جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب نمناک از عشق] اثر«فاطمه؛ سلمانی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بانوی شـــب با نام [قلب نمناک از عشق] اثر«فاطمه؛ سلمانی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 313 بازدید, 10 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب نمناک از عشق] اثر«فاطمه؛ سلمانی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع بانوی شـــب
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظرتون درباره [ محتوای رمان ،موضوع رمان،پارت‌های رمان..]چیه؟

  • عالی

    رای: 5 100.0%
  • خیلی خوب

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4

به نام خدا

 عنوان: قلب نمناک از عشق
ژانر: عاشقانه،تراژدی
نویسنده: فاطمه سلمانی

عضوگپ نظارت: (6)S.O.W


خلاصه:
همانند شیشه ای شکسته، زخم بر دلش است.اما از چه چیزی را فقط خود و خدایش می‌داند. می‌خواهد با تنهایی کنار بیاید اما دل طاقت تنهایی را ندارد... . عشقی از ناکجاآباد می‌آید و مهمان دلش می‌شود. او هم دوست‌دارد عاشقی کند، اما یک چیز مانند تلنگر سیاه.

 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1693921649342.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4

مقدمه

دیدنش حال مرا یک جور دیگر می‌کند.حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می‌کند. در تمام آرزوهایم تو را معنا می‌کنم. سرپرست قلبم شده‌ای با آن قدم های محکمت، حکم‌رانی قبله قلبت شده‌ام .
دم خود گرم که قلبت را در فرصت برده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4



پدر مرا از خودش جدا می‌کند و ب*وسه ای بر روی گونه‌ام می‌کند و می‌گوید:
لوک:فقط یه سفر کاری یک هفته ای هست،نمی‌خوام برم که دیگه برنگردم زودی برمی‌گردم دختر بابا
اشک در چشمانم حلقه می‌بندد پدر دسته چمدان را در دست می‌گیرد از ما دور می‌شود یک آن‌برمی‌گردد و با صدایی بلندی می‌گوید:

لوک:مراقب هم دیگه باشین

دستم را به نشانه خداحافظی در هوا تکان می‌دهم

پدر به راهش ادامه می‌دهد

هر وقت می‌خواهد به سفر کاری برود همین اش وکاسه است

گریه ام شدت می‌گرید مادر مرا در آغوش می کشد و درسیع آرام کردنم است.

راوش که بی خیال کنار منو مادر ایستاده بود دایا هم کنار راوش بعد از یک عالم لوس بازی های من که تمامی نداشت اما با غرغر های راوش پایان یافت

در ماشین هیچ کسی حرفی نمی‌‌زد که آغاز بهانه به دست من دهند تا شروع به گریه کنم

بعد از یک بوق در حیاط باز شد و ماشین که در حیاط پارک شد
سریع از ماشین خارج شدم و به سمت خانه دویدم و از پله های مار پیچی بالا رفتم و در آخر به اتاقم رسیدم و خودم رو روی تخت دو نفره پرت کردم شروع کردم به گریه کردن زمان از دستم در رفته بود و تا به خود آمدم دیدم تلفنم زنگ می‌خورد

از جیبم گوشی رو در آوردم و نگاهی به کردم میخ سر جایم روی تخت نشستم و تماس رو وصل کردم و صدام رو کمی صاف کردم و سریع گفتم :

_بابا جونم رسیدی؟!

اما صدایی نیامد گوشی را از گوشم فاصله دادم نگاهی به شماره کردم شماره پدر بود پس کسی مزاحم نبود

_الو؟الو؟

تلفن قطع می‌شود سربه از روی تخت بلند می‌شوم و تلفن به دست از اتاق خارج می‌شم و به سمت اتاق دایا که کنار من است می‌روم و بدون هیچ اجازه ای درب اتاق رو باز می‌کنم



روی تخت دراز کشیده اما با ورود نگاهانی من سریع بلند می‌شود نگاهم می‌کند

دایا:چیزی شده؟!

با همان صدای گرفته می‌گویم

_بابا زنگ زد.. اما وقتی جواب دادم چیزی نشنیدم .. جواب سوال هام رو نداد نگرانش هستم تلفنت رو بده شاید تلفنم خراب باشه

دایا:اوا مسخره نکن یک هفته پیش گوشی نو خریدی چطور خراب شده اخه .. برو اونجا بردار فقط زود بیار تا شاکی نشدم

به سمت کمد کشویی کوچک روبه روی اینه اشاره می‌کند سریع آن را برمی‌دارم و کنارش روی تخت می‌شینم رمزش را برایم باز می‌کند سریع شماره پدر را می‌گیرم بوق اول ..بوق دوم .سوم جواب نداد و تلفن خودش قطع شد دوبار شماره اش را گرفتم اما بی فایده و پوچ بود

دایا هم نگران شده بود و از صورت به اخم در آمده اش فهمیدم

_دایا برم با تلفن خونه هم زنگ بزنم؟!

دایا بلافاصله می گوید:

دایا:اره برو .. تو اتاق راوش هم یه تلفن به خط خونه هست برو اونجا نزدیک تره.

_خیلی خب

از روی تخت بلند می‌شم و از اتاق خارج می‌شم

و به سمت اتاق راوش که در کنار اتاق دایا هست می‌رم باز سر زده وارد اتاق می‌شم در حالا ناز امدن در اینه واسه خودش هیت با نیمه تن*ه

برمی‌گردد اخم می‌کند.

راوش:این چه طرز امدنه ؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4




اشاره ای به تلفن می‌کنم و می‌گم:

_می‌خوام تماس بگیرم.

اخمش غلیض تر می‌شود.
راوش:واسه کی خانم کوچولو؟

_راوش حوصله ندارما!

دستش را به نشانه تسلیم بالا می‌اورد به سمت رخت کن حموم می‌رود.

به سمت تلفن می‌روم تلفن رو تو دستم میگرم ‌‌و وقتی شماره رو گرفتم تلفن رو می‌زارم دم گوشم.

باز کسی جواب نمی‌دهد.

با عصاب خط خطی شده تلفن را سر جایش می‌گذارم ‌و از اتاق خارج می‌شوم و به اتاق خودم می‌رم.

تا شب برای بار صدم هم برای بابا زنگ زدم اما برنداشت،و برای آخر اعلان خاموشی گوشی از پشت خط شنیدم

خود را روی تخت می‌اندازم.

نگاهی به ساعت کوچک روی میزی اتاق می‌کنم،شام را هم پایین نرفتم حوصله هیچی رو نداشتم.

بلند می‌شم و به سمت پنجره اتاق می‌روم و پرده رو کنار می‌زنم و پنجر رو کامل باز می‌کنم اتاق راوش تراس داره اما من نه خوش به حال راوش

آرنج دستم را به لبه پنجره تکیه دادم و به منظره بیرون از اتاق نگاه کردم، که حیاط بزرگ خونه از بالا می‌شد نظاره کنی

مدت ها گذشت لامث های پایه ای حیاط کامل روشن شد و منظره زیبا شد، ماه امشب کامل بود چه زیبا و دلنشین بود.

باد سردی که به صورتم می‌خورد و باعث سوزش چشمانم بخاطر گریه می‌شد عذاب آور بود باد چه موقعه؟

پنجره را در همان حال رها کردم و به سمت تخت رفتم به زیر پتو خزیدم خود را میان پتو مچاله کردم و چشمانم را بستم اما تا خود صبح دلهره تمام وجودم را گرفت بود

به پرتوی نوری که از پنجره به اتاق می‌تابید چشمانم را باز کردم، با اینکه دیشب درست نخوابیده بودم هعی از دیدن کابوس بیدار می‌شدم با چشمان خواب الود نگاهی به پنجر می‌کنم بلند میشم و به سمتش میرم و می‌بندمش صبحانه را پایین رفتم شکمم بد جور قارو،قور می‌کرد همه دور میز بودن به جز بابا واقعا سخت بود کاش بابا یک شغل بدون اینکه نیاز به سفر کاری داشته باشد داشته بود اما این به حقیقت نمی پیونده بعد از خوردن صبحانه به سمت اتاق مامان رفتم و روی تختش نشستم کمی بعد مامان وارد اتاق می‌شه انگار که هنوز متوجه حضور من نشده اما تا سرش را بالا می‌آورد لبخندی روی لب هایش نقش می‌بندد و به سمت می آید و روی تخت کنار می‌شیند و گونه هایم را نوازش می‌‌کند خود را لوس می‌کنم او را در آغ*وش می‌گیرم

#اَرشیا

خنده ای سرمستانه می‌کنم واقعا عجیبه این وقت دارم بی دلیل فکر های بی‌خود می‌کنم

وحشیانه ضربه ای به شکمش می زنم که ناله ای می‌‌کند، اما حرف و التماس از زبانش بیرون نمی آید و این منو حرسی‌تر می‌کنه.

موهای کوتاه اش را در دست مشت می کنم و بالا می کشمش که صندلی افتاده ، که رویش بسته شده توسط کشیدن موهایش بلند می‌شود فریاد از درد می‌کشد.

_ کارلوس دخترش رو کدوم گ*وری قایم کرده هان؟

پوزخندی می‌زند که موهایش را ول می‌ کنم و مشتی حواله صورتش می‌کنم که صدای سکوت دندان هایش را می‌شنوم.

دیگر بس است اگر بمیرد دیگر نمی‌توانم هیچ نشانی پیدا کنم از آن فاصله میگیرم و از اتاق خارج می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4



#آوا
کلافه دست در موهایم می‌‌کنم، سه روز از رفتن پدر به سفر کاری می‌گذرد، و اون هنوز بعد از ان تماس کوتاه بودن پاسخ به هیچ سوال‌هایم قطع کرده بود می‌گذرد.

و از یک جهت تماس های بی وقت و گاه یک مزاحم که معلوم نیست کی هست؟ چرا مزاحمت ایجاد می‌کند، مرا به عذاب در آورده است.

در اتاق راوش در حال رژه رفتن هستم فقط منتظر تلفنی از شخص پدر تا دل نا آرام مرا آرام کند‌.
با صدا در آمدن تلفن خانه حمله‌‌ور به طرفش هجوم می‌برم و جواب می‌هم

_الو، الو پدر؟

باز هم صدایی نمی آید از شخص پدر و صدای نفس کشیدن هایی تندی می‌آید.

مرا نگران‌تر می‌کند، دیگر خونم به جوش آمده، با لهجه فارسی شروع به حرف زدن می‌کنم جالب است که دیگر پشت خط تلفن را قطع نمی‌کند.

_پدر؟ چرا جوابم رو نمی‌دی، نِگرانت شدم بابا جواب بده! مگه نگفتی وقتی من اشک بریزم، هر کِاری می‌کنی، چرا الان جوابمو نمی‌دی هان؟ پدر بد.
دیگر گریه ام شدت گرفته بود نمی‌توانستم حرف بزنم و فقط گریه می‌کردم تا پدر دلش به رحم بیاید و جوابم را دهد
صدای چند بوق نشان دهند اینکه تلفن قطع شده را می‌داد تلفن را سرجایش گذاشتم و روی تخت راوش دراز کشیدم خسته بودم و چشمانم از بی خوابی دو‌دو می‌کرد و کم کم چشمانم بسته شد؛ بی خوابی هایم اثر کرد و به خوابی بی هیچ و رویای فرو رفتم

#راوش

از پشت در کنار آمدم و وارد اتاق شدم و کنارش روی تخت نشستم روی تخت دراز کشیده بود و با آن چهره معصومش در خواب بود

شاید این تلفن ها از شخص پدر باشد، اما خود پدر نباشد و پدر تلفنش را گم کرده باشد و شخصی که تلفنش را پیدا کرده دارد مزاحم می‌شود، و با احساس عزیز من بازی می‌کند.

اما پدر هم سابقه گم کردن چیزی را نداشته آن هم تلفن شخصی
دستم را نوازش گرانه روی موهایش به حرکت در می آید .
چقدر حس خوبی به آدم تزریق می‌کند .
خم می‌شوم و پیشانی‌ اش را می‌ب*وسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4
#اَرشیا
صدای‌تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش در سالن بسیار رومخ و عذاب‌آور بود.

آخر چگونه با این کفش‌ها راه می‌رود‌ با این سن پیرش؟ دور تا دور سالن را راه می‌رفت و زیر لب چیز‌هایی زمزمه می‌کرد‌ که در سالن تکرار می‌شد.
آخر دست از راه رفتن برداشت و با چشمانی به سرخی‌خون نگاهش را به من داد.

ومن همچنان بی‌حس نگاهش می‌کردم. باز کلافه نگاهش را از من گرفت، و یک‌آن به سمتم حمله ور شد و یقه‌ی پیراهنم را در دستان چروکش که با هزاران نرم کننده کمی بهتر شده‌بود گرفت مرا به صورتش نزدیک کرد و با آن صدای خش‌دارش‌ با دندان های کلید شده غرید:

_گفتی چی‌کار کردی؟

بیخیال در چشمانش زل زدم
همیشه از تکرار حرف برایش تنفر داشتم و او به هیچ گونه به این عادت و رفتار من توجه نمی‌کرد.

دستش را پس زدم که با آن کفش ها به عقب هل داده شد و به زمین افتاد دیگر برایم مهم نبود از روی مبل بلند شدم و دست در جیب نگاهی زود گذر کردم که ناباور نگاهم می‌کرد پوزخندی روی لبانم نقش بست.

#دایان

همه چیز مشکوک بود نکند.. نه اینگونه نیست و نخواهد بود.
سرگردان در اتاق راوش رژه می‌رفتم مادر کنار آوا گوشه کناره‌ای از تخت نشسته بود و موهای آوا را نوازش می‌کرد.
دخترک بیچاره تب کرده بود.
خبری از راوش هم نبود و تلفنش به خاموش می‌زد.
یک هفته گذشته بود و پدر دور از انکه یک تماس درست و حسابی بگیرد هنوز برنگشته بود واقعاً همه رو نگران و گیج کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4

دانایِ کل

همه‌ی اعضای خانواده نگران لوک بودند، بی‌خبر از اتفاقی که برای لوک افتاده است او را برای این بی توجه‌یی‌ها سرزنش می‌کردند همه‌به جز آوا.

ساعت سه عصر بود همه‌بودن به جز راوش که موضوع را پی برده بود.
تلفن خانه در اتاق راواش به صدا در‌می‌اید.
آوا طبق باقی روز های قبل با عجله وارد اتاق راوش می‌شود و تلفن را برمی‌دارد و دم گوشش می‌گذارد.

حرفی بیش نمی‌زند فقط می‌گوید: الو؟
کمی بعد مادر و برادرش دایا وارد اتاق می‌شوند.
(همان دایان و هم دایا اسم پسر در یونان است )

مادرش دستش را روی شانه‌ی آوا می‌گذارد با ابرو هایش به آوا می‌فهماند که؛ کیه پشت خط؟

آوا از حرف هایی که از فرد ناشناس می‌شنود در شک است و تلفن مدتی است که قطع شده و فقط آوا بی دلیل تلفن را هنوز سرجایش نگذاشته است.

دستش تحمل وزن تلفن را نمی‌کند سرجایش می‌گذارد و مادرش را پس می‌زند و روی تخت راوش می‌نشیند.
***
پیرزن در خانه رویایی‌اش نشسته و خوش و سرحال می‌خندد خوشحال از اینکه؛ همیشه یک راه حل دارد.
راه‌حل هایی که؛ می‌تواند کارلوس را پیدا کند.
صاحب شود از انچه که؛ می‌خواهد، پسرش را به اوج ثروت برساند!
اما پسرش هم همین را می‌خواهد؟ می‌خواد که به شرط نابودی زندگی دیگران خود خوشبخت سازد؟
من که می‌گویم همین گونه است!
زات‌اش همین است، آدم که؛ نمی‌توان خوشی هایش را تغییر دهد آن هم یک فرد پول دوست! ... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4




مرد خود را به سختی تکان می‌دهد و خود را روی زمین می‌کشد.
دستش را دراز می‌کند که سیم تلفن را در میان انگشتانش می‌گیرد و تلفن را پایین می‌اندازد با دستان کم جانش که اثر آن کتک‌هایی که خورده بود شماره‌ای را می‌گیرد.
چند دقیقه می‌گذرد اما کسی جوابش را نمی‌دهد امیدش پراکنده شده از ناامیدی!
زیر لب می‌‌گوید: لعنتی جواب نمیدن، لعنتی، لعنتی... .
باز فکری به سرش می‌زند اما تا می‌خواهد تلفن را بردارد دگر دیر شده و دستش له می‌شود.
فریادی از درد می‌زند.
آن مرد با خبر شده بود و با پاهایش و آن کفش گران قیمتش پا روی دستش گذاشته بود با کفش هایش دستان مرد را زیر کفش هایش له می‌کرد.
حدس می‌زد که دیگر این دست دست نمی‌شود حتاً شاید دیگر نشود تکانش داد.

#آوا
از پلکان هواپیما پایین می‌آیم، پشت به من دایا و مادر هم پایین می‌آیند.
الان در فرودگاه دبی هستیم.
بعد از گرفتن چمدان هایمان عازم رفتن به هتل بودیم اما به اسرارهای بی وقت و گاه من قرار شد دایا چمدان‌ها رو به هتل ببرد و در هتلی که راوش در ان است.
من و و مادر هم قرار شد متاسفانه به بیمارستان برویم، دلشوره سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود.
با تاکسی به بیمارستانی که آن زن آدرس داده بود رسیدیم.
باعجله هم من و هم مادر وارد بیمارستان شدیم اما یک آن گویی خوی خانم بودنم مادرم بیدار شده است و دستم را گرفت و آرام گفت: بیمارستانِ هیس، آوا برو اونجا بشین تا من برم اتاق رو از بخش دار بپرسم باشه؟
کلافه پوفی می‌کشم و به گوشه ای از دیوار ها تکیه می‌دهم... .
مادرم نگاهی از راضی بودن را به من می‌کند و با حوصله‌ای که نمی‌دانم از کجا آورده از من دور می‌شود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
529
1,342
مدال‌ها
4




کمی بعد مادر به سمتم می‌آید و باهم دیگر به طبقه دوم بیمارستان‌ به همراه آسانسور می‌رویم.

مادر بعد از کمی نگاه کردن های دقیق با دست اتاقی را نشان می‌دهد اتاق 209 مادر با لرزشی که از او پیداست درب اتاق را باز می‌کند و کمی بعد صدای هق‌هق مادرم اتاق را فرا می‌گیرد.

اشک در چشمانم حلقه می‌بندد‌.
توان رفتن به داخل اتاق‌ را ندارم از جلوی در قدم هایی به عقب گرد می‌کنم.

اشک‌هایم سرازیر می‌شود.
دستم را جلویِ دهانم قرار می‌دهم که؛ صدایم آرامش باقی بیماران را نگیرد.

همان طور که به عقب می‌روم با دیوار برخورد می‌کنم و آرام آرام روی زمین می‌نشینم و زانو‌هایم را در آغوش می‌گیرم.

مدتی است که؛ اشک چشمانم را فرا گرفته است دیگر قطره‌های اشک هم حاضر به ریختن نیستن گویی اب چشمانم در همین چند دقیقه خشک شده است.
-خانم؟
با کمی مکث سرم را کم کم بالا می‌گیرم و می گویم:
_بله؟
_حالتون خوبه؟
بغض‌ گلویم را چنگ میزند باز اشک در چشمانم حلقه ور می‌شود، اما مانع‌اش می‌شوم ‌ چشمانم‌را می‌بندم و ‌زیر لب زمزمه‌وار می‌گویم:
_نه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین