سردش را درون چشمه ای از خون فور می برد و اندکی بعد وسایلش را از اسبش جدا می کنه و مجبور به رها کردن یادگاری مادرش میشه با سر و صورتی خونین میگه:
آنا: من نمی ذارم لارا و سارا مثل کورالین عذابی رو تحمل کنند!
یعنی آنا همین کار رو با خواهرانش انجام میده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
آنا سختی های راه طولانی رو تحمل کرد و به قلعه ی تاریک رسید با اینکه خیلی خوب می دونست شیاطین و ارواح اورا دنبال می کنند! خون کورالین روی لباس و دست های آنا خشک شده بود و لرزش را در اندام هایش بیشتر و بیشتر می کرد.
به قلعه که رسید دروازه های بلندی بسته بود و جلوی اون خارهای بلندی نمایان بودند... آنا فقط برای یک افسانه که داستان شب بچه ها بود خودرا گرفتار این جنگل و قلعه ی مزخرف کرده بود! ترس در دل آنا مثل بختک افتاده بود و تصمیم داشت که قید همه ی پول و ثروت و افسانه را بزند ولی الان هوا تاریک و سرد بود و راه بازگشت سخت تر... زیر لب زمزمه کرد:
آنا: چقدر هوا سرد شده! آخه من چطوری این بیرون تو این سرما با لباس های خونی در میون وحشت بمونم؟
صدایی شبیه به وزش باد در لابه لای درخت ها شنیده شد... .
آنا: هی! کی اونجاست... آهای!
هیچ کسی نبود که جواب آنا را بده و فقط صدای فریاد آنا بود که شنیده شد و در داخل زمین محو شد!
وقتی به هوش اومد به اتاقکی متروکه منتقل شده بود انگار؛ با نگاه های پرسشگرانه ای گفت:
آنا: این دیگه چه کوفتیه؟ من رو بیارید بیرون! شما کی هستید.
پنجره ای کوچک در بالای اتاق نور مهتاب را به داخل هدایت می کرد و انعکاس آن به صورت آنا می خورد. صدای باز شدن دری که انگار با قفل و زنجیر به هم وصل شده بود اومد و آنا تو خودش جمع شد! صدای آرام پاشنه ی کفش به آنا نزدیک شد و در نهایت زیر نور مهتاب ایستاد! خدای من اون دیگه کیه؟ نیمی انسان و نیمی... شیطان؟
فردی مجهول که آنا را نگاه می کرد در دل آنا نفرت و ترس و یک حس دیگری پدیدار شد که نامش شاید ممنوعه بود... .
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
آنا فریاد کشید و گفت:
آنا: تو دیگه چه دیوونه ای هستی؟ چرا من رو زندانی کردی روانی... من باید برم برسم به قلعه زود باش برو کنار بزار رد بشم!
همین که آنا بلند شد آدم مجهول خارهایی را جلوی پای آنا ظاهر کرد و با سرفه خون بالا آورد با خنده ای تلخ به آنا گفت: من رو ببخشید خانم جوان! بی ادبیه که جلوی شما بالا بیارم، ولی از این گستاخی بی نهایت عذرمیخوام... من جان هستم، جان اشتاین!
دستش رو دراز کرد به طرف آنا و آنا دست اون رو پس زد و گفت:
آنا: توی ادب و مرام شما زندانی کردن یک خانم جایز نه؟
وقتی به جان نزدیک تر شد وحشت مثل رودی از خون در وجودش جاری شد و یک حس ممنوعه!
آنا: من رو ببخش ولی اصلا نمی تونم نگاه کنم تورو یک نصف صورتت چرا اینجوریه؟ مگه میشه یک طرفت شاخ داشته باشه و سرخ سرخ باشه و یک طرفت مثل ما آدم ها؟
جان انگار که اصلا از حرف آنا دلخور نشد بلکه برعکس خوشحال هم شد!
جان: چقدر خوب! خیلی وقت بود کسی از من تعریف نکرده بود خانم جوان... خوب وقتی مادرم انسان باشه و پدرم یک شیطان به نظرت نتیجه چی میشه؟
یکم به آنا نزدیک شد و آنا با اعصبانیت گفت:
آنا: آها، درست حدس زده بودم تو پسر همون هایی هستی که خانواده ی من رو کشت... تو یک شیطانی یک آدم بدون قلب یک خائن! که به مقام انسانیت خ*یانت کرده!
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
با گریه دست به دیوار زد و ایستاد و هق هقش گوش و قلب جان را آزرده کرد... .
جان: من متاسفم! دختر غریبه ببین من شیطان نیستم، جادوگرم نیستم! من مثل تو هستم درسته که نیمه انسانم ولی نمی تونم کسی رو آزار بدم... به من اعتماد کن.
چاره ای برای آنا باقی نمانده بود یا باید اعتماد می کرد و جان را باور می کرد یا در زندان قدیمی که بوی نامطبوعی داشت می ماند! آنا اشک گونه های سرخش را پاک کرد و دست جان را که خونی بود و به طرفش دراز شده بود را با کمی تردید نگاه کرد و گفت:
آنا: در ضمن! من آنا هستم... فهمیدی؟
دست جان رو گرفت و اولین جرقه ی پر نور پدیدار شد، مجازی نبود واقعی بود!
آنا پرید و جان گفت:
جان: چیکار کردی آنا؟ جادو داری!
آنا ترسیده بود با من و من کردن گفت:
آنا: نخیرم! جادو کجا بود... صورتت! صورتت داره خون می چیکه ازش.
جان پوزخندی به آنا حواله کرد و گفت:
نترس... بند میاد!
به نظر آنا اون جرقه هرچیزی می تونست باشه به جز عشق.
آنا و جان از پله های پر سر و صدا و تابلو های مسخره عبور کردند تا به سالن اصلی قلعه رسیدند وقتی که آنا تمام وسایل سالن طلایی و نقره ای دید فریاد زد:
آنا: این واقعیه؟ نکنه مردم... .
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین